۱۳۸۵/۰۹/۰۴

ماجرای لبخند
(نوشته محمد پورثانی)


باور كنيد وقتي از پله‌هاي عكاس خانه بالا مي‌رفتم، به تنها چيزي كه فكر نمي‌كردم اين بود كه كارمان با عكاس مربوطه به كتك كاري بكشد و با دماغي خون آلود از كلانتري محل سر در بياوريم!
مراحل مقدماتي به خوبي وخوشي انجام شد و دست بر قضا طرز برخوردمان هم خيلي دوستانه بود. بدين ترتيب كه بنده پس از عرض سلام خدمت جناب عكاس عرض كردم. دوازده تا شش در چهار مي‌خوام با يه كارت پستال رنگي و ايشان هم با علامت سر، آمادگي خود را اعلام داشت.
عرض كنم تصاوير شش در چهار را براي تكميل پرونده‌ي استخدامي لازم داشتم و كارت پستال رنگي را مي‌خواستم قاب كنم بگذارم روي سر بخاري!
عكاس مورد بحث كه البته چند لحظه بعد بنده دو تا از دنده‌هاي او را به ضرب «هوك راست» براي هميشه مرخص كردم با خوشرويي گفت: اطاعت... ولي ده تومن مي‌شه ها!
آب دهان را به علامت تعجب(!) قورت دادم و گفتم:
اگر اشتباه نكنم، شما تا چند روز پيش، تابلويي توي ويترين نصب كرده بوديد كه دوازده تا عكس 6×4 با يك كارت پستال رنگي هشت تومان، درسته؟
ـ بله، ولي همان طوري كه ملاحظه فرموديد، فعلاً اون تابلو را برداشتيم تا بدهيم مجدداً «با خط نستعليق» نرخ فعلي را بنويسند!
ـ نكند افزايش قيمت سيمان و شكر روي كار عكاسي هم اثر گذاشته و ما خبر نداريم!
طرف، موضوع گران شدن تهيه‌ي عكس غير فوري را با كمال بي‌ربطي ربط داد به افزايش دستمزد كارگر و پرداخت حق بيمه‌ي اجباري و گران شدن لوازم يدكي، يك دست شمع و پلاتين و تسمه پروانه اتومبيل كه هفته گذشته بابت تعويض آن چهار صد تومان داده بود و بالاخره پس از مذاكراتي طولاني قرار شد نه حرف بنده باشد نه حرف ايشان، بلكه دوازده تا عكس شش در چهار را با يك كارت پستال رنگي نُه تومان حساب كند. و نتيجتاً پس از توافق، وارد اتاقي شديم كه دوربين و نورافكن‌ها به حالت قهر پشتشان را به يكديگر كرده بودند.
آقاي «فتو» براي اين كه نشان بدهد تا چه حد به حرفه‌ي خود وارد است كراوات بنده را به اين دليل كه چون رنگ روشني دارد و توي عكس آن چنان كه بايد و شايد نمود ندارد با كراوات گل باقالي رنگ مستعملي كه عين لاشه‌ي گوسفنديخ زده به چنگك چوب رختي آويزان بود عوض كرد و پس از چرخاندن صندلي، دور بازوهايم را گرفت و به زور امر كرد: بفرمائيد!
چندين بار هم نورافكن‌ها را عقب و جلو برد و صورت مدل(!) را تقريباً با فشار كج و راست كرد و بالاخره بعد از ور رفتن هاي مكرر به آلات و ادوات توي جعبه دوربين فرمان بي‌حركت داد.
حرارت ناشي از روشنايي نورافكن‌‌ها و رنج محكم بودن گره كراوات و خشك شدن رگ‌هاي گردن چنان بود كه هر لحظه آرزو مي‌كردم قال قضيه كنده بشود، ولي زهي تصورات باطل و خيال خام!
‌آقاي عكاس ضمن اين كه خط سير نگاهم را مشخص مي‌كرد، گفت: لطفاً يه كمي لبخند بزنيد.
همان طوري كه تنم به طرف راست و گردنم به طرف چپ متمايل بود، بدون اين كه كوچكترين حركتي به ستون فقرات بدهم، پرسيدم آخه چرا؟!
ـ براي اين كه توي عكس اخم كرده و عبوس مي‌افتيد و اون وقت هر كسي آن را ببيند به شما خواهد گفت اون عكاس بي‌شعور، عقلش نرسيد بهت بگه لبخند بزن؟
ـ چشم.........بفرمائيد!
به زور نيشم را باز كردم و بي‌صبرانه انتظار مي‌كشيدم شاسي مربوط به عدسي دوربين را كه همانند سرسيم ديناميت در دست گرفته بود فشار بدهد. ولي نه تنها فشار نداد بلكه بي‌اختيار با دلخوري آن را ول كرد روي هوا. آمد به طرفم و كمي سرم را بيشتر به سمت چپ خم كرد. و گفت: توي لبخند كه نبايد دندون‌هاي آدم معلوم باشه جانم!
گفتم: بفرمائين خوبه؟
ـ نه عزيزم، دندون به هيچ وجه معلوم نشه كه توي عكس عين دراكولا بيفتد، سعي كنيد لب‌هاتون كمي به طرفين كشيده بشه! ببينيد اين طوري، هوم......
عكاس مربوطه پس از گفتن اين حرف خودش لبخندي زد و بنده عضلات صورت را طبق دستور ايشان به همان حالت درآوردم، ولي فايده‌اي نبخشيد و طرف ضمن نگاه كردن به ساعتش گفت: آقا جون بنده كار دارم زود باش!
ـ قربونت برم، بنده كه حاضرم، جنابعالي هي كج و راستم مي‌كني و مي‌گي لبخند بزن!
ـ يعني سركاريه لبخند ساده هم بلد نيستيد بزنيد؟!
ـ اين طوري خوبه، اوم....
ـ نه نه بازم ساختگيه!
ـ حالا؟1
ـ استغفرالله ....خير سر امواتت زور نزن، لبخند بزن، بازم نشد!
ـ پس مي‌فرمائيد چه خاكي به سرم بريزم؟ برم ترياك بخور؟
ـ لازم نيست خاك به سرتون بريزيد يا ترياك بخوريد. فقط يه لبخند بزنيد!
ـ آخه مگه زور زوركي هم مي‌شه لبخند زد؟ تا دل كسي خوش نباشه كه نمي‌تونه بخنده، آقاي عكاس!
ـ بله ....اما آدم اگر بخواد مي تونه عين هنرپيشه‌هايي كه جلوي دوربين الكي لبخند مي‌زنن و خودشونو خوشبخت و موفق نشون مي‌دن، لبخند بزنه.
ـ آخه آقاي عكاس، خودت مي‌گي هنرپيشه، بنده كه هنرپيشه نيستم بتونم خودمو به قيافه‌هاي مختلفي دربيارم.
ـ يه لبخند ساده هم كاري داره كه شما با اين هيكل نتوني بزني؟ حيف نون! (البته اين جمله را خيلي آهسته گفت كه نشنوم!)
بنده هم خودم را زدم به آن راه كه مثلاً نشنيدم. گفتم: عجب گيري افتاديم هان.....اصلاً بي‌لبخند بنداز، شايد رئيس كارگزيني دلش برام بسوزه زودتر شغلي بهم بده!
ـ نمي‌شه جانم ......بزن مي‌خوام برم به مشتري‌هاي ديگرم برسم!
ـ بنده كه مي‌زنم ولي سركار قبول نداري، بفرمايين!
مجدداً به زور لبخندي زدم ولي عكاس ضمن اين كه براي نشان دادن ميزان انقلاب دروني عين قاپ بازهاي سابق محكم با كف دست مي‌زد به رانش گفت: آقاجان، اين پوزخنده، نه لبخند!
ـ ديگه اونش به شما چه ربطي داره آقاجان؟ بنداز تمومش كن بريم دنبال بدبختيمون دِ .....خوشش مي‌‌آد خون آدمو كثيف بكنه!
عكاس با شنيدن اين حرف با ناراحتي تا وسط اتاق آمد و گفت:
ـ شايد جناب عالي برات اهميتي نداشته باشه ولي من عكس مزخرف به دست كسي نمي‌دم كه به شهرتم لطمه بخوره، بنده بيست و پنج سال آزگاره توي اين خيابان عكاسم و خيلي از رجال مملكتتون مي‌آن اينجا عكس مي‌اندازن، اون اوايل هنرپيشه‌هاي فيلم فارسي واسه‌ام سر و دست مي‌شكستند، فهميدي؟ بدبختي اين جاست كه اگر مغازه آدم شمال شهر نباشه، همه خيال مي كنند از اين عكاس آشغال‌هاست!
ـ حالا مي‌فرماييد بنده چكار كنم؟
ـ يه لبخند بزنيد، حاضر....اينجا رو نگاه كنين، بي‌حركت، لبخند.
ـ آقاجون، نمي‌آد، درست مثل اينه كه كسي ادرار نداشته باشه ولي بهش دستور بدن زور زوركي يه كاري بكنه، خوب نمي‌آد، نمي‌آد ديگه! خوب، وقتي نمي‌شه چه خاكي به سرم بريزم، مي‌فرمائيد برم خودمو بكشم؟ خودمو از بالاي اين ايوون بندازم توي پياده رو؟!
ـ آقاي محترم(!)‌لبخند زدن چه ربطي داره به ادرار؟ يه كمي عفت كلام داشته باشيد،
نا سلامتي اينجا آتليه عكاسيه نه توالت عمومي.
اين بار عكاس لحن كلامش را عوض كرد و گفت:
ـ دوران گذشته را در ذهن مجسم كنيد. خود به خود يك نوع حالت انبساط خاطر و لبخند توي صورتتون ظاهر مي‌شه!
ـ بله وقتي كسي خاطرات خوشي توي زندگي نداره چطور ممكنه اون‌ها رو به ياد بياره؟ اصلاً جناب عالي تمام حرف‌هاتون زوره!
ـ غير ممكنه خاطره خوشي توي زندگي كسي رخ نده. شما از ابتدا ماجراهايي رو كه از بچگي براتون رخ داده در نظر مجسم كنيد حتماً چندتاي آنها خوشحال كننده بوده، چشماتونو هم بذاريد و فكر كنيد.
ـ اطاعت.......
حسب الامر عكاس چشم‌ها را هم گذاشتم سنين طفوليت را به ياد آوردم كه پدرم فوت كرده بود. با اين كه به علت صغر سن نمي‌دانستم زنده بودن با مردن چه فرقي دارد از ديدن اشك خواهر و مادر و ساير بستگان، بغض بيخ گلويم گير كرده بود، بعداً هم اخراج از كلاس به جرم بدي خط و مصيبت مشق و تكاليف مدرسه و غراي پيدا كردن كار كه به رئيس كارگزيني و مؤسسه‌اي مراجعه مي‌كردم، مي‌گفت، متأسفانه تا اطلاع ثانوي استخدام ممنوعه.... و پيدا كردن يه پارتي و خريد كادو براي پارتي با اولين حقوق(!) و بعداً هم مصيبت اجاره نشيني و شب عروسيم كه بر سر مهريه كار به زد و خورد كشيد! و برادر عروس با مشت زد توي آبگاهم و كم كم به دنيا آمدن بچه توي بيمارستان و دعوا با حسابدار زايشگاه بر سر گراني صورتحساب عمل سزارين و گرفتاري سرخك و مخملك....بچه و بعدش هم فاجعه ثبت نام در كودكستان، دعوا با متصدي شركت تلفن كه وديعه را پنج سال قبل گرفته بودند ولي نمي‌خواستندبه خانه ما سيم بكشند و باز پيدا كردن پارتي و دادن انعام و خلاصه جور نبودن دخل و خرج و دادن استعفاء و با «خرما» چاي خوردن به علت گراني قند و گير نيامدن عمله و بنّا و گراني مصالح ساختماني و جريمه صد تومني توقف ممنوع كه هر چه به ستوان مربوطه مي گفتم: جناب سروان جون(!) چون بچه‌ام مريضه مجبور بودم جلو دواخونه نگه دارم نسخشو بپيچم.....به خرجش نمي‌رفت و خلاصه همين طور كه داشتم توي مكافات مشكل ترافيك سير مي كردم كه صداي آقاي عكاس درآمد و گفت:
ـ آقا جون، مگه مي‌خواي فرمول اتم كشف كني كه داري آنقدر به حافظه‌ات فشار مي‌آري آخه جانم ما هم كار و زندگي داريم، اگر بخواهيم واسه هر عكس بي‌قابليتي (!) آنقدر معطل بشيم كه حسابمون تمومه.
زود باش آقا جون (!) الهي رو آب بخندي....بخند راحتم كن!
ـ والله هر چي دارم مي‌گردم نقطه‌ي روشن و خوشحال كننده‌اي توي زندگيم گير نمي‌آرم كه منجر به لبخند طبيعي بشه.
جناب عالي هم كه مي‌فرمايين مصنوعيش به شهرت بيست و پنج ساله‌ي مغازه تون لطمه مي‌زند، اين طوري خوبه؟!
ـ آخه اين لبخند شما عين له له سگ مي‌مونه. مي‌فرماييد نه بلند شين خودتونو توي آيينه ببينين!
راستش اسم «سگ» را كه آورد بي‌اختيار از جا بلند شدم با همان ستون فقرات خواب رفته و گردني كج، شترق خواباندم زير گوش عكاس!
او هم نامردي نكرد مثل كشتي گيرها رفت زير دو شاخم بلندم كرد و محكم كوباند زمين. و در اثر اين غلطيدن هاي متوالي نورافكن ها يكي پس از ديگري سقوط مي‌كردند. وساير مشتري‌ها با شاگرد عكاس موقعي آمدند توي اتاق كه ماها حسابي از خجالت همديگر درآمده بوديم...طرف تمام رخت و لباسم را پاره كرده بود جز كراواتي كه به خودش تعلق داشت!
توي كلانتري، بنده مي گفتم: جناب سروان ايشون به من توهين كرده و عكاس ضمن اين كه صورت متورم و دندان‌هاي شكسته‌اش را نشون مي‌داد اصرار داشت پرونده برود پزشكي قانوني! خوشبختانه در اثر نصايح مسئولان كلانتري پرونده به دادسرا محول نشد و عجب اين كه وقتي صورت خون آلود يكديگر را مي‌بوسيديم از ديدن آرواره طرف كه عين بلال ريخته شده بود چنان لبخندي بر روي لب‌هايم نقش بسته بود انگار كه بليتم برنده جايزه‌ي ممتاز شده!
همين طور كه از كلانتري بيرون مي‌آمدم نگاهم كرد و گفت: خب مرد حسابي اين لبخند را مي‌خواستي زودتر بزني!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

راه اندازی سایت مشروطه

برای خواندن مطلبی درباره دروغگویی روحانیون از وبسایت مشروطه دیدن فرمایید. لینک اینجا