یکی از تفریحات سالم در کانادا ادکلن مجانی زدن است. نزدیک خانه ما یک پلازای بزرگی هست که هر وقت میخواهم وارد آنجا شوم مجبورم از وسط یک فروشگاه زنجیرهای بزرگ رد شوم.
خب٬ شما هم که بهتر از من میدانید وسط چنین فروشگاههایی غرفههای متعددی از انواع و اقسام ادکلنهای جور واجور هست که از هر کدام یک نمونه گذاشتهاند بیرون ویترین و در دسترس مشتریها تا تست کنند و اگر خوششان آمد بخرند.
هر وقت که من از آنجا رد میشوم چند دقیقهای جلوی آن غرفهها میایستم و تند و تند شیشههای ادکلن را بدون توجه به اینکه زنانه است یا مردانه فیش و فیش میزنم به قسمتهای مختلف بدنم تا اعضا و جوارح آدم خوشبو شود.
البته روزهای اول ناشی بودم و کمی از نگاههای فروشندههای خوشگل آنجا خجالت میکشیدم و بدین خاطر اول الکی قیمت میپرسیدم و بعد منتظر میشدم او روی یک تکه مقوای کوچک یک فیش فیشی میکرد و به آن ادکلن میزد و آنرا به من میداد تا بو کنم و ببینم خوشم میاد یا نه. اما تا رویش را آنطرف برمیگرداند خودم دست به کار میشدم و با ادکلنهای دم دست دوش میگرفتم و آخر کار هم راهم را میگرفتم و میرفتم اما کم کم تجربه کانادایی پیدا کردّهایم و فهمیدهایم که ای بابا آن خانمه هم خودش آس و پاستر از ماست و دارد ساعتی ده دلار حقوق میگیرد و اصلا کاری ندارد مشتریهایی مثل من چه دماری از روزگار شیشههای ادکلن درمیآورند.
اصلا از این گذشته٬ آقاجان ما توی این مملکت این همه مالیات میدیم. چپ و راست از ما تکس میگیرند. این حق ماست که از چیزهای مجانی این مملکت استفاده کنیم. حالا بگذریم از سوابق تاریخی این غربیها که ذخایر نفت ما را ارزان خریدند و سلاحهای نظامی را به ما گران فروختند. یعنی در واقع این عطر و ادکلنها پول نفت خودمان هستند. حالا ما هیچی نمیگیم این دلیل نمیشود که تاریخ را فراموش کردهایم. تمام ثروت این غربیها از راه حلال بدست نیامده بلکه همش از طریق کلاه گذاشتن سر این ملت و آن ملت بوده و لذا استفاده از فیش فیش ادکلنهای مجانی حق مسلم ماست.
حالا چی میخواستم بگم که اینطوری وارد مسایل سیاسی و عقیدتی و نظامی شدیم؟
ها. امروز که همینطوری قر و قاطی ادکلنها را فیش و فیش بخودم میزدم وقتی مچ دستم را بو کردم یکدفعه رفتم توی عالم هپروت.
اینکه میگم عالم هپرت٬ شوخی نمیکنمها. واقعا حالی به حالی شدم. تمام بدنم سست شد و عرق سردی بر پیشانیام نشست. این بو بوی آشنایی بود. یک بوی منحصر بفرد. یک بویی که مرا برد به رویاها و خاطرات گذشته. بوی گلوی زهره خانم بود. همیشه همین ادکلن را میزد. وای خدای من چه لحظاتی بود...
شما زهره خانم را نمیشناسید. فایدهای هم ندارد برای شما بگم چه ماجراهایی با هم داشتیم. فقط میتوانم بگم یک تابلوی نقاشی زیبا بود در گالری خاطرات پانزده سال پیش.
خلاصه٬ وقتی به هوش آمدم دوباره برگشتم سراغ آن غرفه ادکلن فروشی که ببینم آن بو مال کدام ادکلن بود. هر چه امتحان کردم نتوانستم تشخیص بدهم. شاید دماغم دیگر قادر به تشخیص بوها نبود. بهرحال به آن خانم فروشند گفتم از هر کدام از نمونههایی که روی این میز گذاشتهاید یک شیشه ادکلن برای من بگذارید میخواهم همه را بخرم. بیچاره از تعجب چشمانش گرد شده بود.
خلاصه الان یک گونی انواع و اقسام ادکلن خریدهام و آوردهام خانه تا سر فرصت یکی یکی آنها را امتحان کنم و ببینم کدامیک همان بوی یار دیرینه را میدهد.
اما خودمانیمها٬ با این خرید کیلویی امروز٬ همه آن ادکلن زدنهای مفتکی تلافی شد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر