بازار کساد وبلاگستان:
هی یی ی... وضع بازار خیلی کساد شده. درآمد نیست. دخلمان کفاف خرجمان را نمیدهد. چکها وصول نمیشن. خلاصه اوضاع خیلی خرابه.
یادش بخیر. چند سال پیش که هنوز توی وبلاگستان دست زیاد نشده بود و «بلاگرولینگ» به رحمت ایزدی نرفته بود٬ کسب و کار ما خیلی خوب بود. توی این راسته بلاگرها٬ اگر جنس تازهای برای هر کدام از حجرهها میآمد٬ زود همه خبردار میشدند و میریختند آنجا. هرکسی چیزی میگفت و قیمتی میداد. غلغله میشد و جای سوزن انداختن نبود.
هرروز صبح زود بلاگرها جلوی وبلاگشون را آب و جارو میکردند و منتظر مظنه بازار میشدند.
خدا بیامرزه همه رفتگان را. هرروز صبح بعد از ناشتا٬ خدابیامرز «اسدعلیمحمدی» دست سگش را میگرفت و از سر راسته تا ته آن با همه سلام و احوالپرسی میکرد.
سر کنج بازار یک دارالعمارهای بود اسمش «فانوس و شرکا» بود. توی تجارت چراغ نفتی و علاالدین و فتیله و اینجور چیزا بودند. اوضاعشون خیلی توپ بود. پولشان با پارو بالا میرفت ولی بعدا بین شرکا اختلاف افتاد و ورشکست شدند و کرکرهاش را پایین کشیدند و رفتند.
خدابیامرز «حاج پارسای دشمن شناس» هم با آنها کار میکرد که معلوم نشد چه بلایی سرش آمد. شب خوابید و صبح دیگه از جاش بلند نشد. خدا رحمتش کنه مرد پارسایی بود.
روبروی دارلعماره فانوس٬ یعنی چند ذرع پایین تر از حجره «ف.م.سخن»٬ که الان توی بلاگ نیوز پاساژ زده٬ حاج مسعود برجیان مغازه داشت. خدارحمتش کنه حاج مسعود از اون نوابغ روزگار بود. قلم شیوا و روانی داشت. جنس که میآورد مردم فلهای میبردند از بس خوب بود.
ته راسته بازار٬ خدابیامرز «شبح» مغازه داشت. آدم خوبی بود. مردم میگفتند قبلا تودهای بوده و زمان مصدق عکس یک آدم سیبیلو را بالای سردر وبلاگش زده بوده. ولی از قدیم گفتند در دروازه را میشه بست ولی دهان مردم را نمیشه. خدا رحمتش کنه. کمونیست خوبی بود.
از زیر دالان پرشین بلاگیها که رد میشدی٬ خدابیامرز «مجید زهری» بساط داشت. آدم خوش مشرب و مردمداری بود. حساب کتاب هم سرش میشد. خبر ندارم چه بلایی سرش آمد و یهو غیبش زد. میگن خانمش سم توی کاسه آبگوشت ریخته و سر به نیستش کرده.
یک هاله خانمی بود. خواهرم باشه. خوشگل بود مثل پنجه آفتاب. خانمهای وبلاگستان همه از او خرید میکردند. وضعش خیلی خوب بود. خدا حفظش کند هرجا که هست. میگن یک خارجی قاپش را دزدید و بردش استرالیا. ای بخشکی شانس.
از قدیمیها٬ چند نفر هنوز زندهاند ولی دل و دماغ سابق را ندارند. پیر و بیحوصله شدهاند. مثلا همین «حسن آقا» را میبینید؟ سابقا یک تنه صد نفر را حریف بود. همه ازش حساب میبردند ولی الان هفتهای یکبار عصا زنان میاد کرکره را میده بالا و چند تا لینک را توی انبار میزاره و میره.
ظاهرا فقط «شما» و «من» هنوز جوان و سرحال باقی ماندهایم. بزنم به تخته...
هی یی ی... وضع بازار خیلی کساد شده. درآمد نیست. دخلمان کفاف خرجمان را نمیدهد. چکها وصول نمیشن. خلاصه اوضاع خیلی خرابه.
یادش بخیر. چند سال پیش که هنوز توی وبلاگستان دست زیاد نشده بود و «بلاگرولینگ» به رحمت ایزدی نرفته بود٬ کسب و کار ما خیلی خوب بود. توی این راسته بلاگرها٬ اگر جنس تازهای برای هر کدام از حجرهها میآمد٬ زود همه خبردار میشدند و میریختند آنجا. هرکسی چیزی میگفت و قیمتی میداد. غلغله میشد و جای سوزن انداختن نبود.
هرروز صبح زود بلاگرها جلوی وبلاگشون را آب و جارو میکردند و منتظر مظنه بازار میشدند.
خدا بیامرزه همه رفتگان را. هرروز صبح بعد از ناشتا٬ خدابیامرز «اسدعلیمحمدی» دست سگش را میگرفت و از سر راسته تا ته آن با همه سلام و احوالپرسی میکرد.
سر کنج بازار یک دارالعمارهای بود اسمش «فانوس و شرکا» بود. توی تجارت چراغ نفتی و علاالدین و فتیله و اینجور چیزا بودند. اوضاعشون خیلی توپ بود. پولشان با پارو بالا میرفت ولی بعدا بین شرکا اختلاف افتاد و ورشکست شدند و کرکرهاش را پایین کشیدند و رفتند.
خدابیامرز «حاج پارسای دشمن شناس» هم با آنها کار میکرد که معلوم نشد چه بلایی سرش آمد. شب خوابید و صبح دیگه از جاش بلند نشد. خدا رحمتش کنه مرد پارسایی بود.
روبروی دارلعماره فانوس٬ یعنی چند ذرع پایین تر از حجره «ف.م.سخن»٬ که الان توی بلاگ نیوز پاساژ زده٬ حاج مسعود برجیان مغازه داشت. خدارحمتش کنه حاج مسعود از اون نوابغ روزگار بود. قلم شیوا و روانی داشت. جنس که میآورد مردم فلهای میبردند از بس خوب بود.
ته راسته بازار٬ خدابیامرز «شبح» مغازه داشت. آدم خوبی بود. مردم میگفتند قبلا تودهای بوده و زمان مصدق عکس یک آدم سیبیلو را بالای سردر وبلاگش زده بوده. ولی از قدیم گفتند در دروازه را میشه بست ولی دهان مردم را نمیشه. خدا رحمتش کنه. کمونیست خوبی بود.
از زیر دالان پرشین بلاگیها که رد میشدی٬ خدابیامرز «مجید زهری» بساط داشت. آدم خوش مشرب و مردمداری بود. حساب کتاب هم سرش میشد. خبر ندارم چه بلایی سرش آمد و یهو غیبش زد. میگن خانمش سم توی کاسه آبگوشت ریخته و سر به نیستش کرده.
یک هاله خانمی بود. خواهرم باشه. خوشگل بود مثل پنجه آفتاب. خانمهای وبلاگستان همه از او خرید میکردند. وضعش خیلی خوب بود. خدا حفظش کند هرجا که هست. میگن یک خارجی قاپش را دزدید و بردش استرالیا. ای بخشکی شانس.
از قدیمیها٬ چند نفر هنوز زندهاند ولی دل و دماغ سابق را ندارند. پیر و بیحوصله شدهاند. مثلا همین «حسن آقا» را میبینید؟ سابقا یک تنه صد نفر را حریف بود. همه ازش حساب میبردند ولی الان هفتهای یکبار عصا زنان میاد کرکره را میده بالا و چند تا لینک را توی انبار میزاره و میره.
ظاهرا فقط «شما» و «من» هنوز جوان و سرحال باقی ماندهایم. بزنم به تخته...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر