وقتی که عاشق شدم:
اولين تجربه عشقی من مربوط ميشود به زمان کودکیام . دقيقا نمیدانم چند ساله بودم ولی مطمئن هستم که دبستان و مهدکودک نمیرفتم. شايد چهار پنج ساله بودم.
منزل پدری ما يک خانه قديمی ولی بزرگ بود در خيابان ايران. بنايی آجری با سقفهايی بلند و پنجرههايی چوبی و شيشههايی الوان. چند خانواده در همان خانه زندگی ميکردند که بيشترشان از بستگان و فاميلهای نزديک ما بودند جز يک زن و شوهر جوان که تازه ازدواج کرده بودند و درواقع مستاجر ما بودند. اين زن و شوهر جوان تنها بودند و فرزندی نداشتند. مادرم ميگفت: عيب از هما خانم است. بچه دار نمیشوند.
تابستان بود و پنجره همه اتاقها باز. معمولا شام را در ایوان میخوردیم و در همانجا هم میخوابیدیم. بهمین دلیل بود که صدای بگو مگوی زوج جوان از اتاقشان بخوبی شنیده میشد.
هنوز مدت زيادی از سکونت اين زوج جوان در خانه ما نگذشته بود که گاه و بیگاه صدای گريه و التماس هما خانم از توی اتاقش توجه مرا جلب میکرد. ظاهرا شوهرش او را با کمربند شلاق ميزد. اين مسئله اثر عميقی بر روحيه من گذاشت. از سويی خشم و نفرتی نامحدود عليه آن مرد در من ايجاد شد و از سوی ديگر احساس ترحم و همدردی با هما خانم در قلب کودکانهام شعله ور شد. برای من هما خانم مهربانترين و زيباترين زن دنیا بود. اگرچه اختلاف سنی ۲۰ ساله با هم داشتيم ولی عاشقاش شدم. او هم مرا دوست ميداشت. شايد بجای فرزندی که نداشت . البته من چنين احساسی را نداشتم. خيال ميکردم هما خانم از شوهرش بدش ميآيد و در عوض مرا دوست دارد.
شبهای تابستان قبل از خواب به ستارهها خيره ميشدم و آرزوهای دور و دراز خود را مرور ميکردم. ميخواستم زودتر بزرگ شوم و هما خانم را از دست آن مرد ديو سيرت نجات دهم و او را بردارم و ببرم یک جای دور دور. آنقدر دور که کسی نتواند ما را پیدا کند. آرزو داشتم با هما خانم عروسی کنم .... با همين افکار شيرين بخواب ميرفتم.
شايد هيچوقت هما خانم نفهميد که در قلب من چه ميگذرد ولی مهم اين بود که من او را از اعماق وجودم دوست داشتم و از اين احساس لذت ميبردم.
اما این دوران شیرین دوام نیافت و برای اولین بار تلخی و بیرحمی روزگار را با از دست دادن هما خانم لمس کردم. هرگز فراموش نميکنم آن روز لعنتی را. بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی که بهمراه مادرم از بازار برمیگشتیم وانت باری که اسباب و اثاثیه زیادی را بار زده بود از جلو خانه ما حرکت کرد. من نتوانستم برای آخرین بار هما خانم را که جلو وانت نشسته بود را از نزدیک ببینم. آنها برای هميشه از خانه ما رفتند.
وارد اتاق خالی هما خانوم شدم. دلم شکست و بغض گلويم را گرفت. زار زار گريستم....همه آرزوهای کودکانهام بر سرم خراب شده بود.
بعدها که بزرگتر شدم و چشم و گوشم باز شد تازه فهميدم ای دل غافل! ما چقدر کم اطلاع و پرت بوديم. اون جيغ و دادهای هما خانم مال کتک کاری نبود بلکه از هيجان کارهای بیناموسی بود. ما را بگو که چه خواب و خيالهايی ميديديم؟
بيشتر حب و بغض و همچنين غم و غصههای ما انسانها بدليل قضاوتهای کودکانه به مسائل است. شايد بهمين خاطر است که هرچه به گذشته خود نگاه ميکنيم دليلی منطقی برای غم و اندوههایی که در گذشته خوردهایم را پيدا نميکنيم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر