دوشنبه بیست و چندم ژانویه ۲۰۰۹
امروز از کله صبح رفتم دفتر کارم . وقتی منشی آمد به او گفتم امروز هیچ کس را راه ندهد و هیچ تلفنی را وصل نکند امروز کار مهمی را باید انجام دهم و نمی خواهم کسی مزاحم شود. در اتاق را بستم. کتم را بیرون آوردم و قبراق و سرحال نشستم پشت میز. دفترچه تلفن را باز کردم. گوشی تلفن را برداشتم و کد ایران را گرفتم بعد کد تهران بعد شماره دفتر مقام معظم رهبری.
قصد داشتم با ایرانیها مذاکره مستقیم و شفافی داشته باشم و از آنها بخواهم بیایید دشمنی را کنار بگذاریم و با هم آشتی کنیم.
خلاصه شماره را گرفتم. لحظه حساسی بود. با خود گفتم حتما در تاریخ اسم من در کنار منادیان صلحطلبی و تنش زدایی ثبت خواهد شد. قلبم تاپ تاپ میکرد. اضطراب سراسر وجودم را گرفته بود. دست به کار مهمی زده بودم. موقع شمارهگیری دستانم میلرزید. شمارهای که گرفته بودم اشغال بود. دوباره گرفتم. باز بوق اشغال میزد. چند بار دیگر این کار را تکرار کردم بازهم بوق اشغال میزد.
دکمه آیفون را فشار دادم و به خانم منشی گفتم: خانم! لطفا این شماره را در تهران بگیرید و وقتی وصل شد قبل از آنکه طرف گوشی را بردارد٬ به من ارتباط بدهید تا خودم صحبت کنم.
آرام روی صندلی نشستم و جملاتی را که میخواستم بگویم را مرور کردم. مدتی گذشت و خبری نشد. از خانم منشی پرسیدم: خانم! پس چی شد؟
منشی گفت: مرتبا بوق اشغال میزنه. گفتم دوباره بگیر. خسته نشو.اینقدر شماره بگیر تا بالاخره وصل بشه.
آن روز گذشت و تا ساعت یازده شب توی دفتر کارم تشنه و گشنه نشستم ولی خبری نشد. بالاخره میشل زنگ زد گفت اگر تا نیم ساعت دیگه خانه نیایی باید توی خیابون بخوابی. خلاصه خسته و کوفته دفتر کار را ترک کردم ولی به خانم منشی گفتم اضافه کار بماند آنجا و تا ضبح کار کند و هرجور شده شماره را بگیرد و وصل کند به من.
آن شب تا ساعتها توی رختخواب وول میخوردم و خوابم نمیبرد. تازه چشمهایم گرم شده بود که منشی تلفن ایران را وصل کرد. به سرعت از رختخواب پریدم بیرون و گوشی را برداشتم. بله بالاخره وصل شده بود. آن لحظه تاریخی فرا رسیده بود. تلفن داشت زنگ میزد و هنوز کسی گوشی را برنداشته بود. نفسهایم را در سینه حبس کردم و منتظر شدم.
یکنفر از آنطرف گوشی را برداشت و گفت:
بله فرمایش؟!
گفتم: آی اَم باراک اوباما. پرزیدنت آف یونایتد استیت ز آف امریکا. آی لایک تاک تو مستر مقام معظم.
یکنفر با صدای بلند داد زد: حاج اسمال!... بیا ببین این چی میگه. یارو خارجیاه... ببین اگه استشهادیه وصلش کن به خالد مشعل.
ادامه دارد...
امروز از کله صبح رفتم دفتر کارم . وقتی منشی آمد به او گفتم امروز هیچ کس را راه ندهد و هیچ تلفنی را وصل نکند امروز کار مهمی را باید انجام دهم و نمی خواهم کسی مزاحم شود. در اتاق را بستم. کتم را بیرون آوردم و قبراق و سرحال نشستم پشت میز. دفترچه تلفن را باز کردم. گوشی تلفن را برداشتم و کد ایران را گرفتم بعد کد تهران بعد شماره دفتر مقام معظم رهبری.
قصد داشتم با ایرانیها مذاکره مستقیم و شفافی داشته باشم و از آنها بخواهم بیایید دشمنی را کنار بگذاریم و با هم آشتی کنیم.
خلاصه شماره را گرفتم. لحظه حساسی بود. با خود گفتم حتما در تاریخ اسم من در کنار منادیان صلحطلبی و تنش زدایی ثبت خواهد شد. قلبم تاپ تاپ میکرد. اضطراب سراسر وجودم را گرفته بود. دست به کار مهمی زده بودم. موقع شمارهگیری دستانم میلرزید. شمارهای که گرفته بودم اشغال بود. دوباره گرفتم. باز بوق اشغال میزد. چند بار دیگر این کار را تکرار کردم بازهم بوق اشغال میزد.
دکمه آیفون را فشار دادم و به خانم منشی گفتم: خانم! لطفا این شماره را در تهران بگیرید و وقتی وصل شد قبل از آنکه طرف گوشی را بردارد٬ به من ارتباط بدهید تا خودم صحبت کنم.
آرام روی صندلی نشستم و جملاتی را که میخواستم بگویم را مرور کردم. مدتی گذشت و خبری نشد. از خانم منشی پرسیدم: خانم! پس چی شد؟
منشی گفت: مرتبا بوق اشغال میزنه. گفتم دوباره بگیر. خسته نشو.اینقدر شماره بگیر تا بالاخره وصل بشه.
آن روز گذشت و تا ساعت یازده شب توی دفتر کارم تشنه و گشنه نشستم ولی خبری نشد. بالاخره میشل زنگ زد گفت اگر تا نیم ساعت دیگه خانه نیایی باید توی خیابون بخوابی. خلاصه خسته و کوفته دفتر کار را ترک کردم ولی به خانم منشی گفتم اضافه کار بماند آنجا و تا ضبح کار کند و هرجور شده شماره را بگیرد و وصل کند به من.
آن شب تا ساعتها توی رختخواب وول میخوردم و خوابم نمیبرد. تازه چشمهایم گرم شده بود که منشی تلفن ایران را وصل کرد. به سرعت از رختخواب پریدم بیرون و گوشی را برداشتم. بله بالاخره وصل شده بود. آن لحظه تاریخی فرا رسیده بود. تلفن داشت زنگ میزد و هنوز کسی گوشی را برنداشته بود. نفسهایم را در سینه حبس کردم و منتظر شدم.
یکنفر از آنطرف گوشی را برداشت و گفت:
بله فرمایش؟!
گفتم: آی اَم باراک اوباما. پرزیدنت آف یونایتد استیت ز آف امریکا. آی لایک تاک تو مستر مقام معظم.
یکنفر با صدای بلند داد زد: حاج اسمال!... بیا ببین این چی میگه. یارو خارجیاه... ببین اگه استشهادیه وصلش کن به خالد مشعل.
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر