خدا رحمت کند همه گذشتگان شما را. مرحوم پدرم اصولا آدم بیدین و ایمانی بود ولی یک اعتقاد عجیبی به محرم و روز عاشورا داشت. حالا این اعتقاد از کجا به او رسیده بود بماند ولی بخاطر همین باور و اعتقاد او هرساله توی خانه ما ظهر عاشورا ناهار نذری پخت میشد و دستهجات عزاداری برای خوردن قیمه پلو به خانه ما میآمدند.
ما یک حیاط بزرگی داشتیم که از اول محرم همه جای آنرا سیاهپوش میکردند و آنجا می شد پاتوق دستهجات سینهزنی. از یکی دو روز قبل از عاشورا خانمهای محل برای پاک کردن برنج و لپه و بقیه چیزهای مربوطه به خانه ما میآمدند و در آماده ساختن غذا کمک میکردند. پیرزنها٬ خانمهای جوان٬ دخترهای دم بخت٬ پسرهای چشم چران همه و همه ٬ هرکدام مشغول کاری میشدند و حیاط را حسابی شلوغ میکردند. معمولا پدر هیچ کاری نمیکرد. او مراقب اوضاع بود و بیشتر با این و آن صحبت میکرد.
در گوشهای از حیاط چند تا اجاق بوسیله آجر درست میکردند و دیگهای مسی بزرگ را بار میگذاشتند. یک آشپز هم داشتیم که برای اینجور مراسم دعوت میکردیم و البته با وجودیکه از دوستان پدرم بود ولی او بابت این کارش پول خوبی هم میگرفت و خلاصه مجانی کار نمیکرد.
اینجور که بزرگترها میگفتند دست پخت این آقا معرکه بود و کارش حرف نداشت ولی یک مشخصه عجیبی که این آقا داشت این بود که بشدت معتاد به الکل بود و دائما مست بود. سیگاری نبود و اصلا لب به چای نمی زد در عوض تند و تند مشروب میخورد آن هم چه مشروبی؟ از همون عرق سگیهای محلی.
من در طول عمرم هیچکس را مثل اون آقا ندیدم که اینقدر مشروب بخوره. باور کنید عقب ماشیناش همیشه یکی دو تا دبه بزرگ مشروب بود. چند بار با چشم خودم دیدم که دبه را بلند کرده بود و داشت قلپ قلپ میخورد. هروقت این آقای آشپز به خانه ما میآمد همراه خودش از داخل ماشینش یک دبه مشروب میآورد و در جای امن و مناسبی به دور از چشم اغیار میگذاشت و هروقت خسته میشد میرفت آن دبه را برمیداشت و چند قلپ نوش جان میکرد.
خب. با این اوصاف٬ حالا تصور کنید این آقا میخواست برای روز عاشورا آشپزی کند. البته الحق و الانصاف دست پختش حرف نداشت ولی رفتار و حرکاتش اصلا مناسب یک مجلس عزاداری نبود.
بهرحال یکسال عاشورا افتاده بود وسط تابستان. هوا خیلی گرم بود. یکی از وظایف حاج خانمها کمک به تهیه شربت بود. آب و شکر و زغفران و گلاب را توی یک دیگ خیلی بزرگ میریختند و با کفگیر یا ملاقه هم میزدند. سپس شربت آماده را داخل یک منبع فلزی بزرگ میریختند. از همان منبعهای استیل که مثل سماور یک شیر هم دارد و رویش نوشته فدای لبت تشنهات یا امام حسین. البته چند قالب یخ هم توی آن میانداختند.
برای اینکه به هنگام ورود همزمان عده زیادی از عزاداران به داخل حیاط بطور ناگهانی دچار کمبود شربت نشویم٬ معمولا چندین دبه شربت اضافی تهیه میشد و در جای خنکی نگهداری میگردید. در مواقع ضروری کافی بود دو سه تا از آن دبههای شربت را داخل منبع استیل خالی کنند تا مردم بتوانند بدون وقفه شربت بنوشند.
خب. حتما حدس میزنید بقیه ماجرا چه بود. بله. یکبار بصورت اشتباهی یکی از حاج خانمهای محله دبه مشروب آقای آشپز را بجای شربت برداشته بود و خالی کرده بود توی ظرف مخصوص توزیع شربت!
حالا تصور کنید چه وضعی پیش آمد. جوانهای محل چپ و راست میرفتند و میآمدند و شربت میخواستند. پیرزنها با خوردن یک لیوان شربت سگی حسابی میرفتند توی عالم خلسه و حریف میطلبیدند! دسته زنجیر زنان با خوردن آن شربت شارژ شده بودند و حسابی زنجیر میزدند. آنهم چه زدنی. خلاصه وسط حیاط ما شده بود صحرای کربلا . همه بعد از مدتی تلوتلو میخوردند و بطور نامفهومی حرف میزدند. موقع بیرون رفتن از حیاط٬ به پدرم میگفتند: خدا قبول کنه! اجرت با امام حسین! خیلی خوشمزه بود!
از آن تاریخ به بعد شربت خانه ما توی محله معروف شد. همه میگفتند شربت این خانه یک چیز دیگه است. اینها سیدند و شربتشان مال امام حسین است. هردردی داشته باشی شفا میده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر