دوستان! تا حالا شده مطلب دروغی توی این وبلاگ خوانده باشید؟ هرگز. خب امروز هم میخواهم یک ماجرای واقعی را همانطور که اتفاق افتاده برایتان بازگو کنم.
عرضم بحضور شما٬ در زمان جنگ ایران و عراق٬ یک زمانی صدام شروع کرده بود با موشکهای دوربرد تهران را میزد. خیلیها خانه و زندگی را ول کردند و به شهرها و روستاهای اطراف رفتند تا وقتی آبها از آسیاب افتاد دوباره به سر خانه و زندگی خود برگردند. مدارس و دانشگاهها تق و لق شدند و بازاریها حجرهها را بستند و رفتند شمال.
خیلیها رفتند. تهران خلوت شده بود. اما من مجبور بودم بمانم. هم بخاطر کارم و هم بخاطر سرزدن به خانههای بستگان.
از جمله کسانی که تهران را ترک کرد٬ برادر خودم بود که بهمراه همسر و بچههایش تهران را موقتا ترک کرده و به دماوند رفتند. از من هم خواهش کردند که مرتب به خانه آنها سر بزنم که در غیاب آنها اتفاقی نیفتد.
از بد حادثه٬ یک شب دزد آمده بود خانه برادرم و کل دار و ندارش را با حوصله جمع کرده بود و برده بود. خانه خالی خالی شده بود. همه چیز را برده بودند.دزد یا دزدان نابکار هیچ رد پایی هم از خود باقی نگذاشته بودند.
پیگیری کلانتری و ماموران کارکشته آگاهی هم راه بجایی نبرد. حدس و گمانها شروع شده بود و حرف و حدیثهای فراوانی در جمع فامیل زده میشد. همه اینها باعث شده بود که من انگیزه زیادی برای پیدا کردن سرنخی از آن دزد نابکار پیدا کنم.
روزها گذشت و تلاشها برای یافتن سارق بیحاصل.
بالاخره یکروز یکی از افسران آگاهی که قبلا سبیلش را برای پیدا کردن دزد چرب کرده بودم به خانه ما آمد و گفت: اگر هزینهاش را قبول کنی٬ همراه من بیایید برویم زاهدان. آنجا یک نفر هست که غیبگوست و میتواند به شما نشانیهای دزد را بگوید!
من با تمسخر اظهار بی علاقگی کردم و جواب منفی دادم. هرچه او در مورد تواناییهای آن شخص میگفت در من اثر نمیکرد. نهایتا به او گفتم من به این چیزها اعتقادی ندارم و اینقدر گرفتارم که وقت افتادن دنبال یک آدم جادوگر را ندارم ولی حاضرم هزینه سفرت را بدهم تا خودت بروی آنجا و مشخصات دزد نابکار را بگیری و بیاوری.
او قبول نمیکرد و میگفت آن پیرمرد با مامورهای نظامی و انتظامی همکاری نمیکند و فقط به مردم عادی سرویس میدهد. بعد از کشمکشهای فراوان خلاصه قرار شد برادرم به همراه او برود. ظاهرا خیلی از او خواسته بودند با ارگان های دولتی کار کند ولی آن پیرمرد قبول نکرده بود.
وقتی برادرم برگشت. کاملا خوشحال بود. میگفت حیف شد نیامدی از نزدیک آن آدم عجیب را ببینی. یک پیرمردی بود توی یک خانه محقری نشسته بود. مردم از راههای دور و نزدیک میآمدند و سوالات خودشان را میپرسیدند. یکی شترهایش را گم کرده بود. یکی دیگر فرزندش مفقود شده بود. دیگری کانتینر جنسهایش را در گمرک دزده بودند و الان نمیدانست در کجا پنهان شده. دیگری ماشینش را بسرقت برده بودند ومی خواست بداند الان در کدام اوراق فروشی پارک شده و امثالهم.
جالب این که آن پیرمرد غیبگو مثل دستگاه موقعیت یاب جی پی اس محل تقریبی گم شدهها را به آنها میگفت. ظاهرا وقتی برادرم ماجرای سرقت خانه و زندگیاش را میگوید٬ پیر مرد چند تا سوال از او میکند و نهایتا به او میگوید یکی از همکارانت که اسم کوچکش فلانی است آن کار را کرده و هنوز هم اثاثیه در فلان منطقه جنوب تهران توی انبار است!
خلاصه در کمال ناباوری٬ ظرف کمتر از یک هفته٬ ماموران آگاهی به سراغ سارق رفتند و او را دستگیر کرده و اموال دزدیده شده را به صاحبش برگرداندند.
با گذشت سالها از آن ماجرا من هنوز هم باور نمیکنم که یک انسان قادر باشد چنین کارهایی بکند. لااقل با عقل ناقص من جور درنمیآید. در درستی و یا نادرستی آن ماجرا هزار جور احتمال مطرح است ولی بهرحال اتفاقی بود که افتاد. خارج از چارچوبهای عقلانی ما.
اما این روزها دلم میخواهد آن ماجرای پیرمرد غیبگو واقعی باشد . در آنصورت من باید فورا یک سفری بروم زاهدان.
باید بروم پیش آن پیرمرد غیبگو و از او بپرسم چه بلایی سر وبلاگ نویسهای قدیمی ما آمده ؟ خیلیها نیستند. مثلا اون هاله «سرزمین آفتاب» کجاست؟. همچنین از او بپرسم ناصر خالدیان نویسنده چیره دست وبلاگ «نقطه ته خط» کجاپنهان شده؟ حالش خوبه؟ مسعود برجیان چی شد؟ نویسنده وبلاگ «پیام ایرانیان» و یا خیلی های دیگر که اسمشان را فراموش کردم.
البته مهم نیست که دیگر چنین وبلاگهایی وجود ندارند ولی مهم آدمهای پشت آن وبلاگها هستند. فقط دلم میخواهد بدانم که این دوستان قدیمی هنوز زنده و سالم و سرحال هستند یا خدای نکرده دچار مشگلی شدهاند؟
البته خیالتان راحت باشد از آن پیرمرد پسورد شما را نخواهم پرسید. بیخودی دلواپس نشوید.
عرضم بحضور شما٬ در زمان جنگ ایران و عراق٬ یک زمانی صدام شروع کرده بود با موشکهای دوربرد تهران را میزد. خیلیها خانه و زندگی را ول کردند و به شهرها و روستاهای اطراف رفتند تا وقتی آبها از آسیاب افتاد دوباره به سر خانه و زندگی خود برگردند. مدارس و دانشگاهها تق و لق شدند و بازاریها حجرهها را بستند و رفتند شمال.
خیلیها رفتند. تهران خلوت شده بود. اما من مجبور بودم بمانم. هم بخاطر کارم و هم بخاطر سرزدن به خانههای بستگان.
از جمله کسانی که تهران را ترک کرد٬ برادر خودم بود که بهمراه همسر و بچههایش تهران را موقتا ترک کرده و به دماوند رفتند. از من هم خواهش کردند که مرتب به خانه آنها سر بزنم که در غیاب آنها اتفاقی نیفتد.
از بد حادثه٬ یک شب دزد آمده بود خانه برادرم و کل دار و ندارش را با حوصله جمع کرده بود و برده بود. خانه خالی خالی شده بود. همه چیز را برده بودند.دزد یا دزدان نابکار هیچ رد پایی هم از خود باقی نگذاشته بودند.
پیگیری کلانتری و ماموران کارکشته آگاهی هم راه بجایی نبرد. حدس و گمانها شروع شده بود و حرف و حدیثهای فراوانی در جمع فامیل زده میشد. همه اینها باعث شده بود که من انگیزه زیادی برای پیدا کردن سرنخی از آن دزد نابکار پیدا کنم.
روزها گذشت و تلاشها برای یافتن سارق بیحاصل.
بالاخره یکروز یکی از افسران آگاهی که قبلا سبیلش را برای پیدا کردن دزد چرب کرده بودم به خانه ما آمد و گفت: اگر هزینهاش را قبول کنی٬ همراه من بیایید برویم زاهدان. آنجا یک نفر هست که غیبگوست و میتواند به شما نشانیهای دزد را بگوید!
من با تمسخر اظهار بی علاقگی کردم و جواب منفی دادم. هرچه او در مورد تواناییهای آن شخص میگفت در من اثر نمیکرد. نهایتا به او گفتم من به این چیزها اعتقادی ندارم و اینقدر گرفتارم که وقت افتادن دنبال یک آدم جادوگر را ندارم ولی حاضرم هزینه سفرت را بدهم تا خودت بروی آنجا و مشخصات دزد نابکار را بگیری و بیاوری.
او قبول نمیکرد و میگفت آن پیرمرد با مامورهای نظامی و انتظامی همکاری نمیکند و فقط به مردم عادی سرویس میدهد. بعد از کشمکشهای فراوان خلاصه قرار شد برادرم به همراه او برود. ظاهرا خیلی از او خواسته بودند با ارگان های دولتی کار کند ولی آن پیرمرد قبول نکرده بود.
وقتی برادرم برگشت. کاملا خوشحال بود. میگفت حیف شد نیامدی از نزدیک آن آدم عجیب را ببینی. یک پیرمردی بود توی یک خانه محقری نشسته بود. مردم از راههای دور و نزدیک میآمدند و سوالات خودشان را میپرسیدند. یکی شترهایش را گم کرده بود. یکی دیگر فرزندش مفقود شده بود. دیگری کانتینر جنسهایش را در گمرک دزده بودند و الان نمیدانست در کجا پنهان شده. دیگری ماشینش را بسرقت برده بودند ومی خواست بداند الان در کدام اوراق فروشی پارک شده و امثالهم.
جالب این که آن پیرمرد غیبگو مثل دستگاه موقعیت یاب جی پی اس محل تقریبی گم شدهها را به آنها میگفت. ظاهرا وقتی برادرم ماجرای سرقت خانه و زندگیاش را میگوید٬ پیر مرد چند تا سوال از او میکند و نهایتا به او میگوید یکی از همکارانت که اسم کوچکش فلانی است آن کار را کرده و هنوز هم اثاثیه در فلان منطقه جنوب تهران توی انبار است!
خلاصه در کمال ناباوری٬ ظرف کمتر از یک هفته٬ ماموران آگاهی به سراغ سارق رفتند و او را دستگیر کرده و اموال دزدیده شده را به صاحبش برگرداندند.
با گذشت سالها از آن ماجرا من هنوز هم باور نمیکنم که یک انسان قادر باشد چنین کارهایی بکند. لااقل با عقل ناقص من جور درنمیآید. در درستی و یا نادرستی آن ماجرا هزار جور احتمال مطرح است ولی بهرحال اتفاقی بود که افتاد. خارج از چارچوبهای عقلانی ما.
اما این روزها دلم میخواهد آن ماجرای پیرمرد غیبگو واقعی باشد . در آنصورت من باید فورا یک سفری بروم زاهدان.
باید بروم پیش آن پیرمرد غیبگو و از او بپرسم چه بلایی سر وبلاگ نویسهای قدیمی ما آمده ؟ خیلیها نیستند. مثلا اون هاله «سرزمین آفتاب» کجاست؟. همچنین از او بپرسم ناصر خالدیان نویسنده چیره دست وبلاگ «نقطه ته خط» کجاپنهان شده؟ حالش خوبه؟ مسعود برجیان چی شد؟ نویسنده وبلاگ «پیام ایرانیان» و یا خیلی های دیگر که اسمشان را فراموش کردم.
البته مهم نیست که دیگر چنین وبلاگهایی وجود ندارند ولی مهم آدمهای پشت آن وبلاگها هستند. فقط دلم میخواهد بدانم که این دوستان قدیمی هنوز زنده و سالم و سرحال هستند یا خدای نکرده دچار مشگلی شدهاند؟
البته خیالتان راحت باشد از آن پیرمرد پسورد شما را نخواهم پرسید. بیخودی دلواپس نشوید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر