يک خاطره:
قهوه نوشيدن در اين کشور گل و بلبل کانادا خيلی متداوله. همه مردم تقريبا به آن معتادند. اگر شما صبح در خيابانهای تورنتو مردم را زير نظر بگيريد ميبينيد اکثرشون ليوان بدست به محل کار خود می روند. خلق الله کانادايی جلو قهوه خونه های زنجيره ای برای خريد يه ليوان قهوه صف ميکشند. اصلا اگه يه کانادايی در روز چند ليوان قهوه نخورد ممکن است دچار بيماری کمبود خونی شود! آخه خون اونها قهوه ايه!
من روزهای اولی که به کانادا آمده بودم از ديدن اين همه قهوه خوردن حالم بد ميشد. با خودم ميگفتم اصلا اينها چجوری قهوه به اون غليظی رو ميخورند؟ تصور من از نوشيدن قهوه برميگشت يا به نوشيدن قهوه در مجالس ترحيم يا به شبهای امتحانات.
ما که در ايران اصلا اهل قهوه خوردن نبوديم. قهوه را فقط در مجالس ترحيم ميخورديم که مزه تنباکو ميداد. تلخ تلخ مثل زهر مار. قهوه را توی يه فنجان های فسقلی می ريختند و توی مجالس ترحيم به مردم ميدادند.
شبهای امتحانات هم بعضی ها بخاطر رفع خواب آلودگی قهوه ميخوردند. البته باز من اهل اين کار هم نبودم. هنوز هم هيچوقت از وقت خواب خودم را فدای کارهای ديگر نميکنم جز يک کار که خودتون هم ميدونيد.
بعد از مدتی که در کانادا سکونت کرديم ، با گذشت زمان ، کم کم يه خورده قرتی شديم و اهل نوشيدن قهوه. الان اگه در روز يه فنجان قهوه نخورم سردرد عجيبی ميگيرم.
حالا خاطره ای از دوران نوجوانی ام را برايتون می نويسم:
زمان امتحانات نهايی سال آخر دبيرستان بود. همه بچه ها و همکلاسی ها حسابی خرخوانی ميکردند تا خودشون را برای امتحانات سرنوشت ساز آماده کنند. معمولا بچه های زرنگ و درسخون تنهايی ميخواندند و بچه های متوسط به صورت دو نفری يا سه نفری در خونه يکی شون جمع ميشدند و با همديگه درس ميخوندند. بچه تنبل ها هم که اصلا نميخوندند. راحت و بی خيال!
يکی از همان شبهای سرنوشت ساز يک دو نفر از همکلاسها به خونه ما آمده بودند. تا نيمه های شب درس خوانديم. کم کم چشم ها مون از بی خوابی قرمز شد و خواب آلودگی امان نميداد. يکی از بچه ها پيشنهاد داد اگه يه خورده قهوه بخوريم خواب از سرمون می پره و تا صبح ميتونيم يه نفس خرخوانی بکنيم. حالا اون وقت شب قهوه از کجا بياريم؟ ما که جز در مجالس ترحيم اهل قهوه خوردن نبوديم. بقيه بچه ها هم از ما دهاتی تر. همه اهالی خونه هم در خواب بودند و درست نبود مادر بيچاره را بيدار کنيم تا برای ما قهوه ای تدارک ببيند. آهسته رفتم توی آشپزخانه را جستجو کردم و مقداری قهوه خشک مال عهد دقيانوس را که توی يه قوطی بود پيدا کردم. آنرا توی يه قوری ريختم و گذاشتم روی اجاق گاز تا حسابی دم کرد.
وقتی آماده شد هرکدوم از ما يه استکان از اون خورديم البته با هزار بار اَه و اوه کردن. از بس تلخ بود. بعد از خوردن قهوه شروع کرديم به بحث و جدل در مورد اثرات محيرالعقول قهوه خوردن در زدودن خواب از کله انسانها! به دوستانم گفتم: تا شما مشغول درس خواندن هستيد من برم اون اتاق ديگه يه چرت بزنم ببينم درسته که ميگن قهوه خواب رو از سر آدم می پراند؟ اگه نتونستم بخوابم که معلومه درسته ولی اگه خوابم برد شما بياييد منو بيدار کنيد. آنها هم قبول کردند.
به محض بستن چشم ها بخواب عميقی فرو رفتم .صبح با صدای مادر بيدار شدم. رفتم ديدم دوستانم غرق در خوابند. آنها زودتر از من بخواب رفته بودند.
يکبار هم شب امتحان، با بچه ها رفته بوديم توی خيابون درس بخوانيم! يه کاميون کنار پارک کرده بود. ما برای اينکه از نور تير چراغ برق استفاده کنيم بالای اون کاميون رفتيم و در همانجا مشغول درس خواندن شديم.... زمانی بيدار شديم که کاميون توی جاده آبعلی داشت گاز ميداد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر