جای شما خالی٬ چند وقت پیش رفته بودیم ماهیگیری. کنار یک رودخانه آرام و پرآب نشسته بودیم و قلاب ماهیگیری را انداخته بودیم توی آب و مثل این منگولها دو ساعت بیحرکت منتظر بودیم و حتی جیک هم نمیزدیم تا بالاخره قلاب تکانی خورد و مثل این فیلمهای خارجی که موقع شکار نهنگ٬ قایق ماهیگیری به این ور و آن ور کشیده میشد٬ ما هم تا کمر بسمت آب کشیده شده بودیم و نزدیک بود تالاپی بیفتیم توی رودخانه. اما امدادهای غیبی مثل همیشه به کمک ما آمد و تلاشهای مذبوحانه استکبار جهانی حاصلی نداشت و ما موفق شدیم به یکی از اهداف بزرگ رودخانه ای دست یابیم.
اصلا باورم نمیشد ماهی به این بزرگی به قلاب ما گیر کرده باشد. آخه ما که از اول زندگی شانس نداشتیم. علی الاصول باید به قلاب ماهیگیری ما چیزی توی مایههای لنگه کفش و یا قابلمه یا پوشک بچه گیر کند ولی خب٬ چه میشود کرد؟ یکبار هم که شانس در خانه ما را زده که نمیشود قبول نکرد.
با هر بدبختی بود آنرا بیرون کشیدم و انداختم توی خشکی. راستش یک احساس عجیبی داشتم. هم احساس غرور و خوش شانسی بود و هم یک ترس یا دلهره مرموز. یک ماهی بود به این گندگی!
خلاصه وسایل را جمعکردیم و ماهی را آوردیم منزل تا تمیزش کنیم و یک دلی از عزا دربیاوریم اما همین که آنرا به عیال نشان دادم شروع کرد به لعن و نفرین کردن که چرا این حیونکی را گرفتی؟! گفتم : خب٬ آدم میرود ماهیگیری که ماهی بگیرد!
گفت: من این حرفا سرم نمیشود. من دلم نمیآید به چشمان ملتمسانه این ماهی نگاه کنم. اگر میخواهی خودت باید تمیز کنی. من دست نمیزنم. به این غذاها هم لب نمیزنم!
دردسرتان ندهم با دلی شکسته و قلبی مالامال از ذوقزدگی و توی پوزخوردگی تصمیم گرفتم خودم ماهی را پاک کنم اما همینکه با چاقو شکم ماهی را شکافتم با کمال تعجب دیدم یک خروار تخمهای طلایی توی شکم اون بیچاره بود. با دیدن این صحنه گریه و شیون عیال بلند شد و همه مستندات قانونی علیه من بود تا بعنوان یک آدم سنگدل در شعبهای از دادگاه لاهه که در خانه ما مستقر است بعنوان جنایتکار جنگی محکوم شوم.
با آن قشقرق و اغتشاشات ما کلا از خیر ماهی درست کردن گذشتیم و ماهی را یکجوری سر به نیست کردیم و تصمیم گرفتیم از این به بعد دور و بر اینجور قرتی بازیها و تفریحات ناسالم نرویم.
اما از آنروز تاکنون همچنان فضای سنگینی بر خانه ما حاکم است و کسی جرات لبخند زدن و باز کردن نیشش را ندارد. فعلا تا چهل روز عزاداری داریم و همه چیز تعطیل است!
یادم آمد اوایل جنگ٬ توی یکی از مناطق جنگی غرب کشور بودیم. یکی از روشهای ماهیگیری توی رودخانههای آنجا استفاده از نارنجک و مواد منفجره بود. با پرت کردن یک نارنجک به درون رودخانه٬ موج انفجار باعث میشد ماهیها بیهوش شوند و میافتادند روی آب. تعداد آنها آنقدر زیاد بود که تند و تند آنها را از روی آب با دست میگرفتیم و پرت میکردیم توی خشکی. اصلا هیچ احساس بدی هم نداشتیم. خیلی هم کیف میکردیم.
اما الان ماهی را که میگیریم٬ از کرده خود پشیمان میشویم و برای آن مغفور از دست رفته نیز عزاداری راه میاندازیم.
بنظر شما دلیل این همه تغییر و تحول در چیست؟
چقدر تفاوت در بین انسانها وجود دارد که یکی تحمل دیدن چشم های ملتماسانه یک ماهی را ندارد و دیگری چارپایه را از زیر پای یک انسان ملتمس و نادم می کشد؟
اصلا باورم نمیشد ماهی به این بزرگی به قلاب ما گیر کرده باشد. آخه ما که از اول زندگی شانس نداشتیم. علی الاصول باید به قلاب ماهیگیری ما چیزی توی مایههای لنگه کفش و یا قابلمه یا پوشک بچه گیر کند ولی خب٬ چه میشود کرد؟ یکبار هم که شانس در خانه ما را زده که نمیشود قبول نکرد.
با هر بدبختی بود آنرا بیرون کشیدم و انداختم توی خشکی. راستش یک احساس عجیبی داشتم. هم احساس غرور و خوش شانسی بود و هم یک ترس یا دلهره مرموز. یک ماهی بود به این گندگی!
خلاصه وسایل را جمعکردیم و ماهی را آوردیم منزل تا تمیزش کنیم و یک دلی از عزا دربیاوریم اما همین که آنرا به عیال نشان دادم شروع کرد به لعن و نفرین کردن که چرا این حیونکی را گرفتی؟! گفتم : خب٬ آدم میرود ماهیگیری که ماهی بگیرد!
گفت: من این حرفا سرم نمیشود. من دلم نمیآید به چشمان ملتمسانه این ماهی نگاه کنم. اگر میخواهی خودت باید تمیز کنی. من دست نمیزنم. به این غذاها هم لب نمیزنم!
دردسرتان ندهم با دلی شکسته و قلبی مالامال از ذوقزدگی و توی پوزخوردگی تصمیم گرفتم خودم ماهی را پاک کنم اما همینکه با چاقو شکم ماهی را شکافتم با کمال تعجب دیدم یک خروار تخمهای طلایی توی شکم اون بیچاره بود. با دیدن این صحنه گریه و شیون عیال بلند شد و همه مستندات قانونی علیه من بود تا بعنوان یک آدم سنگدل در شعبهای از دادگاه لاهه که در خانه ما مستقر است بعنوان جنایتکار جنگی محکوم شوم.
با آن قشقرق و اغتشاشات ما کلا از خیر ماهی درست کردن گذشتیم و ماهی را یکجوری سر به نیست کردیم و تصمیم گرفتیم از این به بعد دور و بر اینجور قرتی بازیها و تفریحات ناسالم نرویم.
اما از آنروز تاکنون همچنان فضای سنگینی بر خانه ما حاکم است و کسی جرات لبخند زدن و باز کردن نیشش را ندارد. فعلا تا چهل روز عزاداری داریم و همه چیز تعطیل است!
یادم آمد اوایل جنگ٬ توی یکی از مناطق جنگی غرب کشور بودیم. یکی از روشهای ماهیگیری توی رودخانههای آنجا استفاده از نارنجک و مواد منفجره بود. با پرت کردن یک نارنجک به درون رودخانه٬ موج انفجار باعث میشد ماهیها بیهوش شوند و میافتادند روی آب. تعداد آنها آنقدر زیاد بود که تند و تند آنها را از روی آب با دست میگرفتیم و پرت میکردیم توی خشکی. اصلا هیچ احساس بدی هم نداشتیم. خیلی هم کیف میکردیم.
اما الان ماهی را که میگیریم٬ از کرده خود پشیمان میشویم و برای آن مغفور از دست رفته نیز عزاداری راه میاندازیم.
بنظر شما دلیل این همه تغییر و تحول در چیست؟
چقدر تفاوت در بین انسانها وجود دارد که یکی تحمل دیدن چشم های ملتماسانه یک ماهی را ندارد و دیگری چارپایه را از زیر پای یک انسان ملتمس و نادم می کشد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر