۱۳۸۵/۱۱/۲۱


خاطرات زندان- قسمت پايانی:

بعد از گذراندن همه مراحل تفتيش بدنی و بازرسی​های سکسی٬ بطرف سلول انفرادی راهنمايی شدم. از پله​ها بالا رفتم و وارد يک راهرو شدم. سلول من ته راهرو بود . درهای همه سلولها بسته بود و صدايی از داخل آنها بگوش نمیرسید. وقتی به مقابل سلول ۲۰۹ رسيدم کليد را داخل قفل کردم و به آهستگی درب را باز کردم.

وای خدای من! چه می بينم؟ چه سلول بزرگ و مجللی! چه مبلمان و تخت و ميز آرايشی!... به​به چه موکت نرمی!... چه لوستر بزرگی از وسط سقف سلول آويزان کرده​اند... تلويزيون بزرگ صفحه تخت​اش را نگاه کن!...اوووه چه تابلوهای گرانقيمتی روی ديوار نصب کرده​اند!...آقاجان حمام و مستراحش را نگاه کن! به به چقدر تمیز و شیک! آدم دلش ميخواد همینجا توی مستراح زندگی کنه! کولر گازی هم که داره. بابا ایوالله! خیلی کارشون درسته.

رفتم جلو پنجره و پرده​ها را کنار زدم. پنجره را بازکردم . وای چه تراس بزرگ و دنجی! چه منظره دلباز و قشنگی! جای دوستان و رفقا خالی٬ اينجا نيستند ببينند به ما چقدر خوش ميگذرد.

نگاهی توی یخچال انداختم پر بود از میوه​ و انواع نوشیدنی​ها . یک شیشه دوغ آبعلی را برداشتم و توی گیلاس ریختم و روی مبل لم دادم و پايم را روی هم انداختم . چشمهایم را بستم و نفس عميقی کشيدم...به​به چه آرامشی...
باخودم گفتم: خدایا شکرت! بالاخره بما توفیق و سعادتی دادی تا به زندان جمهوری اسلامی بیفتیم . خدایا شکر!
ريموت کنترل تلويزيون را برداشتم و آنرا را روشن کردم. از این کانال به ان کانال... حوصله دیدن فیلم سینمایی را نداشتم ... کم​کم پلکهایم سنگین شد و همانجا بخواب عمیق فرو رفتم.

زمانی بیدار شدم که یک دختر جوانی بالای سرم ایستاده بود و بوسیله بادبزن دستی مرا باد میزد. همینکه مرا دید لبخند ملیحی زد و سلام کرد. فورا از جا برخاستم و با هیجان گفتم: من کجا هستم؟ اينجا کجاست؟
دختر جوان به آرامی گفت: شما در سلول انفرادی زندانی هستی و من هم زندان​بان شما!
نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورم. پلکهایم را بهم زدم تا مطمئن شوم خواب نیستم . بله مرغ سعادت راهش را گم کرده بود یکراست آمده بود بغل ما.
با حالت شرم و خجالت به آن دختر زیباروی گفتم: ببخشید شما که بیشتر شبیه فرشته مهربان توی داستان پینوکیو هستید تا یک زندان​بان. شما خیلی قشنگید.
گفت: نه عزیزم! چشمهایت قشنگه! توی جمهوری اسلامی همه زندان​بانها قشنگ و مهربان هستند. مثل مهماندارهای هواپیمای لوفت​هانزا.
گفتم: ولی بیرون زندان مردم یک چیزای دیگه​ای میگن....

هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای تق​تق درب سلول توجه ​ام را بخود جلب کرد. زندان​بان درب سلول را باز کرد. یک مرد ریشو بدقیافه شکم گنده​ای بود که دمپایی پوشیده بود و پایین پیراهنش را روی شلوارش انداخته بود. توی دستش یک چیزی مثل کابل برق بود شاید هم شیشه نوشابه! مرد گفت: خواستم بپرسم چه موقع فرصت دارید از شما بازجویی کنیم؟
پاسخ دادم: امروز که تازه رسیده​ام و خسته هستم. باید استراحت کنم. اوایل هفته آینده هرموقع وقت کردم٬ خودم به شما اطلاع میدهم. فعلا برو و مزاحم استراحت ما نشو.

فورا از جا برخاستم و درب سلول را بستم و آن تابلو مقوایی که رویش نوشته شده بود« لطفا مزاحم نشوید» را از سمت بیرون روی دستگیره در آویزان کردم.
رو به زندان​بان عزیز کردم و گفتم:
الهی قربونت برم زندان​بان عزیز! تو که ما رو کشتی. من نمیدونم چرا زودتر پایم به زندان نخورده بود؟ اصلا کاش به من حبس ابد بدهند تا برای همیشه اینجا بمانم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

راه اندازی سایت مشروطه

برای خواندن مطلبی درباره دروغگویی روحانیون از وبسایت مشروطه دیدن فرمایید. لینک اینجا