۱۳۸۹/۰۴/۲۸

کابوسی به نام چسبیدن پلاتین ماشین

خدا همه رفتگان شما را رحمت کند. مرحوم پدرم یک ماشین امریکایی داشت که میگفت خودش آنرا از کمپانی شورلت تحویل گرفته و بهمین خاطر خیلی به آن میرسید. چون آدم فنی و دست به آچاری بود لذا همه کارهای تعمیر ماشینش را خودش در حیاط خانه انجام میداد. هر از گاهی  دل و جیگر موتور ماشین را بیرون میریخت و با دقت و حوصله آنها را تمیز میکرد و دوباره می بست. او ماشینش را خیلی دوست میداشت حتی از ما که فرزندانش بودیم هم بیشتر.
یکبار که ماشین آقاجان جلوی درب خانه روشن بود و پدرم برای انجام کاری به درون خانه رفته بود من خواستم در مصرف بنزین صرفه جویی کنم که مثلا موتور ماشین بیخودی کار نکند. بهمین منظور سویچ را پیچاندم و آنرا خاموش کردم. انتظار داشتم وقتی پدرم برمیگردد به این هوش و ذکاوت و شم اقتصادی من یک بارک الله گنده بگوید و مرا تشویق کند اما با کمال ناباوری شروع کرد به داد و هوار کردن که: ای پسره نادان! مگر توی  کله تو گچ ریخته اند که نمیتوانی بفهمی موتور ماشین را وقتی که خیلی گرم است نباید یکباره خاموش کرد. باید بگذاری مدتی درجا کار کند بعد که کمی خنک شد بعد میتوانی آنرا خاموش کنی و الا پلاتین اش می چسبد! میفهمی؟ پلاتین اش میچسبد!!
خلاصه از آن به بعد ما همیشه نگران آن بودیم که مبادا بعد از هر خاموش کردنی پلاتین ماشین بچسبد. البته هیچوقت هم نپرسیدیم اصلا اون پلاتین چی هست و تازه بفرض چسبیدن پلاتین مگر چه بلای چبران ناشدنی اتفاق خواهد افتاد؟
خب. این را داشته باشید فعلا.
سالهای طلایی دهه شصت بود و دوران امام و جنگ و فقر و کمبود و صف و کوپن و موشک و شهید و بسیج و کربلا کربلا ما داریم می آییم و از این حرفا.
آن وقتها بسیجی ها در محل های ورودی و خروجی شهرها چند تا گونی شن و ماسه روی هم میگذاشتند و مثلا ایست بازرسی درست کرده بودند و تنها روش بازرسی ماشین ها از نظر آنها دیدن صندوق عقب ماشینها بود. حالا این دلیلش چی بود ما که هیچوقت نفهمیدیم. یعنی اصلا کاری به محتویات داخل ماشین  نداشتند و فقط از راننده میخواستند درب صندوق عقب را باز کنند و بمحض باز کردن صندوق عقب میگفتند: برو.
حالا شما تصور کنید ما توی ماشین آقاجان نشسته ایم و میخواهیم از تهران برویم رامسر. خب توی اون مسیر چند تا شهر هست؟ و هر شهر لااقل یکی دو تا ایست بازرسی که هرکدام میخواهند درب صندوق عقب را برایشان باز کنیم. تصور کنید چه مصیبت عظمایی میشود مخصوصا که ماشین آقاجان طوری بود که هربار برای باز کردن صندوق عقب باید موتور ماشین را خاموش میکردی و سویچ را درمی آوردی تا با آن بتوان صندوق عقب را باز و بسته کرد!
حالا تصور کنید مثلا صد کیلومتر ماشین راه رفته و حسابی موتورش داغ کرده و ما به ورودی یکی از این شهرهای توی مسیر میرسیم و یک بچه بسیجی به پدر من اشاره میکند که توقف کن و درب صندوق عقب را باز کن. پدر ما سعی میکرد با لبخندهای مصنوعی و گفتن خسته نباشید و اینجور چیزها آنها را خر کند تا از خیر باز کردن صندوق عقب که همانا خاموش کردن موتور و چسبیدن پلاتین را در پی داشت بگذرند ولی این ترفندها سودی نداشت. یادم هست یکبار پدرم به آنها میگفت: برادر! والله بحضرت عباس توی صندوق عقب هیچی نیست. اصلا ما خودمان حزب اللهی هستیم! بگذارید برویم!
اما هربار مجبور میشد درب صندوق عقب را با اکراه باز کند و هربار زیر لب به بالا و پایین مملکت فحش میداد بخاطر ایجاد کردن چنان وضعیتی.
قصدم از بیان این خاطره این بود که در زندگی گاهی بعضی چیزها برایمان کابوسی است مثل کابوس چسبیدن پلاتین ماشین که بخاطر آن هم خون خودمان را کثیف میکنیم و هم اعصاب دیگران را و هم گاهی مجبور میشویم که بگوییم: اصلا ما خودمان حزب اللهی هستیم!

۴ نظر:

  1. آملا من مکانیکی زیاد سردر نمی‌آورم ولی تا آنجایی که می‌دانم اونی که می‌چسبید رینگ و پیستون بود نه پلاتین گمانم که حرف های بابا جان را خوب گوش ندادی و مثل همیشه بازی گوشی می کردی وفتی بابا داد می زده سرت.
    درضمن این روزها سیستم خنک کننده ماشین ها تا چند دقیقه بعد از خاموش کردن ماشین پنکه مربوطه هنوز می‌چرخد بخاطر همین موضوع. آن موقع ها سیستم ها کمی عقب افتاده تر بود به همین خاطر پدر گرامی ماشین را خاموش نمی کرد.

    پاسخحذف
  2. ملا جان این تیکه خیلی باحال بود:"سالهای طلایی دهه شصت بود و دوران امام و جنگ و فقر و کمبود و صف و کوپن و موشک و شهید و بسیج و کربلا کربلا ما داریم می آییم و از این حرفا" من هم اینها را اضافه می کنم : "دوران اعدام و خمینی و تکبیر و صلوات و عینک آفتابی پوشیدن و دست زدن ممنوع و موسیقی ممنوع"

    پاسخحذف
  3. TAKBBBEEEERRRRRRRRR!!

    MARG BAR OON PEDAR SAG KHOMEIINEE, VA EEN KHAMNEINEE HAROOM ZADEH

    JAVID SHAH

    پاسخحذف
  4. "سالهای طلایی دهه شصت بود و دوران امام و جنگ و فقر و کمبود و صف و کوپن و موشک و شهید و بسیج و کربلا کربلا ما داریم می آییم و از این حرفا" Genius!Haha

    پاسخحذف

راه اندازی سایت مشروطه

برای خواندن مطلبی درباره دروغگویی روحانیون از وبسایت مشروطه دیدن فرمایید. لینک اینجا