اولين ماشينی که خريدم
خدا رفتگان شما را بيامرزد. پدر ما يک شورلت سواری شش سيلندر داشت مثل کشتی تايتانيک. گنده و کشيده. خيلی به آن ميرسيد و قربان صدقه آن ميرفت. روزهای جمعه همه اعضای خانواده برای شستن ماشين بسيج میشدیم. توی حیاط با آب و تاید میافتادیم به جان اون ماشین . آنقدر شيشه و قالپاق آنرا دستمال میکشیدیم تا روی آن برق بیفتد. وقتی کار شستشو تمام ميشد پدرم سيگاری روشن ميکرد و ماشين را از همه طرف خوب ورانداز ميکرد. معمولا در چنین مواقعی تبسمی حاکی از رضايت برلبانش نقش میبست.
آن موقع ما نوجوان بوديم و عاشق ماشين سواری. هربار که از پدر درخواست ميکرديم درازای شستشوی جانفرسای ماشین لااقل اجازه دهد تا با آن يک دوری بزنيم و صفایی کنیم٬ فورا عصبانی ميشد و ميگفت:
«چند بار بگم رانندگی با اين ماشين کار هرکس نيست. ميزنيد يک بدبختی را ميکشيد و اونوقت يک عمر باید برویم پشت ميلههای زندان. پسر جان ! برو همان دوچرخهات را سوار بشو!»
پدر خبر نداشت که آخه با دوچرخه که نميشد جلوی دخترها ويراژ داد و توجه آنها را جلب کرد.
کم کم رويای ماشين سواری و جولان دادن توی کوچه و خيابان تبديل به يک آرزو ی بزرگ شده بود:
خيلی دلم ميخواست يک ماشين داشتم و مهناز ٬دختر همسایه ٬ را از جلوی دبیرستان سوار میکردم و بین راه برایش آبمیوه میخریدم و دلش را بدست میآوردم.
تصورش را بکن وقتی اقدس خانم ٬ همسايه حياط بغلی با آن دختر خوشگلش کنار خيابان برای تاکسی منتظر ند ٬ من با ماشينم جلوی پای آنها ترمز کنم و بگم: سلام اقدس خانم ٬ بفرماييد بالا. خودم ميرسونم تون.
وای چه کيفی ميده. حتما اقدس خانم توی خانه به دخترش میگه: دیدی چه پسر باادبی بود؟ یه پارچه آقا بود! خدا برای پدر مادرش حفظش کنه. به این میگن پسر. نه اون آشغالهای سرکوچه!
اینجوری٬ وقتی دل مادر دختر را بدست آوری٬ دل دختر هم بدست میاد.
خلاصه٬ از آنجایی که استفاده از ماشین پدر غیر ممکن بود٬ تصمیم گرفتم برای خودم یک ماشین بخرم.
مدتی گذشت تا گواهینامه گرفتیم و پولی پسانداز کردیم ولی توی اآن مدت هر شب خواب میدیم که با یک ماشین اسپرت و شیک رفتهام جلوی دبیرستان دخترانه . دخترها صف کشیدهاند سوار ماشین من بشوند. من هم میگم: چه خبره؟ من که سرویس مدرسه نیستم! فقط یکی تون را سوار میکنم. بقیه بسلامت!
یکروز از جلوی یک مغازه صافکاری- نقاشی عبور میکردم که چشممم به یک ماشین بیام و افتاد که جلو مغازه پارک شده بود. روی یک مقوا که در شیشه عقب نصب شده بود نوشته بودند:
« فروشی زیر قیمت». ناگهان جرقهای در ذهنم زده شد و جلو رفتم و پرسیدم: آقا قیمت این ماشین چنده؟
فروشنده همینکه فهمید ما چند مرده حلاج هستيم٬ گفتم راستش اين ماشين بدرد شما نميخوره٬ روغن سوزی داره. ولی يک ماشين ديگه دارم٬ حرف نداره٬ مال يک خانم دکتر بوده٬ فقط میرفته مطب و برميگشته٬ حالا هم داره ميره خارج. همه چيز ماشينش فابريک فابريکه. قيمتش هم خيلی خوبه . زير زير قيمته.
سپس اشارهای به يک ژيان زرد رنگ کرد آن گوشه پارک شده بود. گفتم: ژيان که بدرد نميخورد. شتاب ندارد. من يک ماشين ميخوام که سرعت بره.
گفت: اتفاقا اين همان چيزی است که شما ميخواهيد. موتور اين ماشين تقويت شده. مثل جت سرعت ميره. همين پارسال توی مسابقه رالی شرکت کرده و مقام دوم را بدست آورده! اصلا اگر باور نمیکنی خودت یک دوری بزن و شتابش را ببین. بعد رو کرد به شاگردش و گفت: اصغر اون سویچ ماشین رالی رو بیار ٬ آقا امتحان کنه.
باخودم گفتم: شاید راست میگهها! نکند شتابش آنقدر زیاد باشد که موقع تست کردن از کنترل خارج شود و بزنم به یکی و یک عمر بیفتم گوشه زندان؟
این بود که از صافکار هم خواهش کردم همراه من بیاید. او هم که ظاهرا منتظر همین حرف بود٬ شاگرد و چند نفر دیگر از دوستانش را سوار شدند. نشستم و صندلی و آیینه را مرتب کردم و ماشین را روشن کردم. صدای قارقاری بلند شد که بیشتر به صدای تراکتور میخورد تا ژیان. گفتم: چرا اینقدر صدا میکنه؟ گفت: معلومه که ماشین اسپرت تاحالا نداشتی؟ اگزوز ماشنهای اسپرت همینجوره دیگه.
شرمنده شدم و چیزی نگفتم. همین که ماشین بحرکت درآمد٬ بهبه گفتن سرنشینان ژیان شروع شد. بعد برای اینکه توی دستاندازها صدای جیرجیر اتاق و خرابی جلوبندی ماشین را من متوجه نشوم٬ همگی شروع کردند با صدای بلند آواز لب کارون چو گل بارون را خواندن. بندری میرقصیدند و دست میزدند و سوت میکشیدند. من هم پشت رل با آنها همراهی میکردم غافل از اینکه چه ابو طیارهای را به ما قالب میکردند.
خلاصه ما که از بیام و شروع کرده بودیم٬ نفهمیدیم چطوری آن ژیان قراضه را خریداری نمودیم.
با خرید آن ابوطیاره نه تنها رویاها و خوابهای شیرینمان تحقق نیافت ٬ بلکه اون ماشین شده یک دیگ دق. یک روز استارت نمیزد. یکروز دینامش کار نمیکرد. وسط راه خاموش میکرد و باید از مردم میخواستم هل بدهند. یکروز در میان پنچر میکرد و روزهای جمعه دنده عقبش کار نمیکرد. درهای عقبش بسته نمیشد و مجبور بودم آنها را با کش به صندلی ببندم.خلاصه معضلی شده بود. چی فکر میکردیم٬ چی شد؟
یکروز با آن ژیان علیه السلام داشتم رانندگی میکردم که دیدم اقدس خانم با آن دختر خوشگلش کنار خیابان منتظر تاکسی هستند. فوری مثل آرتیستهای فیلمهای سینمایی بسرعت دور زدم و رفتم جلوی پایشان ترمز کردم. گفتم: سلام اقدس خانم. بفرمایید بالا. خودم میرسونمتون.
اقدس خانم و دخترش یک نگاهی به من و اون ماشین قراضه کردند. خندهشان گرفته بود ولی بالاخره تصمیم گرفتتند سوار شوند. برای اینکه یک حال درست و حسابی به آنها بدهم سعی کردم با سرعت رانندگی کنم و پدال گاز را تا آخر فشار بدهم. موقع تعویض دنده٬ مثل همان آرتیستها دنده عوض میکردم. (کسانی که یادشان هست میدانند دسته دنده ژیان برخلاف همه ماشینها افقی بود و بصورت کشویی بود). همه چیز بخوبی پیش میرفت تا اینکه ناگهان موقع تعویض دنده٬ دسته دنده از جایش کنده شد و مثل یک عصا آمد توی دستم!!
اول حیرت زده شدم . بعد دستپاچه شدم. با خودم گفتم حالا چطور ماشین را کنترل کنم؟ از همه بدتر صدای جیغ فرابنفش اقدس خانم و اون دختر خوشگلش بود. حسابی گیج شده بودم. با تمام توان ترمز گرفتم و ماشین را خاموش کردم. همینکه ماشین از حرکت ایستاد٬ اقدس خانم و دخترش با عجله از ماشین پیاده شدند و درب را محکم زدند و غرغرکنان دور شدند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر