۱۳۸۴/۰۹/۳۰

خانم دکتر:

امروز ميخوام ماجرای يه خانم دکتر رو براتون تعريف کنم تا ببينيد ما چقدر خام و دهاتی هستيم.

چند وقت پيش يکی از همکاران سابقم در ايران زنگ زد و گفت يکی از فاميلهای خانمش داره مياد کانادا واسه ادامه تحصيل. از من خواست به اين خانوم دکتر کمک کنم که موقع ورود به يه کشور غريب اموراتش رو رتق و فتق کنم و جا و مکانی براش رديف کنم و خلاصه کمکش کنم تا در اينجا مستقر بشه.

من که اون خانوم رو اصلا نديده بودم و نميشناختم ولی بخاطر گل روی همکار سابق گفتم باشه هر کاری از دستم بربياد با کمال ميل در خدمتيم و از اينجور تعارفات معمول.

يه روز يه خانومی به موبايل ما زنگ زد و گفت من خانم دکتر فلانی هستم و فردا ساعت ۷ شب به فرودگاه تورنتو ميرسم. از من خواست بيام فرودگاه. صدای اون خانوم اينقدر دلنشين بود که من پشت تلفن حالی بحالی شدم. گفتم ای بروی تحم چشام! اصلا بخاطر شما فردا از کله صبح ميام فرودگاه منتظر شما ميشم.

خلاصه دل خودمون رو حسابی صابون زديم که به به! فردا ميخوايم با يه خانوم دکتر آشنا بشيم. اون شب همش توی رويا و خيالات بودم و خوابهای رنگی می دیدم و برای فردا لحظه شماری ميکردم.

صبح زود رفتم يه دست کت و شلوار درست و حسابی و يه پيراهن و يه کراوات و يه جفت کفش شيک خريدم. سلمونی رفتم و دادم حسابی صاف و صوفم کرد و بتونه کاری و لکه گيری هم جای خود. خلاصه حسابی تریپ کرديم و رفتيم فرودگاه استقبال خانوم دکتر.

از آنجايی که نميدونستم اون چه شکليه اسمش رو روی يه مقوا نوشتم و از يکساعت قبل از پرواز مثل يه چوب خشک ايستادم توی سالن مستقبلين فرودگاه. هر خانوم شيک و تودل برويی که از گيت خروجی بيرون ميامد با خودم ميگفتم: ها. حتما همينه. خدا کنه خودش باشه. مقوا رو بالای سرم ميبردم و تکون تکون ميدادم تا متوجه بشه. چند نفری همينطور آمدند و بی توجه از کنار ما رد شدند.
چند تا از مستقبلین هم که منتظر عزیزانشون بودند هم کنجکاو شده بودند که بالاخره میهمان ما کیست. خلاصه ما رو زیر نظر داشتند.

يک دفعه ديدم يا حضرت عباس! يه خانوم چادری با مقنعه و دستکش مشکی داره بسمت من مياد! يا جده سادات! با خودم گفتم حتما ميخواد از من سوالی بپرسه يا ممکنه انگليسی بلد نيست ميخواد ببينه توالت کدوم طرفه. توی همين خيالات خام بودم که نزديکتر اومد و خودشو معرفی کرد. آخ! دنيا توی سرم خراب شد. چشمام قیلی ويلی ميرفت و سرگيجه گرفتم.

وقتی بخود آمدم ديدم من بدبخت چند تا ساک و چمدون اين حاجيه خانوم را گرفته و دارم بسرعت از معرکه خارج ميشم. آخه اون قيافه توی فرودگاه خيلی تابلو بود. مردم فکر ميکردند که لابد اين زن منه. از اين هم می ترسيدم که الان سر و کله پليس پيدا بشه و منو به اتهام ارتباط با القاعده و فاميل بن لادن دستگير کنندو تا من بخوام براشون ثابت کنم که اينجور نيست لابد توی گوانتانامو چپقم رو چاق ميکردند.

خلاصه با هر عرق ريختنی بود از معرکه بيرون آمديم و سوار ماشين شديم. با زبان بی زبونی به او فهماندم که درسته که اينجا يه کشور آزاديه و هر کس ميتونه هر جور لباس بپوشه ولی آدم نبايد کاری بکنه که توی اجتماع انگشت نما بشه. گفتم يه خورده از درجه غلظت حجابت کم کنی بهتره. آقا ما يه غلطی کرديم و يه چيزی گفتيم مگه ديگه ول کن بود تا يه ساعت داشت برای من از آتش جهنم و دوزخ حرف ميزد.

با خودم گفتم ای بخشکی شانس! مردم ميرن چی تور ميزنن اونوقت ما چی تور زديم؟ نکير و منکر و سوالات کنکور شب اول قبر.

خلاصه با هر شعبده بازی و حيله و کلکی بود براش يه اتاق توی يه هتل ارزانقيمت گرفتم و خداحافظی کردم. مگه به اون اتاق ميدادند. ميترسيدند مبادا عمليات استشهادی توی هتل بکنه.

چند بار زنگ زد جوابش رو ندادم و همينطوری نزديک يکسال گذشت. يه روز يکی از بچه های دانشگاه تورنتو عکسهايی که از يک گردش تابستونی دانشگاهی گرفته شده بود رو نشونم ميداد. توی اون همه دختر و پسر قيافه يکی شون خيلی آشنا بود. يه خانوم ايرونی با موهای بلند و مينی ژوب پوشيده در حال رقص بود. پرسيدم اين کيه؟ گفت اين خانوم دکتر فلانيه. اول که اومده بود خيلی جا نماز آب ميکشيد کم کم پيشرفت کرد. حالا زده روی دست همه ما.

من هم محکم زدم روی دستم و گفتم :

آخ که از دست اين ساده دلی ما! هر چی ميکشيم از خامی و ساده لوحی خودمونمونه. کاش رفیق همون القاعده ای مونده بودیم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

راه اندازی سایت مشروطه

برای خواندن مطلبی درباره دروغگویی روحانیون از وبسایت مشروطه دیدن فرمایید. لینک اینجا