تازه پا به سن بلوغ گذاشته بودم و علائم مردانگی در قسمتهای مختلف بدنم ظاهر شده بودند. از جوش غرور و دورگه شدن صدا بگیر تا جوانه زدن چند تار مو در قسمت شرمگاهی.
همه آن علائم قابل تحمل بودند غیر از این آخری.
لامصب بدجوری اذیت میکرد. همیشه خارش داشت و آدم مجبور بود دستش را بکند داخل جیب شلوارش و به بهانهای٬ بطوریکه کسی متوجه نشود٬ کمی انجا را بخاراند و یا لااقل اون کوفت زهرماری (سرمایه اسلام) را جابجا کند.
دوران کودکی و نوجوانی ما مثل الان نبود که بچهها چشم و گوششان باز باشد و امکانات در دسترشان.
مثلا یکی از مشکلات من این بود که چگونه آنها را کوتاه کنم. ممکن است بگویید: خب با قیچی یا مثلا تیغ صورتتراشی.
جهت اطلاع شما باید عرض کنم چند بار با قیچی سعی کردم این کار را بکنم ولی تجربه ناموفقی بود چون اولا نمیتوان آنها را از ته کوتاه کرد و همین باعث میشود که سر آنها تیزتر شود و مثل نیزه فرو برود در جاهای حساس بدن. ضمن اینکه استفاده از قیچی برای آن کار بخصوص٬ بیخطر هم نیست. کافی بود کمی حواسات پرت شود و در یک لحظه کوتاه٬ همه آمال و آرزوها از بیخ بریده شود.
این از قیچی. و اما از «تیغ ناست دوسوسمار» هم میترسیدم. ضمن اینکه خب نمیشد تیغ اصلاح صورت بابام را بردارم و آنجا را کوتاه کنم. اگر میفهمید که بدبخت میشدم.
البته بعدها توی این کار استاد شدم ولی الان دارم ماجرای همان دوران اولیه را برایتان بازگو میکنم.
بالاخره بعد از مدتی رایزنی با دوستان و هم سن و سالهای خود به این نتیجه رسیدم که بهترین و موثرترین راه برای خلاص شدن از شر آن علائم مزاحم٬ رفتن به حمام عمومی و استفاده از داروی نظافت است. شنیده بودم آنها را از بیخ میکند و مثل آینه٬ صاف صاف میکند.
خلاصه یکروز توی هفته رفتم حمام عمومی. خیلی دقت کردم موقعی بروم که خلوت باشد و توی آن محوطه اولیه٬ یعنی همانجا که یک ردیف کمد بود و باصطلاح رختکن٬ افراد کمتری باشند تا من بتوانم راحتتر از آن آقای حمامی یک بسته واجبی بخرم.
خلاصه درد سرتان ندهم. خیلی با خودم کلنجار رفتم که چی بگم و چی نگم. بهرحال دل به دریا زدم و خجالت را کنار گذاشتم و با اعتماد به نفس٬ داخل حمام شدم. توی رختکن دو سه تا پیرمرد بودند که مشغول خشک کردن خود بودند.
من هم سلام کردم و رفتم جلوی یکی از آن کمدها و لباسهای خودم را درآوردم و لنگ قرمزی دور کمرم بستم و رفتم به سمت آن آقای حمامی که مشغول خشک کردن و تا کردن لنگها بود. آهسته و آرام به او گفتم: ببخشید یک بسته داروی نظافت!
حمامی٬ قیافه خشمناکی بخود گرفت و پرسید: برای کی میخوای؟
جواب دادم: برای خودم.
چشمان حمامی داشت از تعجب از حدقه میزد بیرون!
مثل این بود که من درخواست نابجایی کردم و مرتکب عمل خلافی شده بودم. با یک لحن تحقیر آمیز و با صدای بلند بطوریکه بقیه هم بشنوند گفت: «برو بزرگترت را بیار!
عجب دوره و زمانهای شده! بچه به این فسقلی داروی نظافت میخواد!»
آخ چه صحنه بدی بود. از خجالت آب شدم رفتم توی زمین. لباسهایم را پوشیدم و موقع بیرون آمدن از حمام یک فحش آبداری نثار حمامی کردم و الفرار!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر