برخلاف ادعاهای آقای مخملباف در مورد زندگی اشرافی مقام عظما٬ من مجبورم گوشهای از زندگی ساده و بیآلایش معظم له را جهت تنویر افکار عمومیتان بیان کنم:
رهبر مسلمین جهان اصلا اهل تشریفات و بریز و بپاش نیستند بلکه خیلی هم ساده و بیآلایش زندگی میکنند منتها بعضی ضرورتها اقتضا میکند که ایشان برخلاف میل باطنیشان یک کارهایی بکنند. مثلا ببینید ایشان چون آدم سادهای هستند و اهل تجملات نیستند دلشان میخواهد وسیله نقلیهشان همان الاغ باشد که از زمان دوران طفولیت با آن محشور بودند و سه ترکه با آن توی کوچههای خامنه اینور و آن ور میرفتند ولی خب٬ چه میشود کرد؟ ایشان رهبر مسلمین جهان هستند. خوبیت ندارد که در انظار عمومی و در برابر چشمان جهانیان باز با همان الاغ توی خیابانهای تهران ظاهر شوند. حتی ایشان هم که بخواهد محافظانش نمیکذارند. اصولا از نظر امنیتی این کار درست نیست. شما فرض کنید یکروز آقا سوار بر الاغ بخواهد از خیابان ولیعصر تهران بالا برود و مثلا به میدان ونک برسد. میدانید چه قشقرقی به پا میشود؟
از یکطرف محافظان باید مواظب جان آقا باشند که مبادا خدای ناکرده یکی از آحاد این ملت یک نیمه آجری بزند به کله مبارک آقا. از یکطرف باید مواظب جان الاغ آقا باشند که دشمن آنرا ترور نکند. از طرفی باید هی این بسیجیهای ذوب در ولایت را به عقب هل بدهند که مبادا بروند زیر پاهای الاغ آقا و بعنوان تبرک دستی به جاهای حساس آن حیوان بکشند و باعث رم کردن او شوند.
ملاحظه میفرمایید که ساده زیستی چه خطراتی را دربردارد. بنابر این آقا مجبور است با همان بنز ضد گلوله چند صد میلون تومانی به این ور و آن ور بروند که البته خود آقا راضی نیست.
آقا حتی در مسافرتهای بین شهری هم دوست ندارند سوار هواپیمای شخصی و اینجور قرتی بازیها شوند. همانطور که آقا بارها اعلام کردهاند قطار را بیشتر از هواپیما دوست دارند. آخه قطار این خوبی را دارد که موقع نماز میشود از پنچره آن به بیرون پرید و نماز را خواند و دوباره مثل آرتیستهای فیلمهای وسترن دوباره به قطار بعدی آویزان شد و به مقصد رسید.
بهرحال٬ از ساده زیستی آقا من هرچه بگویم باز کم گفتهام. مثلا نقل میکنند که یکروز رحیم صفوی فرمانده سابق سپاه خدمت آقا رسید. نزدیک ظهر بود. گزارشها را داد و خواست مرخص شود که آقا فرمودند ناهار پیش ما بمان. به منزل گفتند برایمان آب دوغ خیار درست کنید. آن فرمانده نقل میکند که من خیلی شوکه شدم از اینکه مقام عظما اینقدر ساده زیست هستند که ناهار آبدوغ خیار میخورند. عرض کردم: قربانت شوم شما باید یک غذاهایی میل بفرمایید که مقوی باشد برایتان. شما رهبری جهان اسلام را بعهده دارید. کلهتان باید کار کند. آبدوغ خیار که انرژی ندارد. آقا آهی کشیدند و زدند زیر گریه. من هم گریهام گرفت. در این موقع حاج خانم از پشت پرده به آقا پیام دادند که «برای ناهار خواستم آبدوغ خیار درست کنم ولی نه دوغ داریم و نه خیار. فقط یک گونی نان خشک داریم.» آقا فرمودند اشکالی ندارد آبدوغ خیار را بدون دوغ و خیار میخوریم. همان را بیاورید.
من دیگر از شدت گریه داشتم از حال میرفتم. واقعا چقدر این مرد بیآلایش و ساده زیستی است. اینقدر گریه کردم و گفتم آقا من نان خشک نمیخورم. آقا دلش بحالم سوخت و یکی از محافظان را صدا زد و گفت: زود بپر از رستوران شاندیز دو پرس سلطانی مخصوص با نوشابه بگیر و بیا! دوغ یادت نره!
از آن روز به بعد تصمیم گرفتیم سهام همه جا را بخریم و درآمدش را تقدیم بیت آقا کنیم تا آقا پول داشته باشد دوغ و خیار بخرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر