سالهای دهه شصت بود که دستگاههای فکس تازه وارد ایران شده بود. اول وزارتخانههای دولتی بعد کمکم شرکتهای بزرگ و نهایتا بازاریها.
توی بازار بزرگ تهران یک راستهای هست به نام راسته جوراب فروشها. مغازهدارهایش عجیب با هم رقابت دارند و حتی میشود گفت این رقابت تبدیل به کینه و دشمنی دیرین بین آنها شده است. اگر مغازهای جنس و مدل جدیدی بیاورد٬ مغازه روبرو هم به هر زحمتی شده نمیگذارد از قافله عقب بماند و اگر نتواند مشتریهای حریف را به سمت خود جلب کند لااقل سعی میکند بطور غیر مستقیم در کار رقیب خود خللی ایجاد کند. از میان آن کسبه یک پیرمردی بود از اون خسیس ها.
اولین نفری که توی آن راسته دستگاه فکس خرید همان پیرمرد خسیس بود. زمانی که تازه دستگاه را در مغازهاش نصب کرده بود٬ جمعیت زیادی از کسبه بازار جمع شده بودند و با تعجب به آن دستگاه نگاه میکردند. مغازهدار برای اینکه کاربری دستگاه را به آنها نشان بدهد به یکی از دوستانش که در سازمان یا ادارهای دولتی کار میکرد تلفن زد و از او خواست یک صفحه کاغذ که روی آن عکس یا نوشتهای هست را برای تست کردن دستگاه برای او فکس کند تا از این طرف همان را دریافت کند و پیش بازاریها و دیگر کسبه پز دهد.
خلاصه بعد از چند دقیقه صدای زنگ دستگاه فاکس بصدا درآمد و مغازهدار با صدای بلند در حالیکه هیجان زده بود به دیگران میگفت: الان داره میاد! خوب نگاه کنید! الان هرچیزی که از آنطرف نوشته٬ همان را عینا در اینطرف دریافت میکنیم. خوب نگاه کنید...
همه نگاهها به سمت دستگاه فکس دوخته شده بود. کم کم ابتدای یک کاغذ سفید جیرجیر کنان از لای شکاف دستگاه نمایان شد و همچنان داشت بیرون میآمد. البته سرعت بیرون آمدن کاغذ خیلی کند بود. ابتدای برگه با خودکار نوشته شده بود: تقدیم به حاج آقا فلانی. این قسمت زودتر قابل مشاهد بود و حاجآقا با افتخاز آنرا به بقیه نشان میداد و منتظر بود بقیه صفحه بطور کامل از دستگاه فکس بیرون بیاید.
بالاخره در مقابل چشمان خیره و منتظر حاضران برگه بطور کامل از دستگاه فکس بیرون آمد و به یکباره صدای خنده فضای مغازه حاجآقا را دربرگرفت.
طرف برداشته بود با خودکار تصویر بزرگی از یک «معامله» را کشیده بود و تقدیم حاجآقا کرده بود!
قضیه به همینجا ختم نشد. حاجآقا میخواست با دستپاچگی آنرا کنسل کند ولی چون سواد درست و حسابی نداشت دکمه اشتباهی را میزد و هی آن عکس فرت و فرت از دستگاه بیرون میآمد. آخرش به آن سوی خط یعنی فرستنده گفت:
جان مادرت بسه دیگه! کاغذ دستگاه تمام شد!
حالا چرا این خاطره به یادم آمد؟
امروز به فکرم رسید دویست سیصد تا فکس بفرستم به بیت رهبری و چیزی را تقدیم ایشان کنم!
توی بازار بزرگ تهران یک راستهای هست به نام راسته جوراب فروشها. مغازهدارهایش عجیب با هم رقابت دارند و حتی میشود گفت این رقابت تبدیل به کینه و دشمنی دیرین بین آنها شده است. اگر مغازهای جنس و مدل جدیدی بیاورد٬ مغازه روبرو هم به هر زحمتی شده نمیگذارد از قافله عقب بماند و اگر نتواند مشتریهای حریف را به سمت خود جلب کند لااقل سعی میکند بطور غیر مستقیم در کار رقیب خود خللی ایجاد کند. از میان آن کسبه یک پیرمردی بود از اون خسیس ها.
اولین نفری که توی آن راسته دستگاه فکس خرید همان پیرمرد خسیس بود. زمانی که تازه دستگاه را در مغازهاش نصب کرده بود٬ جمعیت زیادی از کسبه بازار جمع شده بودند و با تعجب به آن دستگاه نگاه میکردند. مغازهدار برای اینکه کاربری دستگاه را به آنها نشان بدهد به یکی از دوستانش که در سازمان یا ادارهای دولتی کار میکرد تلفن زد و از او خواست یک صفحه کاغذ که روی آن عکس یا نوشتهای هست را برای تست کردن دستگاه برای او فکس کند تا از این طرف همان را دریافت کند و پیش بازاریها و دیگر کسبه پز دهد.
خلاصه بعد از چند دقیقه صدای زنگ دستگاه فاکس بصدا درآمد و مغازهدار با صدای بلند در حالیکه هیجان زده بود به دیگران میگفت: الان داره میاد! خوب نگاه کنید! الان هرچیزی که از آنطرف نوشته٬ همان را عینا در اینطرف دریافت میکنیم. خوب نگاه کنید...
همه نگاهها به سمت دستگاه فکس دوخته شده بود. کم کم ابتدای یک کاغذ سفید جیرجیر کنان از لای شکاف دستگاه نمایان شد و همچنان داشت بیرون میآمد. البته سرعت بیرون آمدن کاغذ خیلی کند بود. ابتدای برگه با خودکار نوشته شده بود: تقدیم به حاج آقا فلانی. این قسمت زودتر قابل مشاهد بود و حاجآقا با افتخاز آنرا به بقیه نشان میداد و منتظر بود بقیه صفحه بطور کامل از دستگاه فکس بیرون بیاید.
بالاخره در مقابل چشمان خیره و منتظر حاضران برگه بطور کامل از دستگاه فکس بیرون آمد و به یکباره صدای خنده فضای مغازه حاجآقا را دربرگرفت.
طرف برداشته بود با خودکار تصویر بزرگی از یک «معامله» را کشیده بود و تقدیم حاجآقا کرده بود!
قضیه به همینجا ختم نشد. حاجآقا میخواست با دستپاچگی آنرا کنسل کند ولی چون سواد درست و حسابی نداشت دکمه اشتباهی را میزد و هی آن عکس فرت و فرت از دستگاه بیرون میآمد. آخرش به آن سوی خط یعنی فرستنده گفت:
جان مادرت بسه دیگه! کاغذ دستگاه تمام شد!
حالا چرا این خاطره به یادم آمد؟
امروز به فکرم رسید دویست سیصد تا فکس بفرستم به بیت رهبری و چیزی را تقدیم ایشان کنم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر