ملت اتوبوسی:
آدم که بد شانس باشه کنار دريا هم که برود آب دريا خشک ميشود. هر بار قبل از اينکه سوار اتوبوس شوم با خودم فکر ميکردم : يا شانس و يا اقبال. خدا کنه صندلی بغل دستی ما يه خانم خوشگل باشه که تا مقصد با همديگه حرفهای استراتژيک و سوق الجيشی بزنيم و مشکلات جهان اسلام را حل کنيم ولی چشم تون روز بد نبينه هربار يه نر غول گيرمون می افتاد به چه گندگی. يه بار هم از خوش شانسی ما يه آخوند اصل آمد پيش ما نشست و حداقل بيست دقيقهای ما را نصيحت اخلاقی کرد و طرز خواندن نماز وحشت و طریقه غسل میت را برایم تشریح کرد و يه روضه حضرت رقيه را هم واسم خواند کلی اشک ريختم! بعد ظاهرا چون شب قبل خوب نخوابيده بود و شب زنده داری کرده بود شروع کرد به چرت زدن و خرناس کشيدن. وقتی خوابش ميبرد کله مبارکش بطرف شانه من خم ميشد. هر چه خودم را کنار ميکشيدم و جا خالی ميدادم فايدهای نداشت. لامصب نزديک بود مرا با حاج خانمش اشتباهی بگيرد و خلاصه پرده عصمت ما را پاره کند.
رديف پشت سرم يک خانواده روستايی نشسته بودند با شونصد تا بچه ريز و درشت. من نميدونم اون همه بچه را چطوری بدون فاصله سنی درست کرده بودند و چطوری آن همه را در چهارتا صندلی نشانده بودند. يکی از آنها يه نوزاد کوچک بود که مرتب گريه ميکرد. نه گريه معمولی بلکه با تمام وجودش چنان گريه ميکرد که همه امت اتوبوس نشين از شنيدن آن جيغ های گوشخراش دچار بیماری افسردگی و دیگر بیماریهاریهای گوش و حلق و بینی شدند بطوريکه کم کم فضا غير قابل تحمل شده بود. برگشتم نگاهی به رديف عقب کردم با کمال تعجب ديدم پدر و مادر بچه آرام و بی خيال نشسته و دارند از پنجره مناظر اطراف را نگاه ميکنند. مثل اينکه اين صداهای گريه بچه برایشان امری عادی بود. چنان بی خيال بودند که آدم فکر ميکرد دارند سمفونی بتهون را گوش ميدهند. اصولا در جامعه خيلی از مردم همينطورند. ساکت و بی خيال.
آقا اين گريه های بچه آنقدر آزار دهنده شده بود که کم کم دخالتهای بيگانگان و بقيه افراد حاضر در اتوبوس را برانگيخت. همه برای حل اين مشکل وارد عمل شدند و دست به تحرکاتی ميزدند. يه پيرزن سالخورده از اون گوشه خطاب به مادر بچه گفت: ننه. حتما رودل کرده و شکمش نفخ کرده. يه خورده عرق نعناع بريز توی شيشه بده بخوره ساکت ميشه.
يه خانم پر افاده از اون جلو غر ميزد که آقا اين چه وضعيه اتوبوس که جای بچه نيست. گوشم کر شد از اينهمه جيغ و ويغ. يه جوری ساکتش کن.
يه برادر بسيجی هم چند رديف جلو تر بود مرتب با صدای بلند داد میزد: جمال جد سادات بلند صلوات برفس. آخه صلوات فرستان هم روشی است برای ساکت کردن صدای دیگران.
يه معتادی هم اون عقب روی بوفه نشسته بود هی ميگفت: حتما بچه گوشش درد ميکنه. ميخوای چند پک دود سيگار به گوشش فوت کنيم شايد ساکت بشه.
یه آقایی که کت شلواری بود و لی ته ریشی نیمه اسلامی - نیمه غربی داشت و احتمالا طرفدار اصلاح طلبان سابق بود میگفت: با بچه یه خورده حرف بزنید و گفتگو بکنید شاید از خر شیطون بیاد پایین و کمتر گریه کنه. نمیدونست که بچه که گفتگوی تمدنها سرش نمیشه.
یه آقای سیبیلو هم حرفهای قلنبه سلمبه ای میزد که هیچکس منظورش را نفهمید: طبقه خورده بورژوازی بچه را به پرولتاریا انتقال انقلابی بدهید تا دیالیکتیک آن تضاد پیدا نکند....
خلاصه هر کسی چيزی ميگفت و رهنمودی ميداد.
آخر الامر مادر بچه در اثر فشارهای جهانی مستقر در اتوبوس وارد عمل شد و شروع کرد به عوض کردن پوشک بچه. آخه بچه خودشو کثيف کرده بود. همینکه پوشک را عوش کردند بچه ساکت و آروم شد. بوی عطر دل انگیز پوشک بچه سراسر فضای اتوبوس را فرا گرفته بود. در همين موقع برادر بسيجی فرياد زد: برای سلامتی خودتون صلوات برفس.
با صدای صلوات بچه دوباره شروع کرد به گريه کردن.
خلاصه تا رسيدن به مقصد کلی دنياديده شديم و کلی چيز ياد گرفتيم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر