خاطرات رئيس جمهور از سفر به بلاروس:
چند روز پیش بصورت سرزده رفته بودم خارج. يک شهری بود در آلمان که اسمش بلاروس بود. مردمش همه از دم خارجی حرف ميزدند. بلاروس يکی از جاهايی است که انقلاب ما به آنجا صادر شده. همه طرفدار ما بودند. خيلی ما را تحويل ميگرفتند. توی فرودگاه اصلا چمدانهای ما را بازرسی نکردند. اينها همه از ثمرات انقلاب است. درصورتيکه من خودم چند سال پيش که رفته بودم سوريه٬ توی فرودگاه امام خمينی سوريه٬ نه تنها چمدانها بلکه توی شلوارمان را هم کنترل کردند.
توی فرودگاه امام خمينی بلاروس که رسيديم٬ همه به احترام ما صف کشيده بودند و داشتند به زبان اسپانيايی يک چيزهايی ميگفتند که من حدس ميزنم داشتند ميگفتند: انرژی هستهای حق مسلم شماست.
يک دخترخانمی با يک دسته گل به سمت من آمد. ديدم روسری نداره. گذاشتم الفرار. توی سالن فرودگاه من ميدويديم و اون دختره دنبالم بود. بالاخره ديدم اينجوری نميشه. ايستادم و چشمانم را بستم و آن دسته گل را از او گرفتم و یک سکه پنج تومنی به او دادم و گلها را با خود به هتل بردم تا آنها را توی باغچههای محوطه هتل بکارم.
يکی از مشکلات من در سفرهای خارجی٬ پيدا کردن غذای حلال است. توی هتل٬ همه غذاها نجس بودند. میترسيدم يا از گوشت خوک درست شده باشند و يا اينکه از گوشت گوسفندی که ذبح شرعی نشده. لذا من معمولا توی مسافرتهای خارجی يک بقچه نان لواش و پنير تبريزی میبرم و در طول سفر نان و پنير ميخورم. ولی اين بار نميدانم کدام آدم مردم آزاری بقچه نان و پنير ما را کش رفته بود و آنرا خورده بود. خلاصه حسابی گرسته بودم و جرات نميکردم به غذاهای آنها لب بزنم. تا اينکه يک فکری بذهنم رسيد. رفتم توی رستوران هتل و يواشکی سبدی نان و يک قاشق و یک کاسه را از روی ميز بلند کردم و آنها را زير کتم قايم کردم و آوردم توی اتاق.
توی اتاق که رسيدم درب يخچال را بازکردم ديدم اوووه....چه چيزهای خوبی اينجا گذاشتهاند. چند تا بطری خوشگل اونجا بود که خيلی خارجی بودند. با خودم گفتم حتما اينها پارسی کولای خارجی است. يکی از انها را بازکردم و ريختم توی کاسه و نشستم و همه نانها را توی آن تليت کردم. جای شما خالی٬ همينکه اون را خوردم کلهام داغ شد و چشمهايم سياهی ميرفت. گرفتم دوسه شبانه روز خوابيدم. اينقدر خوابيدم تا لحظه پرواز برگشت فرارسيد. لامصب عجب آبگوشتی بود!
چند روز پیش بصورت سرزده رفته بودم خارج. يک شهری بود در آلمان که اسمش بلاروس بود. مردمش همه از دم خارجی حرف ميزدند. بلاروس يکی از جاهايی است که انقلاب ما به آنجا صادر شده. همه طرفدار ما بودند. خيلی ما را تحويل ميگرفتند. توی فرودگاه اصلا چمدانهای ما را بازرسی نکردند. اينها همه از ثمرات انقلاب است. درصورتيکه من خودم چند سال پيش که رفته بودم سوريه٬ توی فرودگاه امام خمينی سوريه٬ نه تنها چمدانها بلکه توی شلوارمان را هم کنترل کردند.
توی فرودگاه امام خمينی بلاروس که رسيديم٬ همه به احترام ما صف کشيده بودند و داشتند به زبان اسپانيايی يک چيزهايی ميگفتند که من حدس ميزنم داشتند ميگفتند: انرژی هستهای حق مسلم شماست.
يک دخترخانمی با يک دسته گل به سمت من آمد. ديدم روسری نداره. گذاشتم الفرار. توی سالن فرودگاه من ميدويديم و اون دختره دنبالم بود. بالاخره ديدم اينجوری نميشه. ايستادم و چشمانم را بستم و آن دسته گل را از او گرفتم و یک سکه پنج تومنی به او دادم و گلها را با خود به هتل بردم تا آنها را توی باغچههای محوطه هتل بکارم.
يکی از مشکلات من در سفرهای خارجی٬ پيدا کردن غذای حلال است. توی هتل٬ همه غذاها نجس بودند. میترسيدم يا از گوشت خوک درست شده باشند و يا اينکه از گوشت گوسفندی که ذبح شرعی نشده. لذا من معمولا توی مسافرتهای خارجی يک بقچه نان لواش و پنير تبريزی میبرم و در طول سفر نان و پنير ميخورم. ولی اين بار نميدانم کدام آدم مردم آزاری بقچه نان و پنير ما را کش رفته بود و آنرا خورده بود. خلاصه حسابی گرسته بودم و جرات نميکردم به غذاهای آنها لب بزنم. تا اينکه يک فکری بذهنم رسيد. رفتم توی رستوران هتل و يواشکی سبدی نان و يک قاشق و یک کاسه را از روی ميز بلند کردم و آنها را زير کتم قايم کردم و آوردم توی اتاق.
توی اتاق که رسيدم درب يخچال را بازکردم ديدم اوووه....چه چيزهای خوبی اينجا گذاشتهاند. چند تا بطری خوشگل اونجا بود که خيلی خارجی بودند. با خودم گفتم حتما اينها پارسی کولای خارجی است. يکی از انها را بازکردم و ريختم توی کاسه و نشستم و همه نانها را توی آن تليت کردم. جای شما خالی٬ همينکه اون را خوردم کلهام داغ شد و چشمهايم سياهی ميرفت. گرفتم دوسه شبانه روز خوابيدم. اينقدر خوابيدم تا لحظه پرواز برگشت فرارسيد. لامصب عجب آبگوشتی بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر