نامه را محکم به دستش گرفته بود و به کسی نمیداد. به او گفتم: بنده خدا نامه را دست بدست بده ردش کنیم تا برسد دست آقا. گفت: زکی. آقا کیه دیگه. این نامه را داده ام بچه هایم نوشته اند برای بخشدار که فکری به حال فاضلاب مسجد روستای مان بکند که شر و شر میریزد توی آبادی. امروز رفته بودم بخشداری که این نامه را بدهم یکدفعه ما را مثل گله گوسفند جمع کردند و ریختند عقب یک کمپرسی و ما را بزور آوردند اینجا. هرچی داد و فریاد میزدیم که دارید ما را کجا می برید؟ می گفتند سوی دیدار یار!
ما هم خیال میکردیم ما را دارند می برند دیدن صغری خانم این بود که هیچی نگفتیم. حالا یار کجاست؟
****
بیچاره پیر مرد عشق به مقام رهبری از خود بیخودش کرده بود. مثل مارگزیده به خودش می پیچید. من این همه احساسات پاک را در هیچ جا ندیده بودم. وای خدایا چقدر این مردم رهبرشان را دوست دارند. جلو رفتم و پرسیدم: پدر جان! چرا اینقدر سراسیمه و پریشان هستی؟ مگر بار اول ات است که رهبرت را می بینی. پیر مرد در حالی که دستش را از وسط شلوارش گرفته بود با صدای حزن آلود ولی همراه فریاد جواب داد: آخه لامصبا ولم کنید برم مستراح. الان شلوارم را خراب می کنم.
پرسیدم: پدر جان چرا قبل از اینکه به دیدار رهبرت بیایی نرفتی دست به آب؟
گفت: آخه بسیجی ها ریختند توالت عمومی حرم را تصرف کردند و گفتند بروید پای صحبت آقا. هیچکس نیامده. آبروی نظام داره میره. یالله زود اینجا را ترک کنید و بروید داخل حرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر