من فکر میکنم شعر "بازباران- با ترانه- میخورد بر بام خانه" را در تورنتو سروده باشند و شاعرش احتمالا یک کانادایی بوده.
آخه شما نمیدانید اینجا چه خبره!
الان نزدیک چند روز و شب متوالی است که دارد بدون وقفه باران می آید. آنهم چه بارانی!
مثل اینکه خدا لوله آفتابه اش را گرفته روی پشت بام خانه ما.
اصلا آب و هوای اینجا همینجوره. یک دفعه می بینی صد روز پشت سر هم برف میاد. دویست روز پشت سر هم باران شدید. سیصد روز پشت سر هم گرمای شدید و شرجی و درجه حرارت بالای پنجاه.
هیچ چیزش مثل آدمیزاد نیست. بهار و پاییز که ندارد. آدم نمی فهمد کی و چه موقع درختان شکوفه میزنند. همینطوری وسط زمستان تبدیل میشود به وسط تابستان!
مثلا شما دارید اسکی بازی میکنید یهو دیدی کمتر از یک دقیقه همه برفها آب شد و چمن ها سبز شد و چله تابستان شروع شد. حالا توی گرمای تابستان باید کفش های اسکی را بگیری روی گرده ات و هن هن کنان برگردی خانه بنشینی زیر کولر گازی.
یا مثلا توی وسط چله تابستان رفته ای کنار دریا و توی ساحل لخت شده ای و داری آفتاب میگیری. همینطوری که چشم هایت گرم میشود و خوابت می برد یهو می بینی زیر دو متر و نیم برف دفن شده ای!
خلاصه حکایتی داریم ما توی اینجا!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر