استاد: پسر! چند بار گفتم سرِکلاس من دیر نیا؟ تمرکز حواس من و بقیه را بههم میریزد این دیر آمدنهای شما.
دانشجو: استاد شرمنده. رفته بودیم سر قبر شهدا برای آنها فاتحه خواندیم یه خورده دیر شد.
استاد: چی؟...فاتحه خواندن که باعث تاخیر نمیشود. مگر رفته بودی بهشت زهرا؟
دانشجو: نه استاد. توی همین محوطه جلوی دانشکده. آخه چند تا شهید را آوردهاند اینجا دفن کردهاند تا ما همیشه به یاد آنها باشیم و آرمانهای آنها را از یاد نبریم.
استاد (با تعجب): عجب!... چرا آنها را آوردند توی محوطه دانشگاه؟ چرا نبردند توی بازار تهران؟ آنها که واجب ترند.
دانشجو: میگن این نظر مقام معظم رهبری بوده که شهدا را بیاورند توی دانشگاه.
استاد: (زیر لب یک چیزی را میگوید که خوب شنیده نمیشود ولی اولش این بود: آخ به کله مقام معظم...)
دانشجو: استاد! این که چیزی نیست میگن قراره توی هر کلاسی چند تا شهید بیاورند تا معنویت کلاس برود بالا.
استاد: مگه اینجا کلاس آناتومی یا کالبد شکافیه؟... حیف! که نمیشه حرف زد... آخه مگه اینجا شابدوالعظیمه که مردهها را میاورند اینجا خاک میکنند؟ اینجا دانشگاه است محل درس و مشق. محل یادگیری علم و دانش. نه صحن امامزاده داوود و امامزاده هاشم.
...اصلا کی گفته که دفن شهدا در اینجا باعث رشد آرمانگرایی میشود؟
بروید توی کل دنیا بگردید ببینید یک دانشگاه را پیدا میکنید که آنجا را کرده باشند قبرستان؟
اصلا ولش کنید...بگذار به درس خودمان برسیم. تو هم برو بنشین.
ینچ دقیقه بعد:
یک دانشجوی دیگر با تاخیر وارد میشود.
استاد: تو هم رفته بودی سر مزار شهدا؟
دانشجو: نه استاد. ما را جلوی دانشگاه گرفته بودند بخاطر وضع سر و رویمان.
استاد: ولی تو که پیراهنت آستین بلنده؟
دانشجو: نه استاد. مشگل پیراهن نبود. همینطوری گیر داده بودند میخواستند اذیت کنند. میگفتند مدل موی شما مثل هنرپیشههای توی ماهوارههاست.
استاد (آهی میکشد): خب... برو بنشین....خدا آخر و عاقبت این مملکت را ختم به خیر کند.
ده دقیقه بعد:
یک دانشجوی دیگر وارد میشود.
استاد: بابا این چه وضعیه؟... خانمها آقایون. لطفا دیر نیاین.
دانشجو: شرمنده استاد. توی ترافیک گیر کرده بودیم. این بسیجیها وسط خیابون نماز جماعت میخواندند. راه بسته شده بود. صبر کردیم نمازشان تمام بشه.
استاد: بفرمایید بنشینید.
پنج دقیقه بعد:
یک دانشجوی دختر وارد میشود.
استاد: با این وضع نمیشه درس گفت. یک موضوع را چند بار باید تکرار کنم؟...
شما چرا دیر کردید سرکار خانم؟
دانشجو: استاد مسجد بودیم. اینقدر خوب بود که حیف بود وسط کار ول کنیم بیاییم بیرون. جای شما خالی خیلی حال داد.
استاد: دوستان بجای ما. بفرمایید ببینم سرگرم نماز و عبادت بودید؟
دانشجو: نه استاد. نمایشگاه عکس و نقاشی بود.
استاد (با تعجب): نمایشگاه عکس و نقاشی را آوردهاند توی مسجد؟
دانشجو: بله استاد. هر ساله این کار را میکنند. تا آخر این هفته هم هست حتما بروید ببینید.
استاد:والا من که نمیفهمم توی این مملکت چی میگذره. مسجد شده آتلیه هنر. وسط خیابان شده مسجد. دانشگاه شده قبرستان.
هیچ چیزی سرجای خودش نیست. یک جای سالم توی این مملکت را نگذاشتهاند باقی بماند. همه جا را گند زدند... بگذریم برگردیم سر درس خودمون.
یک دقیقه بعد:
یک بسیجی در حالی که لباس رزم پوشیده با مقداری کاغذ و مدارک وارد میشود:
بسیجی: استاد ببخشید به برادرها و خواهرها اعلام کنید که فرم ثبت نام عملیات استشهادی اینجا هست. دانشجویان عزیز بیایند و این فرمها را پرکنند. اجرتان با آقا امام زمان!
استاد سرش را تکان میدهد. گچ را به گوشهای پرت میکند و میرود بیرون سیگار بکشد.
دانشجو: استاد شرمنده. رفته بودیم سر قبر شهدا برای آنها فاتحه خواندیم یه خورده دیر شد.
استاد: چی؟...فاتحه خواندن که باعث تاخیر نمیشود. مگر رفته بودی بهشت زهرا؟
دانشجو: نه استاد. توی همین محوطه جلوی دانشکده. آخه چند تا شهید را آوردهاند اینجا دفن کردهاند تا ما همیشه به یاد آنها باشیم و آرمانهای آنها را از یاد نبریم.
استاد (با تعجب): عجب!... چرا آنها را آوردند توی محوطه دانشگاه؟ چرا نبردند توی بازار تهران؟ آنها که واجب ترند.
دانشجو: میگن این نظر مقام معظم رهبری بوده که شهدا را بیاورند توی دانشگاه.
استاد: (زیر لب یک چیزی را میگوید که خوب شنیده نمیشود ولی اولش این بود: آخ به کله مقام معظم...)
دانشجو: استاد! این که چیزی نیست میگن قراره توی هر کلاسی چند تا شهید بیاورند تا معنویت کلاس برود بالا.
استاد: مگه اینجا کلاس آناتومی یا کالبد شکافیه؟... حیف! که نمیشه حرف زد... آخه مگه اینجا شابدوالعظیمه که مردهها را میاورند اینجا خاک میکنند؟ اینجا دانشگاه است محل درس و مشق. محل یادگیری علم و دانش. نه صحن امامزاده داوود و امامزاده هاشم.
...اصلا کی گفته که دفن شهدا در اینجا باعث رشد آرمانگرایی میشود؟
بروید توی کل دنیا بگردید ببینید یک دانشگاه را پیدا میکنید که آنجا را کرده باشند قبرستان؟
اصلا ولش کنید...بگذار به درس خودمان برسیم. تو هم برو بنشین.
ینچ دقیقه بعد:
یک دانشجوی دیگر با تاخیر وارد میشود.
استاد: تو هم رفته بودی سر مزار شهدا؟
دانشجو: نه استاد. ما را جلوی دانشگاه گرفته بودند بخاطر وضع سر و رویمان.
استاد: ولی تو که پیراهنت آستین بلنده؟
دانشجو: نه استاد. مشگل پیراهن نبود. همینطوری گیر داده بودند میخواستند اذیت کنند. میگفتند مدل موی شما مثل هنرپیشههای توی ماهوارههاست.
استاد (آهی میکشد): خب... برو بنشین....خدا آخر و عاقبت این مملکت را ختم به خیر کند.
ده دقیقه بعد:
یک دانشجوی دیگر وارد میشود.
استاد: بابا این چه وضعیه؟... خانمها آقایون. لطفا دیر نیاین.
دانشجو: شرمنده استاد. توی ترافیک گیر کرده بودیم. این بسیجیها وسط خیابون نماز جماعت میخواندند. راه بسته شده بود. صبر کردیم نمازشان تمام بشه.
استاد: بفرمایید بنشینید.
پنج دقیقه بعد:
یک دانشجوی دختر وارد میشود.
استاد: با این وضع نمیشه درس گفت. یک موضوع را چند بار باید تکرار کنم؟...
شما چرا دیر کردید سرکار خانم؟
دانشجو: استاد مسجد بودیم. اینقدر خوب بود که حیف بود وسط کار ول کنیم بیاییم بیرون. جای شما خالی خیلی حال داد.
استاد: دوستان بجای ما. بفرمایید ببینم سرگرم نماز و عبادت بودید؟
دانشجو: نه استاد. نمایشگاه عکس و نقاشی بود.
استاد (با تعجب): نمایشگاه عکس و نقاشی را آوردهاند توی مسجد؟
دانشجو: بله استاد. هر ساله این کار را میکنند. تا آخر این هفته هم هست حتما بروید ببینید.
استاد:والا من که نمیفهمم توی این مملکت چی میگذره. مسجد شده آتلیه هنر. وسط خیابان شده مسجد. دانشگاه شده قبرستان.
هیچ چیزی سرجای خودش نیست. یک جای سالم توی این مملکت را نگذاشتهاند باقی بماند. همه جا را گند زدند... بگذریم برگردیم سر درس خودمون.
یک دقیقه بعد:
یک بسیجی در حالی که لباس رزم پوشیده با مقداری کاغذ و مدارک وارد میشود:
بسیجی: استاد ببخشید به برادرها و خواهرها اعلام کنید که فرم ثبت نام عملیات استشهادی اینجا هست. دانشجویان عزیز بیایند و این فرمها را پرکنند. اجرتان با آقا امام زمان!
استاد سرش را تکان میدهد. گچ را به گوشهای پرت میکند و میرود بیرون سیگار بکشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر