ما یک باجناق داریم از اون بدجنسهای روزگار!
همیشه با ما کل کل میکند. ما هم که عمرا در مقابل اینجور آدما کم نمیآوریم.
چند روز پیش به اتفاق همین باجناق عزیز برای تنظیم یک وکالتنامه رفته بودیم اوتاوا.
وقتی وارد سفارت شدیم٬ نیم ساعتی را روی صندلیهای آنجا منتظر شدیم تا نوبتمان برسد. یک تلویزیونی هم آنجا بود و داشت اخبار میگفت. البته کانال خبر صدا و سیما بود. خبرهایی که میگفت آنقدر غیر واقعی بود که مرغ پخته هم میزد زیر خنده.
از بس خبرهای چرت و پرت گفت که صدای یکی دو نفر از حاضرین درآمد. یک خانم میانسالی از ردیف عقب گفت: یکی صدای این رو خفه کنه! خجالت هم نمیکشند. این همه جوانهای مردم رو کشتهاند و باز دروغ میگن.
یکنفر دیگه گفت: هیس! اینجا دوربین دارهها!...
این باجناق بدجنس ما شروع کرد بیخ گوش ما پچ پچ کردن و هی غر زدن به بیعرضگی مردم. میگفت: اصلا ریشه همه این گرفتاریها تقصیر خود ما مردم ایران است. تو همینجا را ببین. اینها (مراجعهکنندگان به سفارت) باوجودیکه توی یک کشور آزاد زندگی میکنند باز محافظهکاری میکنند و جلوی ظلم و ستم کوتاه میآیند. باید مردم وقتی میآیند داخل سفارت٬ بالا و پایین این حکومت را بگیرند به فحش و انتقاد!
اینها از پول نفت خود ما ملت دارند حکومت میکنند و باید به مردم پاسخگو باشند.
خلاصه سرتان را درد نیاورم توی اون مدتی که ما آنجا نشسته بودیم این باجناق ما مخ ما را خورد از بسکه از ترسو بودن مردم انتقاد کرد. من هم در جواب گفتم: خب. مردم هم مثل من و تو هستند. تو چرا خودت بلند نمیشوی و علیه این حکومت شعار نمیدهی؟!
او با زرنگی گفت: آخه من که آدم سیاسی نیستم! تو که یک عمر فعال سیاسی بودی چرا ساکتی؟
آقا ما رو میگی؟!
با شنیدن این حرف حسابی رگ غیرتمان زد بیرون!
گفتم: سر چقدر شرط میبندی الان بلند شوم و با صدای بلند بگویم مرگ بر خامنهای؟
گفت: جراتاش را نداری!
گفتم: تو فقط بگو حاضری شرط ببندی یا خیر؟
گفت: اگر اینکار را بکنی٬ خرج یک هفته مسافرت به مکزیک با من! ولی اگر نتوانی و جراتاش را نداشته باشی و یا یواش و با صدای آرام بگویی قبول نیست و باید تو خرج مسافرت من رو بدهی.
گفتم: قبول سر یک جفت جوراب!
وقتی با باچناق بدجنس دست دادیم و شرط بندی را محکم کردیم تازه فهمیدم عجب غلطی کردمها.
اگر شعار بدهم که ما را با اردنگی میاندازند بیرون.
تازه تکلیف وکالتنامهمان چی میشه؟
جواب زن و مادر زنمان را چی بدهیم؟
از طرفی هم نمیخواستم جلوی این باجناق فسقلی کم بیاورم و سوابق مبارزاتی و انقلابی مان زیر سوال رود. بالاخره هرچی باشد ما دست کمی از چهگوارا و نلسن ماندلا نداریم اگر از آنها انقلابیتر نباشیم!
بهرحال صبر کردیم تا نوبتمان شد. جلوی آن پنجره شیشهای رفتیم. منتظر یک بهانه بودم ولی هر کاری کردم دیدم مناسبتی ندارد ما یککاره و بدون مقدمه علیه خامنهای شعار بدهیم. تازه٬ خیلی هم با ما با احترام و ادب رفتار کردند و وکالتنامه را فوری مهر و امضا کردند و تحویل دادند.
حالا توی این مدت هی برمیگشتم به عقب و قیافه باجناقمان را نگاه میکردم که داشت سرش را تکان میداد که یعنی: من میدانستم تو جراتش را نداری! هی هی هی!
وکالتنامه را که گرفتم به باجناق اشاره کردم که بیا برویم در حالی که شرمسار بودم و مانده بودم نق نقهای او را چگونه در تمام مسیر برگشت تا تورنتو تحمل کنم.
قبل از ترک سفارت٬ یادم افتاد که بهتر است بروم دستشویی. بالاخره جمهوری اسلامی که برای ما فایدهای نداشت. لااقل بگذار یک دستشویی مجانی از این حکومت نصیب ما شود.
وکالتنامه را دادم به دست باجناق و به او گفتم روی همین صندلیها بنشین تا من یک دستشویی بروم.
با زبان نیشدار گفت: پس چی شد؟
جوابش را ندادم و یکراست رفتم دستشویی.
وقتی وارد دستشویی شدم دیدم اوه چه خبره اینجا!
هموطنان عزیز همه جا را پر کرده بودند از شعار علیه این حکومت.
ناگهان فکری به ذهنم رسید. خدا بیامرزد اکیوسان را! تیزهوشیاش به من ارث رسیده!
با عجله بلند شدم و در حالیکه شلوارم را در میانه راه بالا میکشیدم و کمر بندم را میبستم از دستشویی خارج شدم و یکراست رفتم به سمت همان پنجره شیشهای. تعمدا آهسته و آرام یک چیزی را گفتم که طرف متوجه نشد. گفت: آقا بلندتر حرف بزن! صدات اینطرف شیشه نمیاد!
من هم از خدا خواسته٬ با صدای بلند گفتم: توی دستشویی اینجا شعار نوشتهاند. لطفا اینها را پاک کنید. آنجا نوشته بودند: مرگ بر خامنهای!
این قسمت آخرش را محکم گفتم بطوریکه باجناقمان از ترس فلنگ را بست و تا نزدیک ماشین میخندید!
همیشه با ما کل کل میکند. ما هم که عمرا در مقابل اینجور آدما کم نمیآوریم.
چند روز پیش به اتفاق همین باجناق عزیز برای تنظیم یک وکالتنامه رفته بودیم اوتاوا.
وقتی وارد سفارت شدیم٬ نیم ساعتی را روی صندلیهای آنجا منتظر شدیم تا نوبتمان برسد. یک تلویزیونی هم آنجا بود و داشت اخبار میگفت. البته کانال خبر صدا و سیما بود. خبرهایی که میگفت آنقدر غیر واقعی بود که مرغ پخته هم میزد زیر خنده.
از بس خبرهای چرت و پرت گفت که صدای یکی دو نفر از حاضرین درآمد. یک خانم میانسالی از ردیف عقب گفت: یکی صدای این رو خفه کنه! خجالت هم نمیکشند. این همه جوانهای مردم رو کشتهاند و باز دروغ میگن.
یکنفر دیگه گفت: هیس! اینجا دوربین دارهها!...
این باجناق بدجنس ما شروع کرد بیخ گوش ما پچ پچ کردن و هی غر زدن به بیعرضگی مردم. میگفت: اصلا ریشه همه این گرفتاریها تقصیر خود ما مردم ایران است. تو همینجا را ببین. اینها (مراجعهکنندگان به سفارت) باوجودیکه توی یک کشور آزاد زندگی میکنند باز محافظهکاری میکنند و جلوی ظلم و ستم کوتاه میآیند. باید مردم وقتی میآیند داخل سفارت٬ بالا و پایین این حکومت را بگیرند به فحش و انتقاد!
اینها از پول نفت خود ما ملت دارند حکومت میکنند و باید به مردم پاسخگو باشند.
خلاصه سرتان را درد نیاورم توی اون مدتی که ما آنجا نشسته بودیم این باجناق ما مخ ما را خورد از بسکه از ترسو بودن مردم انتقاد کرد. من هم در جواب گفتم: خب. مردم هم مثل من و تو هستند. تو چرا خودت بلند نمیشوی و علیه این حکومت شعار نمیدهی؟!
او با زرنگی گفت: آخه من که آدم سیاسی نیستم! تو که یک عمر فعال سیاسی بودی چرا ساکتی؟
آقا ما رو میگی؟!
با شنیدن این حرف حسابی رگ غیرتمان زد بیرون!
گفتم: سر چقدر شرط میبندی الان بلند شوم و با صدای بلند بگویم مرگ بر خامنهای؟
گفت: جراتاش را نداری!
گفتم: تو فقط بگو حاضری شرط ببندی یا خیر؟
گفت: اگر اینکار را بکنی٬ خرج یک هفته مسافرت به مکزیک با من! ولی اگر نتوانی و جراتاش را نداشته باشی و یا یواش و با صدای آرام بگویی قبول نیست و باید تو خرج مسافرت من رو بدهی.
گفتم: قبول سر یک جفت جوراب!
وقتی با باچناق بدجنس دست دادیم و شرط بندی را محکم کردیم تازه فهمیدم عجب غلطی کردمها.
اگر شعار بدهم که ما را با اردنگی میاندازند بیرون.
تازه تکلیف وکالتنامهمان چی میشه؟
جواب زن و مادر زنمان را چی بدهیم؟
از طرفی هم نمیخواستم جلوی این باجناق فسقلی کم بیاورم و سوابق مبارزاتی و انقلابی مان زیر سوال رود. بالاخره هرچی باشد ما دست کمی از چهگوارا و نلسن ماندلا نداریم اگر از آنها انقلابیتر نباشیم!
بهرحال صبر کردیم تا نوبتمان شد. جلوی آن پنجره شیشهای رفتیم. منتظر یک بهانه بودم ولی هر کاری کردم دیدم مناسبتی ندارد ما یککاره و بدون مقدمه علیه خامنهای شعار بدهیم. تازه٬ خیلی هم با ما با احترام و ادب رفتار کردند و وکالتنامه را فوری مهر و امضا کردند و تحویل دادند.
حالا توی این مدت هی برمیگشتم به عقب و قیافه باجناقمان را نگاه میکردم که داشت سرش را تکان میداد که یعنی: من میدانستم تو جراتش را نداری! هی هی هی!
وکالتنامه را که گرفتم به باجناق اشاره کردم که بیا برویم در حالی که شرمسار بودم و مانده بودم نق نقهای او را چگونه در تمام مسیر برگشت تا تورنتو تحمل کنم.
قبل از ترک سفارت٬ یادم افتاد که بهتر است بروم دستشویی. بالاخره جمهوری اسلامی که برای ما فایدهای نداشت. لااقل بگذار یک دستشویی مجانی از این حکومت نصیب ما شود.
وکالتنامه را دادم به دست باجناق و به او گفتم روی همین صندلیها بنشین تا من یک دستشویی بروم.
با زبان نیشدار گفت: پس چی شد؟
جوابش را ندادم و یکراست رفتم دستشویی.
وقتی وارد دستشویی شدم دیدم اوه چه خبره اینجا!
هموطنان عزیز همه جا را پر کرده بودند از شعار علیه این حکومت.
ناگهان فکری به ذهنم رسید. خدا بیامرزد اکیوسان را! تیزهوشیاش به من ارث رسیده!
با عجله بلند شدم و در حالیکه شلوارم را در میانه راه بالا میکشیدم و کمر بندم را میبستم از دستشویی خارج شدم و یکراست رفتم به سمت همان پنجره شیشهای. تعمدا آهسته و آرام یک چیزی را گفتم که طرف متوجه نشد. گفت: آقا بلندتر حرف بزن! صدات اینطرف شیشه نمیاد!
من هم از خدا خواسته٬ با صدای بلند گفتم: توی دستشویی اینجا شعار نوشتهاند. لطفا اینها را پاک کنید. آنجا نوشته بودند: مرگ بر خامنهای!
این قسمت آخرش را محکم گفتم بطوریکه باجناقمان از ترس فلنگ را بست و تا نزدیک ماشین میخندید!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر