چرا از ايران خارج شدم(۴):
یکی دیگر از دلایل خروج از ایران این بود که آقا جان! نمی تونستیم واسه زندگی خودمون برنامه ریزی کنیم.
زندگی در ایران مثل بازی مار و پله است. گاهی یهو میری بالای بالا. گاهی هم یهو از آن بالا با مخ میخوری زمین. البته بیشتر میخوری زمین تا بروی بالا. برنامه ریزی و زمانبندی و این جور قرتی بازیها در ایران جواب نمیدهد. تنها فرق زندگی ما با بازی مار و پله این بود که تعداد مارها بیش از حد تصور است و مرتب از قسمتهای پایین و بالا تنه نیشمان میزدند و بخاطر همین وضعیت هردم بیلی بود که هیچوقت به اهداف خود نمیرسیدیم.
این مشکل هم مانند بقیه مشکلات ریشه در نحوه تربیت دارد و باورهای مذهبی هم آنرا تشدید میکند. نیروهای ماورالطبیعه بیش از واقعیات روی زمین در برنامههای زندگی ما نقش دارند. پدران و مادران و معلمان ما هم خود الگوی بی نظمی و بی برنامگی بودند.
حتما به یاد دارید در دوران دبستان يک برنامه هفتگی داشتيم که روزها و ساعات مختلف را که چه درسی داريم نشان میداد. مثلا شنبه زنگ اول نقاشی - زنگ دوم فارسی - زنگ سوم حساب و غیره. بارها اتفاق میافتاد که معلم با نيم ساعت تاخير وارد کلاس ميشد و میپرسيد: خب. بچهها اين ساعت چی داريم؟ (خود این سوال نشان میداد که معلم چقدر از برنامه بیاطلاع است. اصلا تو که نمیدونی چی میخواهی درس بدی چطوری میایی سرکلاس)
در جواب معلم ما همه با هم پاسخ ميداديم: درس شيرين نقاشی.
معلم ميگفت: بچهها دفتر نقاشیهايتان را جمع کنيد و کتاب رياضی تان را باز کنيد! چون در رياضی عقب هستيم اين ساعت را ميخواهيم رياضی کار کنيم.
آن معلم نميفهميد که با اين کارش تخم هردم بيلی و بی برنامگی را در روح ما ميکارد. ناخوداگاه به ما تفهيم ميشد که اين برنامهها الکی است. کارها مطابق تشخیص افراد بجلو میرود نه طبق برنامه از قبل تنظیم شده. خلاصه ما توی اين محيط و با اين فرهنگ بزرگ شديم.
در پرتو همین نحوه تربیت است که هميشه نيم ساعت ديرتر به قرارهايمان میرسيم چون تصور ميکنيم مثلا وقتی قرار است ساعت هشت در جايی حاضر باشيم تا ساعت هشت و نيم هم اجازه داريم خودمان را به آنجا برسانيم. آنچه که در زندگی ما قابل پيش بينی نيست آينده است. نميدانيم فردا چه اتفاق عجيب و غريبی ممکن است رخ بدهد و اصولا در کجای جغرافيا قرار خواهيم داشت.
تصميم های مهم در زندگی ما وابسته بود به عطسه کردن و يا سرماخوردگی هریک از مسولان. مثلا بعضی روزهای شنبه قيمت دلار يهو بالا ميرفت. میپرسيديم :آخه چرا؟ مگر چه اتفاقی در اقتصاد کشور یا روابط بين اللمللی رخ داده؟ ميگفتند: مگر خطبههای نماز جمعه ديروز زا گوش نکردی؟ آيت الله جنتی به آمريکا بد و بيراه گفت!
خدا نکند یک بدبختی مقاله ناجوری مینوشت. کاریکاتور ناجوری میکشید. حرف نامربوطی میزد. فیلم ناجوری میساخت. یکدفعه مملکت تعطیل میشد و بازاریان و حوزههای علمیه حجرهها را قفل میکردند و برای حفظ حریم انقلاب به خیابانها میآمدند. کار و کاسبی و زندگی مردم مختل میشد.
ای بابا! عجب پارامترهايی توی زندگی ما دخيل بود.
يکروز قرار مهمی با کسی داشتم . برای اينکه بموقع به سر قرار خودم برسم مقداری زودتر از خانه بيرون آمدم. فاصله منزل تا محل ملاقات فرض کنيد نيم ساعت بود. من دوساعت زودتر از خانه بيرون زدم. ( در ایران ضریب تصحیح خطای برنامهریزی چهارصد - پانصد در صد است یعنی شما برای اینکه بموقع به قرار خود برسید باید همه زمانها را در عدد ۴-۵ ضرب کنید. شاید انشالله بامید خدا سر موعد برسید) در بين راه ديدم عجب ترافيک وحشتناکيه. بعد از مدتی انتظار ديدم نخير خبری از گشايش نيست. ماشين را توی يک کوچه فرعی پارک کردم و شروع کردم پياده ادامه راه را رفتن. کمی جلوتر که رفتم ديدم برادران بسيجی وسط خيابان دارند نماز جماعت ميخوانند! برای چی وسط خيابان؟ مگر مسجد توی اين کشور قحط است؟ يکی گفت برای زنده کردن فرهنگ نماز در جامعه اينکار را ميکنند! آنهم وسط روز و در شلوغترين خيابانهای تهران. بهبه! بنازم به اين همه شعور اجتماعی. مردم از کار و زندگی خود ساقط ميشوند و عمر و وقتشان توی ترافيک تلف ميشود که چی؟ آقايان ميخواهند فرهنگ نماز را در ما زنده کنند.
خلاصه مملکت دیمی میشود دقیقا مثل کشت دیمی که همه چیز درگرو نزولات آسمانی و امدادهای غیبی است. اگر باران بیاید همان مقطع زمانی اوضاع خوبست و اگر آسمان قهر کند باید از گرسنگی مرد يا سماق مکید.
زندگی در ایران مثل بازی مار و پله است. گاهی یهو میری بالای بالا. گاهی هم یهو از آن بالا با مخ میخوری زمین. البته بیشتر میخوری زمین تا بروی بالا. برنامه ریزی و زمانبندی و این جور قرتی بازیها در ایران جواب نمیدهد. تنها فرق زندگی ما با بازی مار و پله این بود که تعداد مارها بیش از حد تصور است و مرتب از قسمتهای پایین و بالا تنه نیشمان میزدند و بخاطر همین وضعیت هردم بیلی بود که هیچوقت به اهداف خود نمیرسیدیم.
این مشکل هم مانند بقیه مشکلات ریشه در نحوه تربیت دارد و باورهای مذهبی هم آنرا تشدید میکند. نیروهای ماورالطبیعه بیش از واقعیات روی زمین در برنامههای زندگی ما نقش دارند. پدران و مادران و معلمان ما هم خود الگوی بی نظمی و بی برنامگی بودند.
حتما به یاد دارید در دوران دبستان يک برنامه هفتگی داشتيم که روزها و ساعات مختلف را که چه درسی داريم نشان میداد. مثلا شنبه زنگ اول نقاشی - زنگ دوم فارسی - زنگ سوم حساب و غیره. بارها اتفاق میافتاد که معلم با نيم ساعت تاخير وارد کلاس ميشد و میپرسيد: خب. بچهها اين ساعت چی داريم؟ (خود این سوال نشان میداد که معلم چقدر از برنامه بیاطلاع است. اصلا تو که نمیدونی چی میخواهی درس بدی چطوری میایی سرکلاس)
در جواب معلم ما همه با هم پاسخ ميداديم: درس شيرين نقاشی.
معلم ميگفت: بچهها دفتر نقاشیهايتان را جمع کنيد و کتاب رياضی تان را باز کنيد! چون در رياضی عقب هستيم اين ساعت را ميخواهيم رياضی کار کنيم.
آن معلم نميفهميد که با اين کارش تخم هردم بيلی و بی برنامگی را در روح ما ميکارد. ناخوداگاه به ما تفهيم ميشد که اين برنامهها الکی است. کارها مطابق تشخیص افراد بجلو میرود نه طبق برنامه از قبل تنظیم شده. خلاصه ما توی اين محيط و با اين فرهنگ بزرگ شديم.
در پرتو همین نحوه تربیت است که هميشه نيم ساعت ديرتر به قرارهايمان میرسيم چون تصور ميکنيم مثلا وقتی قرار است ساعت هشت در جايی حاضر باشيم تا ساعت هشت و نيم هم اجازه داريم خودمان را به آنجا برسانيم. آنچه که در زندگی ما قابل پيش بينی نيست آينده است. نميدانيم فردا چه اتفاق عجيب و غريبی ممکن است رخ بدهد و اصولا در کجای جغرافيا قرار خواهيم داشت.
تصميم های مهم در زندگی ما وابسته بود به عطسه کردن و يا سرماخوردگی هریک از مسولان. مثلا بعضی روزهای شنبه قيمت دلار يهو بالا ميرفت. میپرسيديم :آخه چرا؟ مگر چه اتفاقی در اقتصاد کشور یا روابط بين اللمللی رخ داده؟ ميگفتند: مگر خطبههای نماز جمعه ديروز زا گوش نکردی؟ آيت الله جنتی به آمريکا بد و بيراه گفت!
خدا نکند یک بدبختی مقاله ناجوری مینوشت. کاریکاتور ناجوری میکشید. حرف نامربوطی میزد. فیلم ناجوری میساخت. یکدفعه مملکت تعطیل میشد و بازاریان و حوزههای علمیه حجرهها را قفل میکردند و برای حفظ حریم انقلاب به خیابانها میآمدند. کار و کاسبی و زندگی مردم مختل میشد.
ای بابا! عجب پارامترهايی توی زندگی ما دخيل بود.
يکروز قرار مهمی با کسی داشتم . برای اينکه بموقع به سر قرار خودم برسم مقداری زودتر از خانه بيرون آمدم. فاصله منزل تا محل ملاقات فرض کنيد نيم ساعت بود. من دوساعت زودتر از خانه بيرون زدم. ( در ایران ضریب تصحیح خطای برنامهریزی چهارصد - پانصد در صد است یعنی شما برای اینکه بموقع به قرار خود برسید باید همه زمانها را در عدد ۴-۵ ضرب کنید. شاید انشالله بامید خدا سر موعد برسید) در بين راه ديدم عجب ترافيک وحشتناکيه. بعد از مدتی انتظار ديدم نخير خبری از گشايش نيست. ماشين را توی يک کوچه فرعی پارک کردم و شروع کردم پياده ادامه راه را رفتن. کمی جلوتر که رفتم ديدم برادران بسيجی وسط خيابان دارند نماز جماعت ميخوانند! برای چی وسط خيابان؟ مگر مسجد توی اين کشور قحط است؟ يکی گفت برای زنده کردن فرهنگ نماز در جامعه اينکار را ميکنند! آنهم وسط روز و در شلوغترين خيابانهای تهران. بهبه! بنازم به اين همه شعور اجتماعی. مردم از کار و زندگی خود ساقط ميشوند و عمر و وقتشان توی ترافيک تلف ميشود که چی؟ آقايان ميخواهند فرهنگ نماز را در ما زنده کنند.
خلاصه مملکت دیمی میشود دقیقا مثل کشت دیمی که همه چیز درگرو نزولات آسمانی و امدادهای غیبی است. اگر باران بیاید همان مقطع زمانی اوضاع خوبست و اگر آسمان قهر کند باید از گرسنگی مرد يا سماق مکید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر