آنچه برما گذشت:
خیال کردید توی این چند هفته اخیر٬ ما توی سواحل هاوایی لم داده بودیم و حال میکردیم؟
نخیر اشتباه کردید. اصلا این خبرها نبود. چهل روز تحت انواع و اقسام شکنجههای روحی و جسمی بودم. تمام کلهام باند پیچی شده. سرم بیست تا بخیه برداشته. مچ پایم شکسته و الان توی گچ است. تحت مراقبتهای پزشکی هستم و روزی دوتا امپول میزنم.
این است حال و روز ما. همش تقصیر جمهوری اسلامی است. اینجا هم که هستیم دست از سر ما برنمیدارد و روزی یک دردسری برایمان درست میکند.
تا یکی دو ماه پیش همه چیز خوب بود و زندگی آرامی داشتیم. ماجرا از زمانی آغاز شد که یکروز در محل کار٬ فرصتی پیش آمد و مقداری توی اینترنت وبگردی میکردم که چشمم افتاد به یک خبر باورنکردنی.
بر اساس خبر مذکور قرارشده از این به بعد آقایان محترم آزادانه و بدون نیاز به اجازه همسرشان٬ هر چند تا که دلشان میخواهد زن بگیرند و از هیچکس هم نترسند.
عصر همانروز توی راه منزل کلی به این خبر فکر کردم. با خودم گفتم: بدبختیهای انقلاب و جنگ و کمبودهایش را ما کشیدیم٬ حالا که چند همسری آزاد شده٬ از کشور زدیم بیرون.
آخه این چه شانسی است که ما داریم؟ مرده شور این کانادا را ببره با این قوانین خشک و مزخرفش. اگر صد سال دیگر هم در این کشور زندگی کنم اجازه نمیدهد یک زن دیگر بگیرم. اصلا این کار در این مملکت خراب شده جرم است. زندانی هم دارد.
در صورتی که توی کشور خودمان نه تنها جرم نیست بلکه اجازه و نظر همسر اول را هم لازم نداره. یعنی مثلا شما همینکه از یک خانم جیگر طلا که خوشتان آمد فورا دستش را میگیرید میبرید محضر. صیغه عقد را به سلامتی میخوانید و شاد و شنگول به اتفاق عروس خانم میروید منزل و به محض باز شدن در٬ به همسر اولتان میگویید:
عزیزم٬ با همسر جدیدم آشنا بشو. همین امروز از توی خیابون تورش زدم.
خانم شما هم که میداند این کار شما قانونی است و خلاف شرع هم نیست٬ با همسر دوم چاق سلامتی میکند و به او خوش آمد میگوید و همه چیز بخوبی و خوشی پیش میرود.
اما توی کانادا چی؟ کسی جرات میکند دست از پا خطا کند و هوس زن دیگری را کند؟ همین همسر عزیز٬ آدم را قیمه قیمه میکند.
خلاصه٬ وقتی رسیدم به خانه٬ دیدم همسر عزیزم به همراه مادر زن عزیزترم در حال سبزی پاک کردن هستند. میخواستند آش نذری بپزند. به همسرم رو کردم و گفتم:
عزیزم. من تصمیم خودم را گرفتهام. میخواهم برگردم ایران. چمدانها را ببند و همین الان برویم فرودگاه. دیگه از این جا خسته شدهام. باید برگردیم ایران.
همسرم که از تعجب چشمانش گرد شده بود پرسید:
- مگه حکومت عوض شده؟
- عوض نشده ولی اوضاع داره خیلی جالب میشه. اگر دیر بجنبیم سرِما بی کلاه میماند و همه چیزهای خوب را میبرند.
- من باورم نمیشه. توی اخبار میگه وضع زندگی مردم بهم ریخته. آب نیست. برق نیست. امنیت نیست. قانون نیست. آزادی نیست. هرکی هرکیه. گرانی بیداد میکنه. آنوقت تو میگی اوضاع داره خوب میشه؟ راستش را بگو جریان چیه؟
راستش مقداری مقاومت کردم تا واقعیت را برملا نکنم. آخه از زنم میترسم. از همه بدتر مادر زنم هم آنجا بود و لذا ترس و هراسم مضاعف شده بود اما مگر میشود در مقابل بازجوییهای زیرکانه خانمها طاقت اورد و زبان به اعتراف نگشود؟
اما چشمتان روز بد نبیند. همینکه گفتم قرار است در ایران لایحه حمایت از خانواده تصویب شود تا آقایان بتوانند هر چند تا خانم خواستند اختیار کنند٬ زلزلهای در خانه ما به وقوع پیوست که شدت لرزش آن بیش از هشت ریشتر بود. انواع و اقسام جیغهای فرابنفش و صدای غرش سهمگین مادرزن عزیز و پرتاب انواع و اقسام اشیا و وسایل موجود در دم دست. بطوری که من احساس کردم در هیروشیما قرار دارم و مورد بمباران اتمی امریکای جنایتکار قرار گرفتهام.
اما در یک لحظه یکی از همان اشیاء معلق در هوا به سر اینجانب برخورد و دیگر چیزی حالیام نشد.
وقتی چشم باز کردم٬ خود را در بیمارستان یافتم. کلهام بیست تا بخیه خورده بود و همه جا را باند پیچی کرده بود. خوشبختانه قسمتهای اصلی بدنم صدمه نخورده باقی مانده بود که خدا را سپاس میگویم.
چشمم را تا نیمه باز کردم متوجه شدم همسرم بر بالینم آهسته و آرام گریه میکند. به پرستار میگفت:
- مرد خوبی است. خیلی مهربان و با وفاست. مثل مردهای دیگه نیست که چشم هیز باشه و تا شلوارش دوتا میشه بره یک زن دیگه بگیره. ولی نمیدانم چرا یه خورده قاطی کرده و میخواهد برگردد ایران. لابد ضربه چیزی توی ملاجش خورده. و الا اینجوری نبود.
خدا لعنت کنه جمهوری اسلامی را که زندگی مردم را تباه میکنه. آخه آنهایی که این لایحه را تصویب میکنند اصلا به عواقب آن فکر کردهاند؟ اصلا خانمها هیچ! آیا به عواقب آقایان فکر کردهاید؟ خیال کردید به همین سادگی است که یک آقایی برود و زن دوم بگیرد و آب از آب هم تکان نخورد؟ همه خانمها که مثل من نیستند که مراعات شوهرشان را بکنند و فقط با لبتاپ بزنند توی فرق سر شوهرشان!. بقیه خانمها یا سم میریزند توی غذای شوهرشان و از دستشان خلاص میشوند و یا مقداری اسید میریزند توی آفتابه تا هنگامی که شوهرشان به مستراح میرود و برای طهارت از آفتابه استفاده میکند٬ جیغش به فلک بلند شود و تشکیلاتش از بین برود.
با شنیدن این حرفهای زنم٬ تازه فهمیدم من چقدر شانس آوردم که زنم مراعات مرا کرده و الا الان قسمتهای میانی بدنم هم باید باند پیچی شده بود.
( از لطف دوستان که در غیاب اینجانب اظهار محبت کردند صمیمانه ممنونم. راستش خیلی گرفتارم و فرصت نوشتن بسیار اندک است. هر از گاهی که فرصتی پیش آید دوباره خواهم نوشت. خوشبختانه هیچ اتفاق بدی نیفتاده و اصلا هم قصد بازگشت به ایران را هم ندارم.
توی این مدت هم ماموریت بودم و اصلا مجالی برای اینترنت گردی و وبلاگ نویسی نداشتم. حتی جواب ایمیل ها را هم نداده ام. تا فرصتی دیگر بدرود. مخلص همه شما هم هستم.)
خیال کردید توی این چند هفته اخیر٬ ما توی سواحل هاوایی لم داده بودیم و حال میکردیم؟
نخیر اشتباه کردید. اصلا این خبرها نبود. چهل روز تحت انواع و اقسام شکنجههای روحی و جسمی بودم. تمام کلهام باند پیچی شده. سرم بیست تا بخیه برداشته. مچ پایم شکسته و الان توی گچ است. تحت مراقبتهای پزشکی هستم و روزی دوتا امپول میزنم.
این است حال و روز ما. همش تقصیر جمهوری اسلامی است. اینجا هم که هستیم دست از سر ما برنمیدارد و روزی یک دردسری برایمان درست میکند.
تا یکی دو ماه پیش همه چیز خوب بود و زندگی آرامی داشتیم. ماجرا از زمانی آغاز شد که یکروز در محل کار٬ فرصتی پیش آمد و مقداری توی اینترنت وبگردی میکردم که چشمم افتاد به یک خبر باورنکردنی.
بر اساس خبر مذکور قرارشده از این به بعد آقایان محترم آزادانه و بدون نیاز به اجازه همسرشان٬ هر چند تا که دلشان میخواهد زن بگیرند و از هیچکس هم نترسند.
عصر همانروز توی راه منزل کلی به این خبر فکر کردم. با خودم گفتم: بدبختیهای انقلاب و جنگ و کمبودهایش را ما کشیدیم٬ حالا که چند همسری آزاد شده٬ از کشور زدیم بیرون.
آخه این چه شانسی است که ما داریم؟ مرده شور این کانادا را ببره با این قوانین خشک و مزخرفش. اگر صد سال دیگر هم در این کشور زندگی کنم اجازه نمیدهد یک زن دیگر بگیرم. اصلا این کار در این مملکت خراب شده جرم است. زندانی هم دارد.
در صورتی که توی کشور خودمان نه تنها جرم نیست بلکه اجازه و نظر همسر اول را هم لازم نداره. یعنی مثلا شما همینکه از یک خانم جیگر طلا که خوشتان آمد فورا دستش را میگیرید میبرید محضر. صیغه عقد را به سلامتی میخوانید و شاد و شنگول به اتفاق عروس خانم میروید منزل و به محض باز شدن در٬ به همسر اولتان میگویید:
عزیزم٬ با همسر جدیدم آشنا بشو. همین امروز از توی خیابون تورش زدم.
خانم شما هم که میداند این کار شما قانونی است و خلاف شرع هم نیست٬ با همسر دوم چاق سلامتی میکند و به او خوش آمد میگوید و همه چیز بخوبی و خوشی پیش میرود.
اما توی کانادا چی؟ کسی جرات میکند دست از پا خطا کند و هوس زن دیگری را کند؟ همین همسر عزیز٬ آدم را قیمه قیمه میکند.
خلاصه٬ وقتی رسیدم به خانه٬ دیدم همسر عزیزم به همراه مادر زن عزیزترم در حال سبزی پاک کردن هستند. میخواستند آش نذری بپزند. به همسرم رو کردم و گفتم:
عزیزم. من تصمیم خودم را گرفتهام. میخواهم برگردم ایران. چمدانها را ببند و همین الان برویم فرودگاه. دیگه از این جا خسته شدهام. باید برگردیم ایران.
همسرم که از تعجب چشمانش گرد شده بود پرسید:
- مگه حکومت عوض شده؟
- عوض نشده ولی اوضاع داره خیلی جالب میشه. اگر دیر بجنبیم سرِما بی کلاه میماند و همه چیزهای خوب را میبرند.
- من باورم نمیشه. توی اخبار میگه وضع زندگی مردم بهم ریخته. آب نیست. برق نیست. امنیت نیست. قانون نیست. آزادی نیست. هرکی هرکیه. گرانی بیداد میکنه. آنوقت تو میگی اوضاع داره خوب میشه؟ راستش را بگو جریان چیه؟
راستش مقداری مقاومت کردم تا واقعیت را برملا نکنم. آخه از زنم میترسم. از همه بدتر مادر زنم هم آنجا بود و لذا ترس و هراسم مضاعف شده بود اما مگر میشود در مقابل بازجوییهای زیرکانه خانمها طاقت اورد و زبان به اعتراف نگشود؟
اما چشمتان روز بد نبیند. همینکه گفتم قرار است در ایران لایحه حمایت از خانواده تصویب شود تا آقایان بتوانند هر چند تا خانم خواستند اختیار کنند٬ زلزلهای در خانه ما به وقوع پیوست که شدت لرزش آن بیش از هشت ریشتر بود. انواع و اقسام جیغهای فرابنفش و صدای غرش سهمگین مادرزن عزیز و پرتاب انواع و اقسام اشیا و وسایل موجود در دم دست. بطوری که من احساس کردم در هیروشیما قرار دارم و مورد بمباران اتمی امریکای جنایتکار قرار گرفتهام.
اما در یک لحظه یکی از همان اشیاء معلق در هوا به سر اینجانب برخورد و دیگر چیزی حالیام نشد.
وقتی چشم باز کردم٬ خود را در بیمارستان یافتم. کلهام بیست تا بخیه خورده بود و همه جا را باند پیچی کرده بود. خوشبختانه قسمتهای اصلی بدنم صدمه نخورده باقی مانده بود که خدا را سپاس میگویم.
چشمم را تا نیمه باز کردم متوجه شدم همسرم بر بالینم آهسته و آرام گریه میکند. به پرستار میگفت:
- مرد خوبی است. خیلی مهربان و با وفاست. مثل مردهای دیگه نیست که چشم هیز باشه و تا شلوارش دوتا میشه بره یک زن دیگه بگیره. ولی نمیدانم چرا یه خورده قاطی کرده و میخواهد برگردد ایران. لابد ضربه چیزی توی ملاجش خورده. و الا اینجوری نبود.
خدا لعنت کنه جمهوری اسلامی را که زندگی مردم را تباه میکنه. آخه آنهایی که این لایحه را تصویب میکنند اصلا به عواقب آن فکر کردهاند؟ اصلا خانمها هیچ! آیا به عواقب آقایان فکر کردهاید؟ خیال کردید به همین سادگی است که یک آقایی برود و زن دوم بگیرد و آب از آب هم تکان نخورد؟ همه خانمها که مثل من نیستند که مراعات شوهرشان را بکنند و فقط با لبتاپ بزنند توی فرق سر شوهرشان!. بقیه خانمها یا سم میریزند توی غذای شوهرشان و از دستشان خلاص میشوند و یا مقداری اسید میریزند توی آفتابه تا هنگامی که شوهرشان به مستراح میرود و برای طهارت از آفتابه استفاده میکند٬ جیغش به فلک بلند شود و تشکیلاتش از بین برود.
با شنیدن این حرفهای زنم٬ تازه فهمیدم من چقدر شانس آوردم که زنم مراعات مرا کرده و الا الان قسمتهای میانی بدنم هم باید باند پیچی شده بود.
( از لطف دوستان که در غیاب اینجانب اظهار محبت کردند صمیمانه ممنونم. راستش خیلی گرفتارم و فرصت نوشتن بسیار اندک است. هر از گاهی که فرصتی پیش آید دوباره خواهم نوشت. خوشبختانه هیچ اتفاق بدی نیفتاده و اصلا هم قصد بازگشت به ایران را هم ندارم.
توی این مدت هم ماموریت بودم و اصلا مجالی برای اینترنت گردی و وبلاگ نویسی نداشتم. حتی جواب ایمیل ها را هم نداده ام. تا فرصتی دیگر بدرود. مخلص همه شما هم هستم.)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر