ای ملت خاموش! «خاموشی» حق تو نیست.
راستش الان که دارم که جملات را مینویسم بااکراه و وسواس مینویسم. چون میدانم حتما عدهای کوتاه فکر پیدا خواهند شد تا بگویند: تو خودت رفتی توی خارج کشور نشستی و از دور میگی لنگش کن!
بنابراین برای اینکه این بهانه را از دیگران بگیرم بنا دارم فقط به نقل تجربیات و باورهایم بسنده کنم و کاری به لنگ و ران و باسن حکومت نداشته باشم. مردم خودشان میدانند که لنگش کنند یا نکنند.
ابتدا بگذارید یک خاطرهای را برایتان نقل کنم:
پارسال رفته بودم جزیره قشم. یک روز عصر به همراه چند تن از دوستان روی نیمکتهای چوبی یک قهوهخانه کنار ساحل نشسته بودیم و جای شما خالی قلیان میکشیدیم و گپ میزدیم.
پیرمرد صاحب قهوهخانه که مرد خوش بیان و خوش اخلاقی بود را هم دعوت کردیم کنار ما بنشیند و از اوضاع خودش و وضعیت قشم و مقایسهاش با امارات حرف بزند.
بعد از کمی شوخی و بگو بخند٬ صحبت پیر مرد به اینجا رسید:
« همین امارات را میبینید. برادر دوقلوی قشم است! خاکش یکی است. هوایش یکی است. آبش هم یکی است. ولی یکی اینطوری پیشرفت کرده ودیگری اینطوری مثل بیابان برهوت ول شده. یکی شده مرکز تجاری خاورمیانه و دیگری شده مرکز قاچاق و کارهای خلاف. چرا پسران من برای امرار معاش باید قشم را ترک کنند و به دوبی بروند و نوکری عربها را بکنند؟
شما شاید باور نکنید ولی حقیقت دارد. همین پنچاه شصت سال پیش٬ اوضاع عربهای امارات آنقدر خراب بود و مردمش آنقدر فقیر بودند که معمولا با همین لنجهای قراضه به قشم و بندر عباس میآمدند و چند تا گونی نان خشک و لباسهای کهنه را بار میزدند و به دوبی میبردند. حالا برو ببین وضع آنها چجور شده و وضع ما به کجا رسیده!...»
راستش نمیدانم حرفهای آن پیرمرد چقدر درست و یا غلط است ولی هرچه که هست٬ باعث به فکر فرو رفتن من و همراهانم شد.
راستی چرا ما ظرف کمتر از پنجاه شصت سال اینقدر عقب افتادهایم؟ چرا دیگران اینقدر جلو زدند؟
چرا مشکلات ابتدایی جامعه ما هیچوقت حل نمیشود؟ چرا همیشه توی همان پله اول زندگی یعنی تامین مایحتاج اولیه مثل آب و برق و نان و سوخت و وسایل تامین سرما و گرما ماندهایم؟
زندگی توی ایران اصلا شبیه یک زندگی در قرن بیست و یکم نیست. همه چیز بستگی به نیروهای ماوراءالطبیعه دارد.بجای برنامه ریزی در کارها نماز باران میخوانیم. هیچ قانون علمی و یا برنامه حساب شدهای وجود ندارد. همه چیز الله بختکی است.
اگر یک سال باران کم ببارد٬ کمبود آب مردم را به مرز هلاکت نزدیک میکند. بخاطر کمی باران میوه و ارزاق عمومی گران میشود. برق قطع میشود. کارهای تولیدی مختل میشود. وقت و عمر مردم توی ترافیک و صف نانوایی و بانک و غیره و غیره بیش از پیش تلف میشود.
و اگر یک سال باران زیاد ببارد٬ سیل جاری میشود. رودخانه ها طغیان میکند. زمینهای کشاورزی صدمه می بیند. قیمت محصولات کشاورزی افزایش پیدا میکند. خانهها خراب میشوند. افراد زیادی بیخانمان میشوند و روزگار مردم دوباره به مشقت می افتند.
.
باوجودیکه مقام نخست یا دوم را در معادن گازی داریم٬ ولی در زمستانها مشگل کمبود گاز داریم و زن و بچه مردم باید در سرمای زمستان به زحمت بیفتند.
با وجودیکه دومین تولید کننده نفت هستیم ولی وارد کننده بنزینایم.
هیچ چیز ی سر جای خودش نیست. یک آشفته بازاری درست شده که بیا و ببین.
من فقط نق نمیزنم. راه بیرون رفتن از این وضعیت را هم تا جایی که عقل و تجربهام اجازه میدهد بیان خواهم کرد. منتظر باشید.
راستش الان که دارم که جملات را مینویسم بااکراه و وسواس مینویسم. چون میدانم حتما عدهای کوتاه فکر پیدا خواهند شد تا بگویند: تو خودت رفتی توی خارج کشور نشستی و از دور میگی لنگش کن!
بنابراین برای اینکه این بهانه را از دیگران بگیرم بنا دارم فقط به نقل تجربیات و باورهایم بسنده کنم و کاری به لنگ و ران و باسن حکومت نداشته باشم. مردم خودشان میدانند که لنگش کنند یا نکنند.
ابتدا بگذارید یک خاطرهای را برایتان نقل کنم:
پارسال رفته بودم جزیره قشم. یک روز عصر به همراه چند تن از دوستان روی نیمکتهای چوبی یک قهوهخانه کنار ساحل نشسته بودیم و جای شما خالی قلیان میکشیدیم و گپ میزدیم.
پیرمرد صاحب قهوهخانه که مرد خوش بیان و خوش اخلاقی بود را هم دعوت کردیم کنار ما بنشیند و از اوضاع خودش و وضعیت قشم و مقایسهاش با امارات حرف بزند.
بعد از کمی شوخی و بگو بخند٬ صحبت پیر مرد به اینجا رسید:
« همین امارات را میبینید. برادر دوقلوی قشم است! خاکش یکی است. هوایش یکی است. آبش هم یکی است. ولی یکی اینطوری پیشرفت کرده ودیگری اینطوری مثل بیابان برهوت ول شده. یکی شده مرکز تجاری خاورمیانه و دیگری شده مرکز قاچاق و کارهای خلاف. چرا پسران من برای امرار معاش باید قشم را ترک کنند و به دوبی بروند و نوکری عربها را بکنند؟
شما شاید باور نکنید ولی حقیقت دارد. همین پنچاه شصت سال پیش٬ اوضاع عربهای امارات آنقدر خراب بود و مردمش آنقدر فقیر بودند که معمولا با همین لنجهای قراضه به قشم و بندر عباس میآمدند و چند تا گونی نان خشک و لباسهای کهنه را بار میزدند و به دوبی میبردند. حالا برو ببین وضع آنها چجور شده و وضع ما به کجا رسیده!...»
راستش نمیدانم حرفهای آن پیرمرد چقدر درست و یا غلط است ولی هرچه که هست٬ باعث به فکر فرو رفتن من و همراهانم شد.
راستی چرا ما ظرف کمتر از پنجاه شصت سال اینقدر عقب افتادهایم؟ چرا دیگران اینقدر جلو زدند؟
چرا مشکلات ابتدایی جامعه ما هیچوقت حل نمیشود؟ چرا همیشه توی همان پله اول زندگی یعنی تامین مایحتاج اولیه مثل آب و برق و نان و سوخت و وسایل تامین سرما و گرما ماندهایم؟
زندگی توی ایران اصلا شبیه یک زندگی در قرن بیست و یکم نیست. همه چیز بستگی به نیروهای ماوراءالطبیعه دارد.بجای برنامه ریزی در کارها نماز باران میخوانیم. هیچ قانون علمی و یا برنامه حساب شدهای وجود ندارد. همه چیز الله بختکی است.
اگر یک سال باران کم ببارد٬ کمبود آب مردم را به مرز هلاکت نزدیک میکند. بخاطر کمی باران میوه و ارزاق عمومی گران میشود. برق قطع میشود. کارهای تولیدی مختل میشود. وقت و عمر مردم توی ترافیک و صف نانوایی و بانک و غیره و غیره بیش از پیش تلف میشود.
و اگر یک سال باران زیاد ببارد٬ سیل جاری میشود. رودخانه ها طغیان میکند. زمینهای کشاورزی صدمه می بیند. قیمت محصولات کشاورزی افزایش پیدا میکند. خانهها خراب میشوند. افراد زیادی بیخانمان میشوند و روزگار مردم دوباره به مشقت می افتند.
.
باوجودیکه مقام نخست یا دوم را در معادن گازی داریم٬ ولی در زمستانها مشگل کمبود گاز داریم و زن و بچه مردم باید در سرمای زمستان به زحمت بیفتند.
با وجودیکه دومین تولید کننده نفت هستیم ولی وارد کننده بنزینایم.
هیچ چیز ی سر جای خودش نیست. یک آشفته بازاری درست شده که بیا و ببین.
من فقط نق نمیزنم. راه بیرون رفتن از این وضعیت را هم تا جایی که عقل و تجربهام اجازه میدهد بیان خواهم کرد. منتظر باشید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر