۱۳۸۹/۰۴/۱۶

ماجرای پیدا کردن یک کیف پول


چند هفته پیش صبح زود یک روز یکشنبه که هوا بسیار دلپذیر بود هوس کردیم ما هم مثل بقیه آدم ها برویم  کمی بدوم شاید کلسترول مان کمی پایین بیاید. آخه ما که توی خانه ورزش نمیکنیم. تنها ورزش و فعالیتی که انجام میدهیم تماشای مسابقات فوتبال است که کلسترول آدم را بالاتر هم میبرد.
خلاصه دل را به دریا زدیم و شورت و کرست ورزشی خودمان را پوشیدیم و رفتیم توی کوچه و شروع کردیم به دویدن. کوچه و خیابان های اطراف خانه ما خیلی خلوتند مخصوصا آن موقع صبح که پرنده هم پر نمیزد. هوا بسیار تمیز و لطیف بود و سرسبزی و خرمی درختان پارک زیبای محله انرژی و نشاط خاصی به انسان میداد. از همه باصفاتر سکوت آرامش بخشی بود که در همه جا حکمفرما بود.
بهرحال شروع کردیم به دویدن. هنوز چند صد متری نرفته بودم که چشمم به یک کیف جیبی مردانه مشکی خورد که کنار جدول خیابان افتاده بود. از قیافه قلمبه ای کیف چنین تصور میرفت که کیف حتما پر و کر است. بدون معطلی دور و برم را نگاه کردم و وقتی دیدم هیچکس نیست آنرا برداشتم و با کنجکاوی و اشتیاق آنرا باز کردم: یا حضرت عباس! این همه پول توی این کیف چیکار میکند؟
هیجده اسکناس صددلاری بود و سه تا هم بیست دلاری و یک عالمه کارتهای اعتباری و گواهینامه رانندگی و هلث کارت وچیزهای متفرقه.
بدون هیچ معطلی اسکناس ها را که در لای کیف قرار گرفته بودند برداشتم و گذاشتم توی جیب گرمکنم. بعد نشستم روی یک نیمکت داخل پارک و شروع کردم به چک کردن مشخصات و قیافه و دیگر اطلاعات طرف. میخواستم یک مجوز شرعی یا اخلاقی پیدا کنم تا برداشتن پولها برایم قابل هضم شود و عذاب وجدان نداشته باشم. با اولین نگاه فهمیدم که طرف احتمالا انگلیسی یا امریکایی باید باشد. اسمش خارجی بود و معلوم بود از اون سفیدپوست های بدجنس و نژادپرست است که سایه ما را با تیر میزند. با خودم گفتم: حق اش است که پولش را بخورم! این پدرسوخته ها خیلی ما را اذیت کرده اند. اینها بودند که روزهای اول که به کانادا آمده بودیم به ما کار نمیدادند. یادت رفته چقدر زحمت کشیدم تا زبان اینها را یاد بگیرم؟ اصلا همین پدرسوخته ها هستند که کارهای درست و حسابی این مملکت را قبضه کرده اند و دکترها و مهندسین کشورهای جهان سوم باید بیایند کارهای سطح پایین را انجام دهند. همه بدبختی های ما مال این پدرسوخته هاست که مجبور شدیم مملکت خودمان را رها کنیم و بیاییم به اینها مالیات بدهیم. اگر این انگلیسی ها و امریکایی ها دولت مصدق را سرنگون نکرده بودند کشور ما دارای دمکراسی شده بود و اصلا نیازی به انقلاب اسلامی و به قدرت رسیدن آخوندها نبود. کشور ما میتوانست یک کشور آباد و آزاد و پیشرفته باشد و همه ما هم توی کشور خودمان با خوشبختی زندگی میکردیم.
اینها را باخودم گفتم تا توجیهی باشد برای برداشتن پولهای طرف.
با خودم گفتم: این پولها را برمیدارم بخاطر ظلم هایی که این غربی ها در حق ما ایرانی ها در طول این سالها روا داشتند. این پدرسوخته ها  زمان اسکندر مقدونی به ما حمله کردند و تخت جمشید ما را بخاطر یک دستمال اندماغی به آتش کشیدند. حالا من مثل منگول ها این پولها را برندارم؟
الان سی سال است که دوازده میلیارد دلار سرمایه های ملت ایران را همین خارجی ها بلوکه کرده اند و نمیدهند. من این اسکناس ها را برمیدارم بعنوان بخشی از آن. درست است که همان بهتر که آن پولها را نباید بدست آخوندها داد ولی بالاخره آن پولها مال همه ایرانی هاست و من هم یک ایرانی هستم و این حق من است که مقداری از سهم خودم را از این خارجی ها بگیرم.
خلاصه سرتان را درد نیاورم. ما که از اول میدانستیم ورزش کردن و دویدن در پارک به ما نیامده و مال از ما بهتران است. همین پیدا کردن کیف پول باعث شد بجای دویدن به سمت خانه قدم بزنم تا برای برداشتن پولها با خودم کنار بیایم.
توی راه ناگهان به این فکر کردم که اگر این اتفاق برای خودت می افتاد و کیف خودت را گم کرده بودی چه انتظاری از دیگران داشتی که با کیف و پولهایت بکنند؟
یکدفعه از خودم خحالت کشیدم. گور پدر اسکندر مقدونی و استعمارگران انگلیسی و امریکایی و آخوندها!
انسانیت پس کجا رفته؟؟ درستکاری و بامرام بودن و مردانگی کجا رفته؟  شاید این اسکناس ها مال این بدبخت بوده تا مثلا اجاره خانه اش را بدهد. شاید برای کار واجب دیگری بوده. شاید طرف خیلی به این پول احتیاج داشته. شاید....
خلاصه یک لحظه خودم را جای صاحب کیف قرار دادم دیدم چه سنگدلی و قساوت قلبی میخواهد که آدم آن پولها را بردارد و خودش را الکی توجیه کند.
این بود که فورا همه پولها را سرجایش گذاشتم و کیف را با همه متعلقاتش انداختم توی صندوق پست. می توانستم آن تبسم شیرین را در چهره آن بدبخت مادرمرده تصور کنم وقتی که کیفش را بدون هیچ کم و کسری دوباره بدست می آورد. لابد با خودش میگوید:
هنوز انسانیت نمرده است! واقعا چه مرد درستکار و پاکدلی بوده که این کار را کرده!

نزدیک خانه که رسیدم دوباره فکری در ذهنم خطور کرد:

شاید صاحب کیف وقتی ناباورانه کیفش را دوباره بدست می آورد در حالیکه با چشمان متعجب و گرد شده محتویات کیف را بازرسی میکند بگوید:
عجب کس خلی بوده این یارو!
این همه پول نقد توی کیف بوده آنها را برنداشته و ببره حال کنه! عجب خرهایی پیدا میشوند توی این دور و زمانه! یارو لابد هالو بوده که اینهمه پول بی زبان را دیده و آنرا برنداشته.

با مروز این فکرها در ذهنم و تصور قیافه آن خارجی بدجنس حسابی لج ام گرفت و برگشتم به سمت صندوق پستی که شاید بتوان دوباره کیف پول را بیرون بیاورم ولی تلاش بیهوده ای بود. دست از پا درازتر به سمت خانه حرکت کردم و تصمیم گرفتم باز برای دویدن بیرون بیایم شاید دوباره یک کیف دیگری را پیدا کنم. این دفعه میدانم چه بلایی سر این خارجی ها درآورم.

۶ نظر:

  1. ملا این ولی امر خدا هم خیال پیاده رو دوست داره خجسته خانم هم بهش گیر داده که من هم باید بیام پیاده روی حصرت ولی امر امر میکنه توی کاخ پیاده برو خجسته خانم شیشکی میبنده میگه بدبخت به این چند هتکار میگی کاخ از این وزیر رفاه هم کمتر هستی خلاصه لباس غیر شرغی مپوشه و با ولی امر میزنه بیرون اما ولی امر خون خودش را میخورده یک بسته اسکناس یورویی نشون خجسته میده میگه برو خرج کن امشب هم هوای ما راداشته باشه خجسته هم میگه بدبختی بنگی اگر من به امید تو بودم این مجتبا هم نداشتم خدا برکت مم تقی مصباح بده

    پاسخحذف
  2. آریا
    حالا از کجا معلوم پستچی پولها را برنداشته؟

    پاسخحذف
  3. سوتی دادی حاج خانوم، بابا این کانادائی‌ها هر پول مفتی پیدا می‌کنن برش میدارن. من یه بار تو فود کورت دانشگاه بودم، ۵ دلار افتاده بود رو زمین ما کلاس گذشتیم برش نداشتیم یکی‌ دیگه اومد گذاشت تو جیبش یه خنده یه عاقل اندر صفی هم به ما انداخت. من مطمئنم که اون مأمور پست یه حالی‌ با محتوای اون کیف می‌کنه.

    پاسخحذف
  4. ey kheng! khob facebook mikardi yaroo ro va peydash mikardi

    پاسخحذف
  5. مال مردم خوری تو مرام ما نیست ملا جون. هر کی میتونه نوش جونش ولی ما که میدونیم اینکاره نیستیم بیخودی امید به آینده نبند که بازم همینی...

    پاسخحذف

راه اندازی سایت مشروطه

برای خواندن مطلبی درباره دروغگویی روحانیون از وبسایت مشروطه دیدن فرمایید. لینک اینجا