چرا کمونیست نشدم؟
اخیرا بطور اتفاقی کتابی بدستم رسید که از خواندن آن خیلی کیف کردم. سالها بود چنین چیزی را نخوانده بودم. اسم کتاب « از آن سالها...» است و نویسندهاش آقای حمره فراهتی٬ از اعضای قدیمی سازمان چریکهای فدایی خلق است .
او سرگذشت خود را از دوران کودکی و سپس نحوه ورودش به فعالیتهای مبارزاتی و... را مفصلا در این کتاب شرح داده است. او در هر دو حکومت مدتی را در زندان بسر برده و با افراد مشهوری هم بند بوده است.
او تنها شاهد غرق شدن صمد بهرنگی در رودخانه ارس بود. چندین بار در دوران قبل از انقلاب به زندان افتاد و بعد از انقلاب نیز در کردستان همراه دیگر گروههای آنروزگار٬ مسلحانه جنگید و پس از دستگیری و زندانی٬ مدت زیادی بصورت مخفی زندگی کرد و همیشه از این شهر به آن شهر در حال فرار بود... او ماجرای فرارش به شوروی را شرح میدهد و اینکه چقدر در آنجا نیز سختی کشیده و نهایتا بعد از فروپاشی سوسیالیسم٬ به آلمان مهاجرت و فعلا در آنجا زندگی آرامی را دارد.
با خواندن این کتاب٬ شما بخوبی درمییابید که همه زندگی این فرد تا قبل از رسیدن به آلمان٬ سراسر پر از تلاطم٬ سختی٬ دربه دری و سرگردانی٬ زندان و شکنجه و بدبختی و فلاکت بوده و خیری از زندگی و لذتهای آن ندیده است.
ضمن احترام به تلاشها و مبارزات همه کسانی که برای آزادی در هر دو نظام سختی و مرارت کشیدهاند٬ بنظر من٬ افرادی نظیر او (نویسنده همین کتاب) در واقع قربانی توهماتی شدند که کمونیسم نام داشت و نهایتا بیتدبیری رهبرانشان از یکسو و کم ظرفیتی فرهنگی حکومت از سوی دیگر نسلی را به خاکستر نشاند.
ماههای اول پیروزی انقلاب٬ گرایش به سازمانهای چپی در ایران٬ نشانه روشنفکری و انقلابیبودن بود. خیلی از جوانان خوشفکر و پاک جذب آنها شدند که اکثرا سرنوشت تلخی را برای خود رقم زدند. بسیاری از آنها در اثر هیجانات انقلاب٬ به جنگ مسلحانه روی آوردند. برخی از آنها در درگیریها کشته شدند٬ عدهای نیز در زندانها شکنجه و یا اعدام شدند٬ گروهی نیز آواره اینجا و آنجا شدند.
اگر صادقانه بگوییم٬ نه جذب شدن جوانانی مثل این نویسنده به گروههای چپی٬ از روی تدبیر و فکر بود و نه نپیوستن افرادی مثل من ٬ از روی تعقل و دوراندیشی. درست مثل حرکت خروشان یک سیلاب٬ که بعضی از اشیا و افراد را که در مسیرش قرار دارند٬ همراه خود میبرد و بعضی را نه.
من جزو آن دسته افراد بودم که در مسیر سیلاب گروههای چپی قرار نگرفته بودم و الا معلوم نبود الان کجا بودم.
راستش را بخواهید چند چیز باعث شد که من از ابتدا در مسیر این گروهها قرار نگیرم:
۱- پدر من طرفدار مصدق بود و علیه حزب توده. از دوران بچگی اینقدر علیه خیانتهای حزب توده شنیده بودم که نسبت به چپیها حساسیت پیدا کرده بودم. البته تا مدتها فرق گروههای چپی را نفهمیدم و خیال میکردم همه گروههای چپی تودهای هستند و کمونیست.
۲- زبان گفتاری و نوشتاری چپیها قلمبه سلمبه و غیر قابل درک بود. بارها کتابهای مارکسیستی را در اوایل انقلاب از اول تا آخر میخواندم بدون اینکه یک کلام از منظور آنها متوجه شوم و آخر سر عصبانی میشدم و آن را پرت میکردم توی سطل آشغال. پدر آمرزیده! مثل آدمیزاد حرف بزن دیگه! اینها چیه بلغور میکنید؟
۳- من اهل سبیل گذاشتن نبودم. کسانیکه یادشون میاد میدونند اکثر چپی ها سیبیلو بودند که موقع آب خوردن٬ نصف سبیلهاشون توی لیوان آبتنی میکرد. (البته این یکی شوخی بود)
خلاصه٬ این کتاب را حتما گیر بیاورید و بخوانید.
اخیرا بطور اتفاقی کتابی بدستم رسید که از خواندن آن خیلی کیف کردم. سالها بود چنین چیزی را نخوانده بودم. اسم کتاب « از آن سالها...» است و نویسندهاش آقای حمره فراهتی٬ از اعضای قدیمی سازمان چریکهای فدایی خلق است .
او سرگذشت خود را از دوران کودکی و سپس نحوه ورودش به فعالیتهای مبارزاتی و... را مفصلا در این کتاب شرح داده است. او در هر دو حکومت مدتی را در زندان بسر برده و با افراد مشهوری هم بند بوده است.
او تنها شاهد غرق شدن صمد بهرنگی در رودخانه ارس بود. چندین بار در دوران قبل از انقلاب به زندان افتاد و بعد از انقلاب نیز در کردستان همراه دیگر گروههای آنروزگار٬ مسلحانه جنگید و پس از دستگیری و زندانی٬ مدت زیادی بصورت مخفی زندگی کرد و همیشه از این شهر به آن شهر در حال فرار بود... او ماجرای فرارش به شوروی را شرح میدهد و اینکه چقدر در آنجا نیز سختی کشیده و نهایتا بعد از فروپاشی سوسیالیسم٬ به آلمان مهاجرت و فعلا در آنجا زندگی آرامی را دارد.
با خواندن این کتاب٬ شما بخوبی درمییابید که همه زندگی این فرد تا قبل از رسیدن به آلمان٬ سراسر پر از تلاطم٬ سختی٬ دربه دری و سرگردانی٬ زندان و شکنجه و بدبختی و فلاکت بوده و خیری از زندگی و لذتهای آن ندیده است.
ضمن احترام به تلاشها و مبارزات همه کسانی که برای آزادی در هر دو نظام سختی و مرارت کشیدهاند٬ بنظر من٬ افرادی نظیر او (نویسنده همین کتاب) در واقع قربانی توهماتی شدند که کمونیسم نام داشت و نهایتا بیتدبیری رهبرانشان از یکسو و کم ظرفیتی فرهنگی حکومت از سوی دیگر نسلی را به خاکستر نشاند.
ماههای اول پیروزی انقلاب٬ گرایش به سازمانهای چپی در ایران٬ نشانه روشنفکری و انقلابیبودن بود. خیلی از جوانان خوشفکر و پاک جذب آنها شدند که اکثرا سرنوشت تلخی را برای خود رقم زدند. بسیاری از آنها در اثر هیجانات انقلاب٬ به جنگ مسلحانه روی آوردند. برخی از آنها در درگیریها کشته شدند٬ عدهای نیز در زندانها شکنجه و یا اعدام شدند٬ گروهی نیز آواره اینجا و آنجا شدند.
اگر صادقانه بگوییم٬ نه جذب شدن جوانانی مثل این نویسنده به گروههای چپی٬ از روی تدبیر و فکر بود و نه نپیوستن افرادی مثل من ٬ از روی تعقل و دوراندیشی. درست مثل حرکت خروشان یک سیلاب٬ که بعضی از اشیا و افراد را که در مسیرش قرار دارند٬ همراه خود میبرد و بعضی را نه.
من جزو آن دسته افراد بودم که در مسیر سیلاب گروههای چپی قرار نگرفته بودم و الا معلوم نبود الان کجا بودم.
راستش را بخواهید چند چیز باعث شد که من از ابتدا در مسیر این گروهها قرار نگیرم:
۱- پدر من طرفدار مصدق بود و علیه حزب توده. از دوران بچگی اینقدر علیه خیانتهای حزب توده شنیده بودم که نسبت به چپیها حساسیت پیدا کرده بودم. البته تا مدتها فرق گروههای چپی را نفهمیدم و خیال میکردم همه گروههای چپی تودهای هستند و کمونیست.
۲- زبان گفتاری و نوشتاری چپیها قلمبه سلمبه و غیر قابل درک بود. بارها کتابهای مارکسیستی را در اوایل انقلاب از اول تا آخر میخواندم بدون اینکه یک کلام از منظور آنها متوجه شوم و آخر سر عصبانی میشدم و آن را پرت میکردم توی سطل آشغال. پدر آمرزیده! مثل آدمیزاد حرف بزن دیگه! اینها چیه بلغور میکنید؟
۳- من اهل سبیل گذاشتن نبودم. کسانیکه یادشون میاد میدونند اکثر چپی ها سیبیلو بودند که موقع آب خوردن٬ نصف سبیلهاشون توی لیوان آبتنی میکرد. (البته این یکی شوخی بود)
خلاصه٬ این کتاب را حتما گیر بیاورید و بخوانید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر