راحت بودن:
چقدر خوبه آدم برای ابراز عقايد و نظراتش راحت باشه و بدون شيله پيله حرفش رو بزنه. توی فرهنگ ما ايرونیها اين يک قلم اصلا يافت نمیشه. ما هميشه در حصاری از خطوط قرمز عرف و سنت و مذهب زندانی هستيم. برعکس ما، اين خارجیها چقدر راحت هستند. راحت حرفشون را ميزنند. برخلاف ما که برای لباس پوشيدن کلی قر و اطوار داريم، هرآنچه که دوست دارند میپوشند. اگر ما برای برگزاری يک ميهمانی دو سه نفره کلی خودمون رو بزحمت و عذاب میاندازيم، آنها چقدر راحت ميهمانیهاشون را برگزار ميکنند. خلاصه اين ”راحت بودن“ و از قيد و بندهای عرف رها بودن بصورت يک رفتار و يک فرهنگ درآمده است.
از ميان وبلاگ نويسان، چند نفر هستند که خيلی آدمهای راحتی هستند و حرفهاشون را بدون قر و قميش مطرح ميکنند بطوريکه خواننده با آنها احساس خويشاوندی و نزديکی ميکند.
يکی از اين آدم های راحت، اون هاله استراليايی است. گاهی اوقات آدم احساس ميکند که با او توی يک خانواده داريم زندگی ميکنيم. مثلا يکبار بدون خجالت نوشته بود: بچهها من ميخوام دستگاه آی يو دی استفاده کنم. تجربياتتون رو برام بنويسيد.( جالب اينکه همه آقايون اطلاعات تکنيکی و ژئو پليتيکی دستگاه را بخوبی تشريح کردند و خانمها کمتر اظهار نظر کردند و رفتند سراغ بافتنیهاشون)
اخيرا هم يک ماجرايی که به شکم يه خانوم همسايه شک کرده بوده و باعث شرمندگی شده را براحتی نوشته. خب، منظور من از ذکر اين دو مورد فقط اشاره به مثالها بود و کاری به جزئيات اينگونه موارد ندارم. غرض من از اين نوشته اين است که خيلی از ما وقتی حتی وارد دنيای مجازی اينترنت هم که ميشويم باز همراه خودمان پيلهای از قيد و بندها را همراه میآوريم.
حالا من يک خاطره از اين دست را برای شما نقل ميکنم:
چند سال پيش، زمانی که در ايران دانشجو بودم، روز امتحان يکی از دروس مهم خواب ماندم. وقتی بيدار شدم و متوجه شدم فقط نيم ساعت به شروع امتحان وقت دارم سراسيمه و با عجله خودم را آماده کردم و با سرعت و دوان دوان خودم را به خيابان رساندم. هر چه منتظر شدم تاکسی و وسيله نقليهای گير نيومد. ناچار دوان دوان بسمت دانشکده حرکت کردم. در بين راه عابران را ميديدم که پس از عبور کردن از کنار من صورت خودشون رو برميگرداندند و ميخنديدند. من فکر ميکردم آنها بخاطر چهره سراسيمه و ملتهب من خنده ميکنند. غافل از اينکه زیپ شلوارم باز بوده و در اثر دويدن نيمی از تشکيلات ما بيرون آمده و باعث شادی و طرب خلق الله شده.
بهر حال با همان وضعيت خودم را به جلسه امتحان رسوندم. زمانی که رسيدم ديدم همه توی سالن نشستهاند و برگه های امتحان را دارند پخش ميکنند. همينکه وارد شدم صدای قهقهه موذيانه دخترها و پسرهای همکلاسی بلند شد. استاد برگشت و نگاهی به اون هيبت پر عظمت ما انداخت و او هم نتوانست جلو خنده خودش رو بگيرد. خلاصه محشر کبری که میگن همونجوری بود.
زمانی که من متوجه قضيه شدم از خجالت سرم گيج رفت ولی بخاطر اينکه روحيه خودم رو نبازم گفتم: مگه چيه؟! مگه خودتون ندارين؟ از آنزمان همکلاسی ها دیگه کلی از ما میترسیدند و از دور چاق سلامتی میکردند. استاد هم دمش گرم از ترس اینکه مبادا آسیبی به او برسه نمره خوبی به ما داد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر