سعدی و احمدینژاد:
حکايت
منجمی به خانه درآمد. يکی مرد بيگانه را ديد که با زن او بهم نشسته٬ دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست. صاحبدلی که برين واقف بود گفت:
تو بر اوج فلک چه دانی چيست
که ندانی که در سرايت کيست؟
(گلستان سعدی)
شرح:
روزی يک منجم که کارش رصد افلاک و کشف اسرار کهکشان بوده و خیلی قمپز در میکرده و ادعاهای بزرگ بزرگ میکرده سرزده به خانهاش وارد ميشود و می بيند ای داد بیداد! زنش با يک مرد غريبه روی هم ريخته. اول فکر ميکند شايد از همان فيلمهای مونتاژ شده است ولی بلافاصله از روی شواهد و قرائن موجود ميفهمد که جريان کاملا واقعی است . عصبانی مي شود و شروع ميکند به فحش و فحشکاری و جنگ و جنجال و خون و خونریزی.
در همين موقع يک آدم صاحبدلی به او ميگويد: مردحسابی! بجای اينکه افلاک را رصد کنی دور و برت را نگاه کن. تو که اسرار خانه خودت غافلی٬ چکار به اسرار کيهان و افلاک داری؟ بجای اینکه مشکلات جهانیان را حل کنی برو بنشین گرفتاریهای خودت را حل کن ای بدبخت احمدینژاد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر