۱۳۸۵/۰۶/۰۸

مصائب طنز نويسی:

برخلاف تصور ما که خيال ميکرديم با آمدن احمدی​نژاد کار و بار طنز نويسان سکه ميشود و طنز نويسی آسان اخيرا فهميدیم که توی اين مدت چقدر طنز نويسی سخت شده. دليلش هم اين است که هرآنچه که ميخواهيم در قالب طنز و شوخی بنويسيم با کمال تعجب آنرا در عالم جدی و رسمی مشاهده ميکنيم. شوخی​ها تبديل به جدی شده و جوکها لباس واقعيت پوشيده​اند.
مثلا اين جمله :ما همه مشکلات عالم را حل خواهيم کرد يک طنز بامزه است که بارها از آن استفاده کرده​ايم ولی اخيرا رئيس جمهور محبوب آنرا علنا و رسما اعلام کرده حالا شما ببينيد با این اوضاع و احوال چطوری کار و کاسبی ما کساد ميشه؟
آمديم يادداشتهای روزانه رئيس جمهور را بنويسيم ديديم ای بابا خودش شروع کرده به یادداشت روزانه نوشتن و همين چرند و پرندهای ما را توی وبلاگش نوشته. و قراره باز هم بنویسه.
گفتيم پرونده هسته​ای ايران گم شده ديديم چند روز بعد همين را اعلام کردند.
بعنوان طنز از سوی رئیس جمهور نامه نگاری کردیم دیدیم ای دل غافل جدی جدی برداشته به شخصیتهای سیاسی عالم نامه نوشته و آنها را به اسلام دعوت کرده.
اصلا ما مانده​ایم آیا او طنز نویس است یا ما؟
باید برویم یه کار و کاسبی دیگه​ای برای خودمان دست و پا کنیم. توی این فکر هستم که طنز نویسی را تعطیل کنیم و توی این وبلاگ یه چیز دیگه​ای راه بیاندازیم مثلا پنچرگیری یا تعویض روغنی یا قصابی یا سبزی فروشی یا یه چیزی توی همین مایه​ها.
حاضریم شریک بشیم. جا از ما سرمایه از شما.

۱۳۸۵/۰۶/۰۷

اطلاعيه کاخ سفيد:

اطلاعيه کاخ سفيد:
بنا به گزارش خبرگزاريها چند دقيقه پيش اطلاعيه​ کاخ سفيد در مورد مناظره بوش با احمدی​نژاد منتشر شد که بلافاصله ما آنرا ترجمه کرده و بخشهای مستهجن و حرفهای ناجور آنرا سانسور کرده تقديمتان ميکنيم:

پرزيدنت محبوب ايران
عاليجناب احمدی​نژاد

مايلم تشکر صميمانه خود و ملت کافر و قرتی امريکا را از دعوت برای مناظره ابلاغ نمايم ولی به دلايل زير از پذيرش مناظره معذورم:
۱- آقای پريزيدنت! اگر مناظره خوب است و راه حل منطقی برای حل مشکلات و سوء تفاهمات فی مابين است پس چرا تا بحال اينکار را خود با مخالفانتان انجام نداده​ايد؟ بعبارت ساده​تر تو که لالايی بلدی چرا خوابت نمی​بره؟
۲- آقای متدين! تو که در روز روشن حرفهای خودت در مورد هاله نورانی را تکذيب کردی چگونه انتظار داری در مناظره با من حرفهای سابق خود و عملکرد حکومت ايران را تکذيب نکنی؟ بعبارت ديگر با چوپان دروغگو که مناظره نميکنند
۳- آقای زرنگ باشی! همش دو روز مانده به ضرب العجلی که برای تعليق فعاليتهای هسته​ای تعيين شده آمدی پيشنهاد مناظره ميدی؟ بعبارت ساده​تر خر خودتی داداش!
۴- آقای ول معطلیان! اصلا جايگاه تو در حکومت خودتان چيست تا من با تو مناظره بکنم؟ سياستهای خارجی را تو تعيين ميکنی يا رهبرت؟ سياستهای داخلی را چطور؟ تو در کجای تصميم گيريهای کلان قرار داری؟ با وجود اين قانون اساسی که شما داريد رياست جمهوری در ايران فقط رئيس چند تا سازمان اجرايی است و بس. حتی سياستهای کلان وزارتخانه​ها را هم رهبر تعيين ميکند. بعبارت ساده تر: عموجان کجای کاری؟ بچه برو بزرگترت رو بیار.
۵- من هم مثل شما چرت و پرت زیاد میگم و به همین خاطر مناظره دو نفر که هردو چرند پرند بگویند که بدرد نمی​خورد. لااقل یکطرف باید حرف منطقی بزند و طرف دیگر شلوغ و پلوغ کند و گرد و خاک راه بیاندازد. ما هردو مان بیسواد و خنگ هستیم و مناظره بین ما باعث خنده مردم خواهد شد.

لذا بنا به ادله فوق از پذيرش مناظره با جنابعالی پوزش ميخواهم. البته قبلا هم صدام حسين از اين ادا اطوارها درمی​آورد.
واشنگتن- کاخ سفيد
ج. بوش

۱۳۸۵/۰۶/۰۶

آب سنگين چيست؟
آب سنگين از آب سبک سنگين​تر است. باید دانست که علت سنگينی آن بخاطر ظرف حاوی آن نيست که يکی مثلا دبه پلاستيکی باشد و ديگری دبه فولادی. علت سنگينی آب سنگين بخاطر دو نوترون موجود در ايزوتوپ هيدروژن است. بهمین دلیل جرم حجمی آب سنگين ۲۰ است در حاليکه جرم حجمی آب سبک ۱۸ است که اين دو عدد اختلاف بخاطر غلطهای املايی نيست بلکه بخاطر همان تفاوت نوترونهاست.
بزبان ساده​تر آب سنگين همان آب دماغ است که هنگام سرماخوردگی از بينی شخص بيمار سرازير ميشود و مسلما سنگين​تر از آب معمولی است. آب سنگين کمی لزج است که بدليل ويسکوزيته بالای آن براحتی بروی ديوار می​چسبد. هرچه عمل​آوری آب سنگين بهتر صورت گيرد غلظت آن بالاتر ميرود و رنگش بسمت زرد مايل به قهوه​ای تغيير ميکند.
آب سنگين هم در طبيعت يافت ميشود و هم در راکنورهای مخصوص توليد انبوه ميگردد. طريقه ساخت آن در راکتورها چنين است که عده​ای کارگر ساده را استخدام ميکنند و سپس همه آنها را کنار يک استخر سرپوشيده می​برند. حالا به آنها ميگويند لخت بشويد. همينکه لباسهايشان را بيرون آوردند يکی يکی آنها را به داخل استخر هل ميدهند. البته دمای استخر و محيط راکتور را به منهای چهل و دو درجه سلسيوس تنظيم کرده​اند. وقتی که اون کارگرهای بيچاره از استخر بيرون بيايند همه شان سرما ميخورند و شروع ميکنند به عطسه زدن و آب دماغشان آويزان شدن. در اين لحظه با اتصال یک لوله خورطومی به روی بينی کارگران آب سنگين توليد شده را مثل جاروبرقی عمل مکش را انجام ميدهد و در يک ظرف مخصوص جمع​آوری کرده و آماده مصرف در صنايع نظامی ميگردد.
آب سنگين بدون ترکيب با ديگر عناصر شيميايی نيز ميتواند در جنگها بکار رود. بخصوص در جنگهای تن به تن. همينکه سرباز دشمن به طرف ما می​آيد با انگشتان شصت و سبابه محکم فين کرده و آب سنگين را بطرف دشمن پرت ميکنيم که باعث ميشود دشمن حالش بهم بخورد و از صحنه درگيری فرارکند.
(ترجمه شده از روی مجله علمی: Technology of Andemagh )

۱۳۸۵/۰۶/۰۴

خطبه​های يکشنبه:

خطبه اول:
و اما بعد.
يکی از مشکلات جهان اسلام و جامعه اسلامی خودمان اين است که دعاهايمان مستجاب نمی​شود. يعنی نه تنها مستجاب نمی شود بلکه برعکس عمل ميکند. مثلا شما دعا ميکنيد که تيم ملی فوتبال کشورمان قهرمان جهان شود و برزيل و آلمان و ايتاليا را شکست دهد ولی با کمال تعجب می​بينيد همين تيم فوتبال ما بجای پیروزی هشت تا گل از تيم افغانستان يا بنگلادش می​خوردو يا فرض کنيد دعا ميکنيد دختر همسايه ​تان از شما خوشش بيايد و شماره تلفنش را بشما بدهد ولی با کمال تعجب می​بينيد اداره مخابرات اعتصاب ميکند و همه خطهای تلفن بمدت طولانی قطع ميشود و اون دختره نصيب کسی ديگر ميشود. و همينطور مثالها فراوانند. علت چيست؟ چرا دعاهای ما نه تنها مستجاب نميشود بلکه برعکس خواسته​های ما عمل ميکند؟
براساس تحقيقات دانشمندان حوزه​های علميه دلايل اين کار مختلف است . يکی از دلايل آن ميتواند اين باشد که اون ملائکی که دعاهای ما را به عرش می​برند با ما لج هستند و دعاهای ما را بدجوری ترجمه ميکنند. حالا چرا با ما لج هستند؟ چون ما امت مسلمان ايستاده جیش میکنیم. آقايون عزيز اينکار را نکنيد. خانم​های محترمه اين کار را نکنيد. (البته آقايون اين کار را بکنند يه چيزيه ولی چرا خانمها اينکار رو ميکنند؟) دليل ديگر آن اين است که توی کهکشانها و کائنات بی​بند وباری زياد شده. کارهای بی​ناموسی زياد شده. اينقدر فسق و فجور زياد شده که سوراخ لايه اوزن گشاد شده. ما کهکشان فاسد نمی خواهيم. کهکشان بايد اسلامی باشد. خورشيد خانوم بايد حجاب اسلامی را رعايت کند. سياره​های زهره و ناهيد هم اخراج شوند. من از مقام معظم رهبری عاجزانه می​خواهم به اين مسائل در کهکشانها و کائنات رسيدگی کنند و آنجا را هم اسلامی کنند.

خطبه دويم:
در هفته گذشته خبر مهمی که در جهان اتفاق افتاد همان خبر حمله زمينی و هوايی نيروی انتظامی به پشت​بام منازل و جمع​آوری ديش​ها بود. من این پیروزی بزرگ را به مقام شامخ ولایت تبریک میگویم. اين عملیات شهادت طلبانه نيروی انتظامی کار خوبی بود ولی کافی نيست. اين مشکل بايد ريشه​ای حل شود. شما وقتی ديش​ها را از روی پشت بام جمع​آوری ميکنيد مردم دوسه روزی فيلمهای مستهجن نمی​بينند و به گناه نمی​افتند و مملکت ما آباد ميشود و اسرائيل از بين می​رود ولی بعد از گذشت دو سه روز همين مردم بجای ديش از تشت رختشويی و يا ماهی​تابه و ديگ و ملاقه استفاده خواهند کرد و باز روز از نو و روزی از نو. دوباره فيلمهای بی​ناموسی نگاه ميکنند و مملکت را بی ناموسی ميکنند. اين مشکل بايد ريشه​ای حل شود. راه حل ريشه ​ای اين استکه نيروی انتظامی برود آن ماهواره​هايی که توی مدار کره زمين می​چرخند را جمع​آوری کند. اگر ماهواره​ها را جمع کنند ديگر نيازی به جمع​آوری ديش ماهواره نيست. مردم دنیا ديگر نخواهند توانست فيلم بی ناموسی ببينند و مجبورند صدا و سيما را تماشا کنند و روضه گوش کنند و به راه راست هدايت شوند.
البته غير از ماهواره وسايل ديگری هم هستند که می​توانند ابزار گناه برای يک جوان باشند. بايد بحول قوه الهی همه اينها را هم از جلوی دست جوانان جمع کرد. يکی از آنها کامپيوتر است. ای علمای اعلام بداد اسلام برسيد. کامپيوتر را آلات لهو ولعب اعلام کنيد و کار را خلاص نماييد. بنابر اين بايد همه کامپيوتر و پرينتر و مودم و لب​تاپ و بقيه چيزهای ضاله را جمع​اوری کنند تا يک جوان مجبور شود به مسجد محل برود و در نماز جماعت شرکت کند.
وسيله ديگری که بايد هرچه زودتر جمع​آوری شود کبريت است. آقاجان کبريت را از جلوی دست اين ملت برداريد چون اين ملت نادان است و ممکن است با کبريت بازی کند و خدای ناکرده آتش سوزی راه بياندازد. همچنين چيزهايی مثل ميخ و سوزن و سنجاق را هم از آنها بگيريد زيرا ممکن است يک وقتی خدای ناکرده آنها را داخل سوراخ پريز برق کنند و باعث قطع برق و پريدن فيوز کنتور شود.
و نکته آخر اين استکه بهتر است ماشين حساب را هم جمع​آوری نمايند چون ماشين حساب باعث ميشود مردم جدول ضرب را ياد نگيرند و درنتيجه به گناه آلوده شوند.
والسلام عليکم و رحمت الله

۱۳۸۵/۰۶/۰۱


برنامه هفنگی غذایی:

طرح ابتکاری رئیس جمهور محبوب برای مقابله با تحریم اقتصادی:

قرار شده همه مردم مطابق بخشنامه صادره و بر اساس جدول هفتگی زیر غذا بخورند . مامان​های خانه دار موظف شدند یک نسخه از این جدول را تهیه و به روی درب یخچال آشپزخانه الصاق نمایند. با متخلفان برخورد قانونی خواهد شد.

برنامه غذایی

شنبه: نان و پنير و سبزی
يکشنبه: نان و پنير و انگور
دوشنبه: نان و پنیر با نوشابه
سه شنبه: نان و پنیر با نان اضافه
چهار شنبه: نان (بدون پنیر)
پنجشنبه: پنير (بدون نان)
جمعه: تعطيل است

۱۳۸۵/۰۵/۳۱



راهت ادامه دارد:

ارتحال جانگداز عالم جليل القدر دانشمند ربانی حضرت آيت الله العظمی حاج شعبان فاقد المغز که در یوم الله ۲۸ مرداد دار فانی را وداع گفت و به ملکوت اعلی پیوست را به پيشگاه مقدس مقام معظم رهبری و برادران سلحشور چماقدار و لباس شخصی های محترم تسليت عرض نموده از خداوند متعال مسئلت مینمایم توفيق تداوم راه آن بزرگوار که جز قمه کشی و عربده زنی و قلدری و پدرسوخته بازی نبود را به همه پيروان راستينش عنايت فرمايد.



(کاريکاتور از بزرگمهر حسين ​پور)

۱۳۸۵/۰۵/۳۰

پاسخ رسمی ايران

جناب آقای کوفی عنان
رئيس جمهور محبوب سازمان ملل

سلام عليکم

خوشوقتم به اطلاع جنابعالی برسانم که بحول قوه الهی ما بار ديگر به يک پيروزی بی سابقه دست يافتيم که موجب حيرت کارشناسان داخلی و خارجی گرديد. در پی تلاشهای شبانه روزی و خستگی ناپذير اينجانب و جمعی از عزاداران و سینه زنان هیئت ابوالعباس تهران بالاخره موفق شدیم با استفاده از يک جلد کتاب خودآموز انگليسی نامه ارسالی شما را ترجمه نموده و بفهمیم منظورتان از بسته پيشنهادی چه بود. من اين پيروزی را به خدمت حضرت بقيت الله الاعظم و مقام معظم رهبری تبريک و تسليت عرض ميکنم.
برادر کوفی
اولا من از شما گله دارم که چرادر نامه​هايتان از کلمات سخت و مشکل انگليسی استفاده ميکنيد که باعث اتلاف وقت و زحمت برای ما ميشود. چرا شما از کلمات ساده​ای مثل: ايت ايز یک بوک و يا آی ام يک استيودنت استفاده نميکنيد؟ آيا ميدانيد برای همين نامه اخير شما من چقدر بدبختی کشيدم؟ چقدر خون دل خوردم؟ چه مدت شب نخوابی و شب زنده داری کردم؟ برای یک کلمه مثلا اینریچمنت در زبان انگلیسی ديکشنری را جلو خودم می​گذاشتم و از اول تا آخر يکبار مثل کتاب داستان آنرا ميخواندم. آخر سر هم يادم ميرفت دنبال چه کلمه​ای بودم.
موضوع دومی که بايد به شما تذکر دهم اين استکه آخه شما خارجی ها چرا مثل آدم حرف نميزنيد؟ توی دیکشنری برای هر کلمه تان هفت هشت تا معنی نوشته. آخه من از کجا بفهمم منظور شما کداميک از آنهاست؟ ها؟. همه آدمها که مثل من باهوش نیستند که از سیاق جمله منظور شما را بفهمند. مثلا همين اينريچمنت را در نظر بگير. من تا دوسه روز پيش فکر ميکردم منظورتان پولدار شدن است در صورتيکه امروز فهميدم ای بابا ! منظورتان غنی سازی اورانيوم است که حق مسلم ماست.
آقا جان يک قانونی توی سازمان ملل تصويب کنيد که همه لغات انگليسی که دارای چند معنی مختلف هستند را از زبان انگليسی حذف کنند و هرکس از آنها استفاده کرد را بگيرند و حسابی آش و لاشش کنند.

اکنون که به فضل خدا موفق شديم نامه شما را کلمه به کلمه ترجمه کنيم و منظورتان را بفهميم صراحتا عرض ميکنيم که: نچ! یعنی جواب ما منفی است. لابد می پرسيد چرا؟
خب معلومه ديگه. ما اگر شرايط شما را قبول کنيم دو سه هفته بعد شما دوباره يک نامه ديگر برای ما ميفرستيد که بياييد اين توافقنامه را امضا کنيد. در آنصورت من بدبخت باز بايد بنشينم توی منزل و با ديکشنری جيبی آنرا ترجمه کنم که احتمالا سه ما ديگر طول ميکشد. سپس احتمالا شما يک الحاقيه ديگر هم ميفرستيد که دوباره بايد آنرا پس از ترجمه امضا کنيم که آن هم سه-چهار ماه طول ميکشد و همينطور ....
ملاحظه ميفرماييد که با ارسال يک نامه از طرف شما حال و روزگار ما سياه ميشود و شب و روز بايد معنی لغت پيدا کنيم. بخاطر همين است که از اول ميگوييم نه. راحت و آسوده! اگر هم جنگ شد که شد بهتر از اين است که ما شب و روز با ديکشنری ور برويم و آنرا از اول تا آخر هزاربار بخوانيم.

قوربون زبان فارسی خودمون . زبان آدميزاد که ميگن همينه. مثلا توی فارسی وقتی ميگن انرژی هسته​ای همه از کوچک و بزرگ از پير و جوان از زن و مرد از بیسواد و باسواد همه و همه ميفهمند منظور حق مسلم ماست. نه يک کلمه کم نه يک کلمه زياد.

زياده عرضی نيست. سلام به خانوم بچه ها برسون
محمود احمدی نژاد
رئيس جمهور محبوب

۱۳۸۵/۰۵/۲۹

نمازجمعه در یکشنبه:

و اما بعد.
امروز فقط ميخواهم شما را به یک مسئله فقهی در موردشرايط نمازگزار در اينجا آشنا کنم و از هفته بعد در خطبه​ها مسائل و اخبار وبلاگستان و دیگر امورکائنات را مرور خواهيم کرد.

و اما شرايط فقهی نمازگزا: ما هيچ شرطی نداريم. نه چادر میخواهیم و نه روسری . نه ريش میخواهیم و نه پشم. نه زيرانداز می​خواهيم و نه تسبيح و جانماز. نه غسل ميخواهيم و نه وضو. نه ریا میخواهیم و نه تظاهر. نه ذکر میخواهیم و نه شعار. ما فقط از شما ميخواهيم که موقع سخنرانی ما جلوی خودتون را بگيريد و کنترل منافذ تحتانی خود را داشته باشيد و صداهای مهیب از خود بیرون ندهید و خلاصه آلودگی صوتی و بويی ايجاد نکنيد. همين و بس.
آنهايی که شب خوراک لوبيا خورده​اند و شکم ​شان نفخ کرده موقع ايراد خطبه​ها وارد اين وبلاگ نشوند مگر اينکه قبلا بوسیله لااقل يکعدد چوب پنبه با سایز مناسب منفذ مربوطه را مسدود و سپس ايزوگام کرده باشند تا ديگر نمازگزاران عزیز با خیال آسوده به خطبه​ها توجه نمایند و حواس من هم پرت نشود و حالم بهم نخورد.

مسئلتن. اگر شخصی چوب پنبه را نصب کرد و آمد پای منبر ما نشست و در حین گوش دادن به حرفهای ما یک دفعه خنده​اش گرفت بطوریکه شدت خنده باعث پرتاب شدن چوب پنبه به اطراف و احیانا اصابت به سر و صورت دیگران شد آیا نماز او صحیح است یا باطل؟
علمای بزرگ در اینجا با هم اختلاف دارند. بعضی از علمای عالیقدر میفرمایند اصلا این نمازگزار غلط کرده که خوراک لوبیا خورده. باید فورا او را بخوابانند و سی-چهل تا شلاق به ماتحتش بزنند تا دیگر از این غلط​ها نکند.
بعضی دیگر از علما ی بزرگوار کاملا مخالف این نظریه هستند و معتقدند نباید نمازگزار مذکور را اذیت کرد. بیچاره که تقصیر خودش نبوده و عمدا این کار را نکرده. به فتوای این دسته از علما باید به این افراد از طرف حکومت اسلامی کمک و مساعدت شود یعنی بدستور حاکم شرع برای آنها کسی را اجیر کنند تا با قرار دادن دست بر روی چوب پنبه آنرا برای نمازگزار عزیز در طول استماع خطبه​ها محکم نگه دارد. البته در پایان نماز اجیر شونده و نمازگزار را میتوانند سی- چهل تا شلاق بزنند.

از هفته آينده ديگر اين مسائل فقهی را تکرار نخواهيم کرد و به مسائل جهانی و کهکشانی و موضوعات خيلی مهم خواهيم پرداخت. پس تا هفته آينده آزاديد هرکاری بکنيد ولی اينجا که تشريف آورديد محيط زيست را سالم نگه داريد.

۱۳۸۵/۰۵/۲۶


احمدی‌نژاد و وبلاگ بيلی و من:

احتمالا شما وبلاگ بيلی و من را بخاطر مصاحبه‌های معروفش با بلاگرها می‌شناسيد ولی آشنايی و رفاقت من با اسد برميگردد به دوران بچگی. يعنی همان زمانی که در کوچه‌های قديمی ”پرشين‌بلاگ“ با هم خاک‌بازی ميکرديم. البنه اسد خيلی بازيگوش بود و اغلب سگ‌بازی ميکرد و من مردم‌آزاری. من زنگ وبلاگهای مردم رو ميزدم و فرار ميکردم.

بعد از مدتی هردو ما را از پرشين بلاگ بيرون کردند و ما آواره غربت شديم. شکرخدا، بزنم به تخته، از زمانی که از پرشين بلاگ بيرون آمديم وضع و اوضاع اسد حسابی توپ توپ شده. سايت شخصی راه‌انداخته، خبرگزاری بلاگ نيوز را راه انداخته، کلی دم و تشکيلات بهم زده و بادی گارد داره و وبلاگ ضدگلوله سوار ميشه. ما هم شکرخدا وضع و اوضاع مان بدک نيست فقط هنوز اجاره نشين بلاگ اسپات هستيم و موتورگازی سوار ميشيم.

اگر توی تمام اين وبلاگستان رو که بگرديد فردی به باضفايی و با مرامی اسد پيدا نميکنيد. صداقت و سادگی‌اش از همين فاصله دور قابل لمس است. دغدغه خانه مادری دارد و روحيه کار جمعی. اسد از جمله افرادی است که حتی اگر با او اختلاف عقيدتی و سياسی به اندازه صدو هشتاد درجه هم داشته باشی باز مانعی در راه دوستی با او احساس نميکنی. خيلی آقا و باصفاست. البته بعضی اوقات لر بازی درمی‌آورد.

اخيرا باخبر شدم که رفته با احمدی‌نژاد بعنوان يک بلاگر مصاحبه کرده. قضيه را از خودش پرسيدم ميگفت قضيه اينجوری که تو فکر ميکنی نبود. بهتر است ماجرا را از زبان خود اسد بشنويم:

... راستش چند شب پيش ما توی ششدانگ خواب بوديم که ديديم يک نفر داره در ميزند. اينقدر شديد دق‌الباب ميکرد که ما سراسيمه از خواب بيدار شديم و زير شلواری‌مان را عجله عجله پوشيديم و از همان بالای ايوان داد زديم:

- کيه در ميزنه اين وقت شب؟

- آقای عليمحمدی بدادم برس. دستم بدامانت. وبلاگم داره از دست ميره. اگر همين الان با من مصاحبه نکنی وبلاگم تا صبح تلف ميشه و خونش می‌افته گردن شما.

اسد: اصلا شما کی هستی؟ اسمت چيه؟

- من احمدی‌نژادم. وبلاگ نويس تازه‌ کار.

اسد: برو دنبال کارت. اينجا هم دست از سر ما برنميداريد. ما از دست امثال شما آواره غربت شديم حالا اومدی که با تو مصاحبه کنم؟ خواب ديدی خيره. نميشه آقا.

احمدی‌نژاد: حالا در رو واکن تا با هم صحبت کنيم.

اسد: نميشه. فقط اندازه دماغ و دهانت لای درب رو باز ميکنم. جلو تر نيا.

احمدی‌نژاد: باشه. مواظب باش دماغم را لای در له نکنی. خب مصاحبه رو شروع کن ديگه.

اسد: خب بگو ببينم از کی وبلاگ نويسی رو شروع کردی؟

احمدی‌نژاد: از همين ديروزصبح. البته قبل از ناشتا بود.

اسد: خب. به اين جواب شما در بلاگ نيوز لينک داده شد.اما سوال بعدی .وبلاگ در حوزه انديشه و فرهنگ چه نقشی ميتواند ايفا کند؟

احمدی‌نژاد: (کمی فکر ميکند)... آقاجان. قبول نيست خيلی سوال سختی پرسيدی. ميشه بجای پاسخ اين سوال در مورد اسرائيل جواب بدم؟

اسد: زکی! آقارو! نصفه شبی آمده ما رو بيدار کرده تا در مورد اسرائيل برامون حرف بزنه. نه خير نميشه. جرزنی نکن. اگه جواب سوال رو نميدونی بگو نميدونم. با اين وجود به همين جرزنی شما در بلاگ نيوز لينک داده شد. حالا بريم سر سوال بعدی. نظر شما در مورد مستعار نويسی چيست؟

احمدی‌نژاد: مستراح نويسی؟ راستش مستراح نويسی خيلی خوبه. من دوران بچگی روی درو ديوار دست به آب مدرسه عليه ناظم مدرسه و معلم رياضی فحش می‌نوشتم. آخه اونا با من لج بودند. قبل از انقلاب هم توی مستراح عمومی ترمينال غرب عليه رژيم شاه شعار مينوشتيم که يکبار ساواک فهميد و سرمان را توی همون چاله کرد.

اسد: آقاجان اينا چيه ميگی؟ منظور من مستعار نويسی بود نه مستراح نويسی. ولی با اين وجود به اين جواب شما هم در بلاگ نيوز لينک داده شد. اما آخرين سوال.

احمدی نژاد: خدا کنه اين سوال آسان باشه

اسد: شما سگ داريد؟

احمدی‌نژاد: نه. مگه برای وبلاگ نويسی سگ داشتن لازمه؟

اسد: لازم که نيست ولی اگه داشته باشيد بهتره. برای وبلاگ نويسی انگيزه لازمه. ما رو که ميبينی هيچ تريبونی نداريم برای انعکاس حرفهايمون لذا انگيزه‌دار شديم بسمت وبلاگ نويسی اما شما که بيست و هفت ساله متکلم وحده هستيد ديگه وبلاگ نويسی واسه شما معنا نداره. انگيزه لازم است . انگيزه!

احمدی نژاد: خوشبختانه من قسمت اول انگيزه را دارم

اسد: از وقتی که در اختيار ما گذاشتيد سپاسگزارم. هرًی. يعنی خوش‌آمدی. بسلامت.

۱۳۸۵/۰۵/۲۵

محبت:

درس معلم ار بود زمزمه محبتی

جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را

از شعر بالا چه برداشتی میکنید؟

غلط نکنم هم شاعر و هم اون معلم هردو بچه‌باز بوده‌اند والا روز تعطیل طفل گریز پای را به مدرسه میکشانند چکار؟

از شوخی گذشته ، این یک بیت شعر، محور و زير‌بنای صحيح تعلیم و تربیت است. نه تنها کودکان بلکه همه انسانهای بالغ و جاافتاده نیز نیازمند محبت‌اند. محبت کیمیای سعادت است. کسانی که با محبت‌تر‌ند از زندگی لذت بیشتری می‌برند.

در ضمن این وبلاگ جمعه‌ها تعطیل است. لطفا مزاحم نشويد

۱۳۸۵/۰۵/۲۴

بازديد احمدی نژاد از وبلاگ سرزمين آفتاب:

بنا به گزارشات رسيده صبح امروز آقای رئيس جمهور در معيت هيئت همراه بطور سرزده از وبلاگ سرزمين آفتاب بازديد کردند تا از نزديک حرفهای مسئولين آنجا را شنيده و مشکلات آن منطقه را بررسی نمايند.

احمدی نژاد: به به! شما همون هاله خانوم هستيد؟

هاله( در حالی که دستپاچه شده و از خجالت لپهاش سرخ شده): نه... يعنی بله... هاله هستم ولی نورانی نيستم.

احمدی نژاد: اشکالی نداره. شما بفرماييد ببينم اوضاع اين وبلاگ چجوری است؟ وضع بيکاری و اعتياد جوانان و فساد اداری در اين سرزمين در چه وضعيتی است. خلاصه يک گزارش مختصری از عملکرد خودتان بدهيد. البته از زمانی که دولت ارزشی من روی کار آمده والا قبل از آن را که همه ميدانند هيچ کاری انجام نشده بود.

هاله: والله. حاج آقا. بجدم قسم خوشبختانه ما توی اين وبلاگ مشکلات بيکاری و فساد و اعتياد و اينجور چيزا نداريم. در مورد عملکرد يکساله خودم ميتوانم عرض کنم تابحال سی چهل تا پتيشن راه اندازی کرديم که خوشبختانه بعضی از آنها به مرحله بهره برداری رسيده و بعضی از آنها در فاز تحقيقاتی و تعدادی هم در حال اجراست. درضمن برای رفاه حال مستضعفان و جنوب شهريهای وبلاگستان يک اديتور تهيه کرديم تا بتوانند فارسی بنويسند.

احمدی نژاد: احسن. بارک الله. خدا به شما خير دهد. حالا بفرماييد ببينيم بودجه‌ اين طرحها و پروژه هايی که نام برديد از رديف بودجه‌های عمرانی هزينه شده يا از بودجه‌های استانی؟

هاله: حاج آقا. همه هزينه های اين وبلاگ رو از جيب مبارک خودم دادم و يک ريال از کسی پولی نگرفته‌ام.

در اين موقع احمدی نژاد که خيلی تعجب کرده بود خطاب به هيئت همراه ميکند و ميگويد:

آقايان وزرا ياد بگيريد! آقايان استانداران! خجالت بکشيد. اين همه پروژه ملی را از جيب خودش راه اندازی کرده. به اين ميگن مدير نمونه. از اين به بعد همه استانداران و فرمانداران بايد از جيب خودشان پروژه ها را اجرا کنند. اين که معنا ندارد هی از دولت پول بگيريد و کار کنيد. برويد فرش و طلای خانم تون را بفروشيد و برای اين مملکت مسجد بسازيد.

دوباره رو به هاله ميکند و با آرامش ميگويد:

احمدی نزاد: خب. هاله خانوم. بفرماييد حالا چه کاری از دست ما برمياد ؟

هاله: راستش. من هيچ توقعی از کسی ندارم. خودم به تنهايی همه کارها رو انجام ميدم ولی حالا که با هيئت همراه تشريف آورديد اينجا ، لطفا اين پتيشن رو امضا کنيد.

۱۳۸۵/۰۵/۲۳


برويد کنار من دارم ميام:

الهم کل وليک الحجت ابن الحسن و الی آخر.

به فرموده مقام معظم رهبری و ديگر بزرگان بالاخره تصميم تاريخی خود را گرفتم و يک وبلاگ برای خودم دست و پا کردم . از امروز من هم شدم وبلاگ نويس.
خب از کجا شروع کنيم؟

ابتدا بايد اين وبلاگستان را اسلامی کنيم. از همین امروز خواهر ها بیرون . برادرها هم ظواهر اسلامی را رعايت کنند.ما وبلاگ غربی نمی خواهیم. وبلاگ باید اسلامی باشد و مطیع ولایت. بخول قوه الهی من نفت را به وبلاگ شما مي​آورم لذا مواظب باشيد توی وبلاگتون کبريت روشن نکنيد و سيگار نکشيد.

من وبگردی را قبول ندارم . ولگردی کار سگ است ولی قول میدهم انشالله هر هفته بطور سرزده به يکی از وبلاگها مراجعه کنم. موقع بازديد من از وبلاگتان مراسم استقبال بايد باشکوه انجام شود. همه کور و کچل​هايی که به آنها لينک داديد را جمع کنيد و شعار صل علی محمد بوی رجايی آمد بدهيد تا ما وارد بشويم.

مستله بعدی اداره وبلاگستان جهان است. ما در همين جا اعلام ميکنيم که همه وبلاگ نويسهای عالم بروند کنار . ما حاضريم همه وبلاگهای عالم را آپديت کنيم.

واما خواهران عزیز اگرچه در مورد ورود به استادیوم حالشان گرفته شد ولی در عوض در دنیای مجازی آزادی زیادی دارند و من همین جا این نوید و خبر خوش را به شما میدهم که در صورت موافقت مراجع تقلید ایدهم الله تعالی از این پس خواهران عزیز می توانند پای کامپیوتر بنشینند و وبلاگها را نگاه کنند.

نکته آخر اینکه نماز جمعه وبلاگستان یادتون نره. هر یک شنبه نماز جمعه به امامت ملا حسنی در مصلی وبلاگستان برگزار میشود. التماس دعا.


۱۳۸۵/۰۵/۲۲

آقا ساعت چنده؟

يکی از عادات خيلی خوبی که اين خارجی های کافر خدانشناس دارند داشتن زبان تشکر است. برای کوچکترين کار فورا از شما تشکر ميکنند. کلمه تشکر از زبان آنها نمی​افتد. . خارجی ها ی باسواد از زبان انگلیسی فقط دو کلمه را بلدند یکی کلمه لطفا و دیگری کلمه متشکرم.از بس از اين دو کلمه استفاده ميکنند که بعضی مواقع من فکر ميکنم اگر کسی از زبان انگليسی فقط همین دو کلمه (لطفا و متشکرم) را بلد باشد دیگه مشکلی در مکالمات روزمره نخواهد داشت.
فرض کنيد يکروز يک خارجی از من می پرسد: آقا ساعت چند است. لطفا؟
من هم مثلا ميگويم: هفت و ده دقيقه.
فورا لبخند ميزند و تشکر ميکند.و بعد به راه خود ادامه میدهد. گاهی دو سه بار تشکر میکنند. یکبار یک خانم هلو صفت خارجی در شنیدن وقت و ساعت اينقدر محکم و با احساس از من تشکر کرد که من شرمنده اخلاق ورزشی و تناسب اندامش شدم و و دلم ميخواست ساعتم را از مچم باز کنم و به او بگويم: اصلا ساعتم مال شما. قابلی نداره.

حالا برعکس فرض کنيد توی ايران هستم و توی خيابان انقلاب دارم قدم ميزنم. يکی از هموطنان عزيز با حالت اخمو و با لحنی تحکم آميز می پرسد؟ آقا ساعت چنده؟
همينکه من بگويم مثلا: هفت و ده دقيقه
طرف بدون يک کلام تشکر خشک و خالی راهش را ميگيرد و ميرود. انگار از اول من وظيفه داشتم جواب او را بدهم. مرد حسابی! اولا من بخاطر کمک به تو کلی انرژی مادی و معنوی صرف کردم تا تو با خيال راحت بفهمی ساعت چند است. من پنجاه هزار تومن داده​ام یکعدد ساعت و آنرا بسته​ام به دستم . این یک. برای جواب دادن به سوال تو وقت صرف کرده​ام. اين دو. برای پاسخ به همين سوال ساده ابتدا سئوالت از طريق پرده گوش و از طريق عصب شنوايی به مغزم ارسال شد. سپس در مخچه تجزيه و تحليل گردیدکه مبادا فحش يا حرف نامربوطی زده باشي. سپس از طريق رشته های عصبی به عضلات دست فرمان داده شد که مچ دستی که ساعت بر روی آن بسته را در مقابل چشمانم قرار گيرد. سپس مردمک چشم و ديافراگم چشم از وضعيت عقربه های ساعت مچی تصوير برداری کرده و از طريق اعصاب بينايی دوباره به مغز فرستادند. در مغز کلی ضرب و تقسيم و عمليات رياضی انجام شد تا بفهمد ساعت چند است. سپس از مغز به لب و صورت و لپ ها دستور داده شد تا با همکاری زبان و تارهای صوتی آنرا به اطلاع تو برسانند. حالا در مقابل اين همه کار و انرژی تو همينطوری سرت را مثل بزغاله می اندازی پايين و بدون يک کلام تشکر ميروی؟؟ حیا هم خوب چیزیه والله.

در اينجور مواقع حسابی ماتحت آدم ميسوزد و با خودش ميگويد: ای کاش از اول جوابش را نداده بودم.
البته اين اواخر من يک راه حل خوبی برای اينکار پيدا کرده بودم. در ايران هرکس از من ساعت را می پرسيد. ابتدا ساعت را غلط ميگفتم مثلا ميگفتم: هشت و نيم! و منتظر عکس العملش ميشدم. اگر تشکر ميکرد فورا حرفم را اصلاح ميکردم و ميگفتم: نه . ببخشيد منظورم هفت و ده دقيقه است.
و اگر تشکر نکرده و همينطوری بزغاله وار ميرفت چيزی نميگفتم و دلم خنک ميشد. بگذار حالش جا بیاد. بالاخره يکروز فرهنگ بزغاله​ای ما بايد عوض شود.

۱۳۸۵/۰۵/۲۱

Divert کردن تلفن همراه

در دو سه سال گذشته تلفنهای موبايل در سراسر ایران و جهان همه گیر شده و مثل نقل و نبات همه جا پخش شده. از شوفر تاکسی و شاگرد مکانيک و دلاک حمام بگير و تا ننه قمر و ملوک خانوم توی صف مغازه بقالی سرکوچه همه شون يک تلفن سيار همراه دارند


بعضی ها تلفن همراه را توی جيب بغلی شون ميگذارند. برخی هم مثل لوله کش ها ( که متر را به کمربند خود وصل ميکنند) تلفن موبايل را به کمرشون نصب ميکنند. عده​ديگری هم هستند که مثل يک نيمه آجر هميشه آنرا دستشون ميگيرند و اينطرف و آنطرف ميروند.
بعضی خانمها آنرا داخل کيف ميگذارند و بعضی ها که کيف همراه ندارند يک جايی در قسمت سينه ها جاسازی ميکنند. ملوک خانوم هم موبايلش را داخل زنبيل ميگذارد. تا بحال چند بار آب سبزی و گوجه فرنگی له شده و سطل ماست را که داخل زنبيل گذاشته بود تلفن موبايلش را خراب کرده ولی بنده خدا عادت کرده ديگه کاريش نميشه کرد.

بعضی ها هم هستند آنرا داخل تنبانشان جاسازی ميکنند و صدای زنگ آنرا قطع ميکنند و در عوض ويبراتور آنرا فعال ميکنند و هی به مردم ميگويند: اگر با من کار داشتی حتما به تلفن دستی من زنگ بزن! این هم یک طریق استفاده نامشروع از تکنولوژی است.
بعضی از مسولین بدلیل اینکه نصف عمرشان را در جلسه میگذرانند و توی جلسات نمیتوانند در حضور دیگران جواب موبایل شان را بدهند و درصد پورسانتهای درخواستی را اعلام کنند آنرا دایورت میکنند به مثلا منشی دفترشان تا هرکس به موبایل زنگ میزند یکراست وصل شود به منشی.

عده​ای دیگر هستند که زنگ تلفنشان را دایورت میکنند به تلفن ثابت منزل. اینها همان جماعت زن ذلیل هستند که بخاطر اینکه به خانمشان وانمود کنند که پای هیچکس دیگری در میان نیست همه تلفنها توسط خانم مربوطه کنترل میشود غافل از اینکه حاج آقا قرار مدارها را قبلا گذاشته و همه چیز مرتب است و نیازی به تلفن بازی نیست.

عده​ای هم هستند که زنگ تلفن موبایل شان را وصل میکنند به سیفون دستشویی منزل. اصولا اینها آدمهای وسواسی هستند و مثلا شک میکنند که آیا امروز صبح که از دستشویی بیرون آمدند سیفون آن را کشیده​اند یا نه؟ بنابر این هر کس که به اینها زنگ میزند صدای شرشر توالت اینها بلند میشود!


۱۳۸۵/۰۵/۲۰

زبان گفتمان:

چند روز قبل از عزيمتم به خارج کشور برای خداحافظی به ديدن يکی از اساتيد دانشگاه تهران که از بستگان است رفتم. بعد از خوش و بش پرسيد:

- برای زندگی در خارج از کشور آمادگی لازم را مهيا کرده‌ای يا همينطور ديمی ميخواهی به خارج بروی؟

گفتم: آره. زبان انگليسی‌ ام فول است و معنی بوک با ويندو را خوب ميدانم.

گفت: منظورم اين چيزها نيست. فحش محش چی بلدی؟!

با تعجب گفتم: اگر منظور شما فحش انگليسی است که کار ساده‌ای است. اين خارجی ها فقط يک کلمه ”فاک “را بعنوان مايه اصلی فحش دارند و کافی است يک ing به آن اضافه کنی و لابلای کلمات جمله يک در ميان قرار دهيد ميشود فحش خارجی.

در مورد فحش های فارسی هم در حد ”پدر سگ“ و ” خاک تو سر“ و اينجور چيزها بلدم. اصلا فحش بلد بودن چه ربطی به خارج کشور دارد؟

گفت: تو خبر نداری. بلد بودن فحش های خوارمادر از نان شب هم واجب تر است. بدون اين چيزها زندگی در خارج از کشور جهنم است. اصلا تو چطور ميخواهی با هموطنان ايرانی‌ات ارتباط برقرار کنی و گفتمان داشته باشی؟! زبان گفتمان در خارج از کشور فحش های خوار مادر است. تلویزیون​های لوس آنجلسی را دیده​ای؟

گفتم: خب. حالا ميفرماييد چيکار کنم؟

گفت: برو يک دوره فشرده فحش‌های آبدار را بگذران بعد برو خارج. البته اين رشته تحصيلات تکميلی زبان و ادبيات فارسی را دانشگاه تهران ندارد. برای يادگيری آن بايد به ميدان شوش و چهارراه مولوی و دروازه قزوين و اينجور جاها بری و مدتی را با راننده تريلی‌ها و شاگرد شوفرها بگذرانی تا کم کم در اين رشته فارغ التحصيل بشی.

راستش من اين توصيه استادم را پشت گوش انداختم و قبول نکردم. علتش هم اين بود که چون من يه خورده سفيد و تپل و مپل هستم ترسيدم خدای ناکرده در حين آموزش ترتيبمان را هم بدهند. اين بود که همينطوری بدون آمادگی به خارج آمدم.

ولی اينروزها افسوس ميخورم که ايکاش حرف استاد را گوش ميدادم و ميرفتم يک مدتی اين دوره را ميگذراندم. واقعا بدون فحش خوار مادر زندگی در اینجا مشگل است. اينجا زبان گفتگوهای صميمی و ايجاد تفاهم هم چيزی نيست جز فحشهای خوار مادر.

از بچگی بما ياد داده بودند که فحش دادن کار آدمهای بی کلاس و حمال و چاقو کش و قاتل و دزدهاست ولی تازه فهميدم همه آن حرفها کشک بوده. استدلال بايد همراه فحش باشد. آنهم نه فحشهای معمولی . فحش بايد آنقدر آبدر و قوی باشد که طرف مقابل شلوارش را از ترس خيس کند.

ظاهرا بايد برگرديم ايران. بايد برويم دروازه غار يا دروازه دولاب. حتما اين رشته را دارند. مدارکم را برايشان فرستادم تا پذيرش بدهند. بايد رفت. اگر ترتيبمان را هم دادند ديگر اشکالی ندارد. مُردن که نيست. چند دقيقه بيشتر طول نمی کشد. در عوض فحش خوار مادر ياد ميگيريم و وقتی برگشتيم اينجا با هم بهتر گفتمان ميکنيم.

۱۳۸۵/۰۵/۱۸



سير تکامل ساندويچ:

تاريخ پيدايش ساندويچ به عصر حجر و دوران پارينه سنگی برميگردد. در آن دوران انسان نخستين بعد از خوردن آبگوشت گوشتکوبيده باقیمانده​اش را داخل نان لواش می پيچيد و همراه خود به شکار ميبرد تا در زنگ تفريح آنرا بخورد و از گرسنگی هلاک نشود.
با گذشت قرنها در شکل و شمايل ساندويج تحولات شگرفی بوجود آمد ولی هرگز شباهتی به ساندويج های نسل حاضر پيدا نکرد. ساندويچ های دوران قبل از رنسانس و انقلاب صنعتی بيشتر شبيه يک لقمه بودند تا ساندويچ درست و حسابی.
از وقتی که مرحوم اديسون ساندويچ همبرگر را اختراع کرد تحول شگرفی در نکنولوژی ساندويج بوجود آمد . ناگفته نماند ساندويچ اوليه مرحوم اديسون شامل يک عدد نان ساندويچ بود و يک تکه همبرگر که با نخ به هم وصل شده بودند. هرچه اديسون آنرا به مردم تعارف ميکرد مردم استقبال نميکردند. البته مردم هم حق داشتند ساندويچی که نه گوجه دارد و نه خيار شور و کاهو و سس و نمک و فلفل که از گلوی آدم پايين نميرود. بی طعم است و بی مزه.
کم کم دانشمندان نشستند و فکری برای این مشکل کردند. آنها تحقيق و آزمايشات زيادی انجام دادند و بالاخره فهميدند که اگر نان ساندويچ را با کارد دو نيمه کنند و خمير وسط آنرا بيرون آورند جای مناسبی برای قرار دادن همبرگر يا سوسيس ايجاد ميشود و ديگر نيازی به استفاده از نخ و اينجور چيزا نيست.
بعد از مدتی باز عده ديگری از دانشمندان و محققان به اين نتيجه رسيدند که بايد در کنار همبرگر يا سوسيس يکسری مخلفات مثل خيارشور و گوجه و کاهو هم بگذارند تا خوشمزه شود و از گلوی آدم راحت پايين رود. کم کم انواع و اقسام سس های مختلف هم به ساندويچ افزوده شد تا مطابق ذائقه ​های مختلف عمل خوردن و بلعيدن همبرگر يا سوسيس را گواراتر نمايد.

اين است که وقتی شما به یک مغازه ساندويچی ميرويد و سفارش يک ساندويچ ميدهيد فروشنده علاوه بر گذاشتن ماده اصلی ساندويچ مجموعه​ای از مخلفات را هم به آن اضافه ميکند. البته بعضی افراد ساندويچ را که تحويل ميگيرند همبرگر يا سوسيسش را بيرون می​اندازند و همان مخلفاتش را ميخورند و بعضی هم برعکس. مخلفاتش را بيرون ميريزند و ساندويچ را همانطور بی مزه و بی طعم ميخورند. البته هستند کسانی هم که همه چيز ساندويچ را بيرون می​اندازند و فقط کاغذش را ميخورند!

طنز نويسی ما شبيه پيچيدن ساندويچ است. در کنه خود حرفهای اصلی نهفته که گفتن آنها به تنهايی بسيار بدمزه و بد طعم است و از گلوی باور هيچکس پايين نميرود. برای تغيير ذائقه خواننده مقداری شوخی های مختلف و گاهی پايين تنه​ای چاشنی مطالب ميشوند تا از تلخی مطالب بکاهند و گوارای وجود شوند. حالا اين تقصیر من نيست که بعضی ها با نوشته های اين وبلاگ همان برخورد دورريختن همبرگر يا خيارشور را ميکنند. هرکس از يک نکته خوشش می آيد. بعضی از شوخی ها کيف ميکنند و برخی از اشاره به دردهای فرهنگی و سياسی لذت می برند. بعضی ها هم گير ميدهند به کاغذ ساندويچ و به بقيه مطلب کاری ندارند.

اين توضيحات پاسخی بود به آن دوست عزيزی که از من خواسته بود کمتر شوخی کنم و بيشتر جدی بنويسم. اجازه بدهيد من همينجوری که راحتم بنويسم.


۱۳۸۵/۰۵/۱۶

اقرار نامه محضری:

توی وبلاگستان شايع شده هرکس از ”راديو زمانه “حمايت نکند کوپن قند و شکرش را قطع ميکنند. بخاطر همين امروز صبح زود که از خواب بيدار شدم يکراست رفتم دفترخانه اسناد رسمی صدتومن تمبر باطل کردم و يک اقرارنامه محضری ثبت کردم در حمايت بی چون و چرا از ”راديو زمانه“. آخه اينکار از نان شب هم واجب تر بود. با اين درامد کارمندی و زندگی دانشجویی که نميشود قند و شکر آزاد خريد.

بنام خدا

اينجانب ملا حسنی وبلاگچی فرزند مرحوم ملا نصرالدين دارنده شماره شناسنامه ۷۸۹ مواليد بچه ناف تورنتو در کمال صحت و سلامت جسمی و روانی، فوقانی و تحتانی و ديگر وجوه عرضی و طولی اقرار و اعتراف مينمايم که ازروز اول خلقت از راه‌اندازی راديو زمانه خوشحال بوده و خواهم بود ومتعهد ميشوم تا آخرين قطره خون از تماميت ارضی و سماوی آن دفاع نمايم و تا جان در بدن دارم نگذارم حتی یک وجب از امواج آن بدست بیگانگان افند.

ثبت با سند برابر است

مهر و امضا

اثر انگشت(برای محکم کاری اثر هر بیست و یک انگشت زده شد)

۱۳۸۵/۰۵/۱۵

خاطرات يک سماور:


اسم من سماور برقی است. پدر بزرگم در روسيه بدنيا آمد ولی خودم در ايران بزرگ شدم. برادر بزرگم حاج سماور ذغالی چند سال پيش عمرش را داد بشما و به رحمت ايزدی پيوست و ديگر در ميان ما نيست. خواهرم سماور نفتی توی يکی از دهات دورافتاده ايران زندگی ميکند و حال و روز خوشی ندارد. شوهرش معتاده و فتيله او نيم سوز شده. بيچاره زندگی اش وابسته به نفت است و بس. برايش فرقی نميکند قيمت نفت ارزان شود يا گران. حال و روزش يکسان است.
برادر ديگرم حاج آقا سماور گازی از اون خيلی حزب اللهی هاست . هميشه جاش يا توی مسجد است و يا توی حسينيه و مجالس فاتحه خوانی. توی اين انقلاب حسابی خورده پروار شده. هيکلش دوبرابر منه. لوله اش وصله به شير اصلی گاز.


من با برق کار ميکنم.بو نمي دهم و فتيله​ام تمام نميشه. از وقتی که خودم را می شناسم کارم قل قل کردن بوده و اعتراض. اگر ساکت و آرام بمانم و يا در سکوت به فکر فرو بروم مادر خانواده با حوله يا دستمال يکی ميزند توی سر من و ميگويد: ای سماور بی بخار! من هم برای اينکه نشان دهم ترسو نيستم مجبورم زوزه کشان و سپس قل قل کنان دل صاحبخانه را بدست آورم. وقتی که بخار از سر و کله من به هوا می رود او خوشحال ميشود و فورا يک قوری تپل را روی سرم ميگذارد. لامصب اين قوری چقدر هم بی ملاحظه است. با همه سنگينی و وزنش با خیال راحت و آسوده می نشيند روی کله من . مثل اينه که خانه خاله است! لم ميدهد و جا خوش ميکند. وقتی قوری روی سر من می نشيند خيلی عرق ميکنم. شايد عرق شرم است. نميدانم.

به ظاهر من نگاه نکنید که دائم قل قل میکنم و نق میزنم توی دلم هيچی نيست جز آب زلال و شفاف. برای راحتی دیگران دائما حرص و جوش میزنم. من با همه و برای همه می جوشم. کاش آدمها هم مثل من بودند و برای همه جوش میزدند و نه فقط برای خودشان یا دوستان و اطرافیانشان.

۱۳۸۵/۰۵/۱۴

کمی عاقلانه فکر کنيم:

کسانی که دم از نابودی اسرائيل ميزنند و در آرزوی حذف آن از روی نفشه جغرافيايی هستند نمی دانند در باره چی حرف ميزنند. آیا واقعا حذف اسرائيل قابل تصور است؟ آيا تا بحال کسی توانسته يک راهکار عملی برای حذف و نابودی اسرائيل ارائه دهد؟
اسرائيل را نميتوان با اهرم نظامی نابود کرد. چون در پشت سرش قدرتهای نظامی آمريکا و اروپا محکم ايستاده​اند و به محض تزلزل قدرت نظامی اسرائيل وارد عمل ميشوند. حتی اگر اين حمايتها هم نباشد مگر چند هزار نفر از آنها را ميتوان کشت؟( اصلا تصورش کشتن انسانها وحشت آور است ولی برای روشن شدن ذهن خود مجبورم اين مثالها را بياورم) آيا با کشتن حتی يک ميليون اسرائيلی ميتوان کشور چند ملیونی اسرائيل را نابود کرد؟ آیا با بمب های میکروبی و شیمیایی و حتی اتمی میتوان يک نسل را از بين برد؟کدام نمونه تاریخی را سراغ دارید که اینگونه باشد؟ بعد از فروکش کردن هرجنگی باز می بينيم ملتها زنده​اند و نابود نشده​اند.

طرف ديگر قضيه هم همينطور است. آيا ميتوان واقعيت فلسطين را ناديده گرفت؟ آيا ميتوان نسل آنها را ريشه کن کرد؟ اگر چنین بود بعد از این همه کشت و کشتاری که اسرائیلی ها کرده​اند می​باید نسل فلسطینی ها کنده میشد. اصولا محال است ملتی را بتوان با بمب و زور و خون و خونريزی نابود کرد.
بر همين اساس تصور اينکه حزب الله لبنان را ميتوان با بمباران از بين برد تصور باطلی است. حزب الله چيزی نيست جز شيعيان جنوب لبنان. هرچقدر از آنها را بکشيد باز وجود خواهند داشت. صورت مسئله با جنگ و خونريزی نه تنها پاک نميشود بلکه حل آن بغرنج​تر و مشکل تر خواهد شد. شاید در قرنهای گذشته جنگ می توانست راهگشای مسئله​ای باشد ولی قطعا در عصر ارتباطات که هیچ اندیشه​ای را نمیتوان حفه کرد هرگز با توسل به جنگ و خونریزی نمیتوان ملتی را از روی صحنه گیتی حذف کرد.

در عصر حاضر جز زندگی مسالمت آميز و قبول واقعيتها راه دیگری باقی نمانده است. ظلم و تعدی به حقوق ديگران همواره وجود داشته ولی عقل​گرايی نسل کنونی شرابط و قوانينی را وضع کرده که بايد به آنها تن در داد تا زياده خواهی های قدرتمندان حتی الامکان کنترل شود و کشورهای ياغی نيز عرصه​ای بر برهم زدن قواعد بازی نداشته باشند.

اعتقاد دارم که از این جنگ جز خرابی و کشته شدن و مجروح شدن انسانها از طرفین چیزی عاید آنها نخواهد شد. وقتی که آتش جنگ فروکش کند باز هم اسرائیل هست و هم حزب الله.


۱۳۸۵/۰۵/۱۳


فستيوال تابستانی کاريبانا:


اهالی محترم تورنتو و حومه ايدکم الله تعالی

روز يکشنبه همين هفته طبق سنوات قبل هيئت عزاداران خواهران و برادران متوسلين به حوزه کارائيب مقيم تورنتو اقدام به اجرای مراسم روح بخش و عبادی کارناول کاريبانا ميکنند.
بجای اينکه تا لنگ ظهر بخوابيد و خرو پفت تان تا هفت تا حياط اون طرف تر برود برويد در اين مراسم شرکت کنيد.
من خودم متاسفانه توفيق تشرف به اين جلسه روحانی را ندارم چون در جای ديگر بايد منبر بروم ولی سنوات قبل بحمدالله توفيق نصيب ما شد و مشرف شده و به فيض کامل رسيدم.
بايد بدانيد که زيارت اين خانمهای سياه پوست باعث تقويت ايمان و زياد شدن نور چشم تان خواهد شد. درست گفته​اند: نيست بالاتر از سياهی رنگی. يعنی سياه يه چيز ديگه است.
سياه بانمک است. قبول نداريد؟ يه خورده بخوريد متوجه ميشويد.
از همه مهمتر اينکه صندوق عقب جادار و بابرکتی دارند. وقتی روی صندلی مينشينند مثل اين است که دو سه تا متکا زير خودشون گذاشته​اند. موقع وارد شدن از درب اتاق ابتدا خودشان وارد ميشوند و چند دقيقه بعد قسمت انتهايی شان وارد ميشود. از بس بزگ است.
خلاصه برويد زيارت کنيد و ما را هم دعا کنيد




۱۳۸۵/۰۵/۱۲


باز قورباغه ابوعطا خواند:

بنظر شما من از دست اين قورباغه چکار کنم؟ همين که می بیند يه خورده اوضاع شير تو شير شده و آب سر بالا می رود شروع ميکند به ابوعطا خواندن. لامصب چقدر هم از صدای خودش خوشش می آيد. هرچه توی گوشهايم پنبه فرو ميکنم تا صدايش را نشنوم و هرچه سعی ميکنم سرم را به کار خودم مشغول کنم و کاری به کارش نداشته باشم باز ول کن معامله ما نيست. هر چند وقت يکبار قورقور ميکند و ما را از خنده روده بر.
برای اينکه شما متوجه شوید دارم در مورد چی صحبت ميکنم مقداری از اين ابوعطا خوانی را از زبان فصيح قورباغه​ای به زبان شيرين فارسی ترجمه کرده​ام تا شما هم به فيض برسيد:

واقعا الان بدترين وقت مردن بود برای يک زندان سياسی. آخه اين چه وقت مردن بود؟ اصلا ما که اينها را دستگير کرديم نفهميديم جرمشان چيه ولی خامنه​ای دستور داد گنجی و سازگارا آزاد بشن بعد براشون بليط گرفت برن عشق و حالشون رو بکنند. واقعا خامنه​ای خيلی آدم حسابگر و خوبيه. اصلا همين که ميفهمه کسی رو بردند زندان فورا دستور ميده او را بزور از زندان بندازند بيرون. اين اکبر محمدی هم که مرده لابد يک ريگی توی کفشش بوده و الا چه معنی دارد که توی زندان باشد. اصلا رفته زندان چکار کند؟
حالا راه حل اين مشکل چيست؟ ما بايد زود اين قضيه را ماست مالی کنيم. البته منظورم از کلمه ما خودم- خامنه​ای- لاريجانی و جان کری است. ما بايد شاهرودی را بفرستيم بره ببينه اين آقا به چه حقی اومده توی زندان ما خودش را کشته؟ بعد اين همه محمدی توی کشور ما داريم. شاهرودی بره يکی از اينها را گريم کنه و بياندازه توی زندان و به دنيا اعلام کنه: اينه هاش! محمدی زنده است!

در مورد جنگ اسرائيل با لبنان باید بگویم تقصير مردم لبنان است که دخترهاشون اينقدر خوشگل اند والا چرا اسرائيل به جامائيکا حمله نميکنه؟ چرا سومالی را بمباران نميکنه؟ پس معلوم شد که لبنانی ها هم ريگی توی کفش شان دارند. من خودم وقتی رفتم اسرائيل ديدم اصلا نه یهودی بودند و نه صهیونیست . همه چيز خوب و مرتب بود و به من اجازه دادند شب توی پارک بخوابم.

در مورد امريکا هم بايد بگويم آنها غلط ميکنند که در مورد حقوق بشر ما را محکوم میکنند. اگر اينها راست ميگن پس چرا به من ويزا ندادند؟ ها؟


۱۳۸۵/۰۵/۱۱

ترموستات:

باز کدوم مردم آزاری رفته درجه ترموستات تورنتو رو دستکاری کرده؟؟
مرديم از گرما. تقريبا بالای ۴۵ درجه شده.
ميترسيم از منزل بيرون برويم تخم مرغ هايمان توی اين هوای داغ شرجی آب​پز بشن

۱۳۸۵/۰۵/۱۰

مصاحبه با يک مقام مسئول:


خبرنگار: خب. جناب مقام مسئول. بسلامتی اکبر محمدی رو هم توی زندان کشتيد ديگه؟ دست تون درد نکنه.؟
مقام مسئول: خواهش ميکنم. اينکه قابلی نداشت. راستش حیف که اينروزها ما سرگرم پيگيری مشکلات مردم بی دفاع لبنان و فلسطين و مسایل هسته ای هستيم وقت نداشتيم تعداد بيشتری از زندانيان را بکشيم. سرمون خيلی شلوغه بحون شما.
خبرنگار: کمکی چيزی از دست ما ساخته​است؟ تعارف نکنی ها؟!
مقام مستول: نه . خیلی ممنون. خودمون ترتيب شون رو ميديم. بالاخره اين کارها همش خدمت است و عبادت. و ما شيفتگان خدمتيم نه تشنگان قدرت.
خبرنگار: همينطور است که ميگيد! حالا میشه بفرمایید چطوری آن جوان رعنا رو کشتید؟
مقام مسئول: هیچی بجون شما. آقای مرتضوی رفته بود توی زندان سرکشی کنه . آخه توی نظام مقدس ما دادستان شخصا میره زندان ببینه زندانی ها چیزی کم و کسری ندارند. دمپایی و پتو شون تمیزه یا زوارش در رفته. خلاصه وقتی آقای مرتضوی اون جوان رعنا رو میبینه. بشخصا یک دارویی را میزیزه توی حلق او و والسلام. بجان شما این دفعه خبری از جسم سخت و اینجور چیزا نبود. باور کن راست میگم
خبرنگار: ولی حالا بفرماييد از عواقب اين کارها واهمه ای نداريد؟
مقام مسئول: نه بابا. زهرا کاظمی رو کشتيم مگر چی شد؟ آب از آب تکان نخواهد خورد. خيالت راحت راحت باشد. چه کسی میخواد اعتراض کنه؟ اپوزیسیون خارج که هرکدوم یه ساز واسه خودشون میزنند؟ یا اصلاح طلبان داخلی که بازهم سرگرم گرم کردن تنور انتخاباتند؟ چهار تا و نصفی وبلاگ نویس هم هستند که به همه چیز اعتراض میکنند. خب بگذار بکنند مگر چه غلطی میتوانند بکنند.؟
خبرنگار: درسته ولی بالاخره دست بالای دست بسيار است. دیر یا زود قدرتهای جهانی هم ترتيب شما رو ميدهند و آنوقت شما هم صدايتان بجايی نميرسد.
مقام مسئول: راست میگی؟. زودباش بگو چطوری میتونم ویزای اقامت کانادا رو بگیرم؟ البته آنرا فقط برای روز مبادا ميخوام والا خودت که منو خوب میشناسی که اهل خارج و بزن و برقص نيستم!

راه اندازی سایت مشروطه

برای خواندن مطلبی درباره دروغگویی روحانیون از وبسایت مشروطه دیدن فرمایید. لینک اینجا