زندان برما چگونه گذشت؟
ساعت ۶ صبح روز جمعه يکی از روزهای تابستان بود که برای خريدن یکعدد نان سنگک در حاليکه با زيرشلواری و دمپايی از منزل بيرون آمده بودم دستگير شدم. نحوه دستگيری اينطوری بود که ابتدا يک پژو ۴۰۵ مشکی کنار پياده رو توقف کرد و دومرد ريشو بيسيم بدست از آن پياده شده و بطرفم آمدند. ابتدا سلام و احوالپرسی و روبوسی کردند بعد یکی از انها که ظاهرا فرمانده عملیات بود و درحاليکه از ترس صدايشان ميلرزيد گفت: جناب آقای حسنی! خيلی ببخشيد ٬ خیلی ببخشید٬ شرمندهایم بخدا٬اجازه ميدهيد شما را دستگير کنيم و ببريم زندان يک مدتی اونجا آب خنک بخوريد؟
من که عاشق آب خنک خوردن بخصوص در آن هوای گرم تابستان تهران بودم دعوت آنها را قبول کردم و گفتم: اشکالی ندارد با شما ميام ولی يکی از شما بايد برود نانوايی توی صف بايستد و يک نان کنجددار برشته بگيرد و بياورد. چون من صبحانه بدون نان برشته از گلويم پايين نمیرود. فورا قبول کردند و يکی از آنها رفت نانوايی و بقيه با هم نشستيم توی ماشين پژو. من دیدم صندلی عقب خيلی تنگ است و زانوهايم ميخوره به پشت صندلی راننده٬ فورا گفتم من با پژو ۴۰۵ نميآيم. نه از مدلش خوشم مياد و نه از رنگ مشکی آن. برويد يک ماشين اسپرت خوشگل تهيه کنيد.
آنها به التماس افتادند و گفتند: امروز جمعه است و همه جا تعطيله. حالا شما لطف کنید و با همين ماشين تشريف بياوريد. اصلا شما بفرمایید جلو بنشينيد و همه ما ميرويم عقب ماشين. گفتم: نچ! نميشه. شما سويچ را بمن بدهيد تا خودم رانندگی کنم. من با اين ماشين ميام و شما با يک تاکسی يا اتوبوس شرکت واحد دنبال من بياييد. بالاخره همين را قبول کردند و آنها يک وانت بار دربست گرفتند و دنبال من راه افتادند.
وقتی رسيدم جلو اوين٬ ديدم آن درب آهنی بزرگ بسته٬ ترمز کردم و چند تا بوق زدم تا درب را بازکنند. يک سربازی جلو آمد و پرسيد: کجا؟
گفتم: میخوام بیایم زندان.
گفت: نميشه. همه سلولها پره. جا نداريم.
گفتم: قبلا رزرو کرديم. هماهنگ شده.
پرسيد: پس همکاران ما چی شدند؟
گفتم: لابد يا توی ترافيک گير کردهاند و يا شاید هم گم شدهاند. اصلا من که مسئول حفظ و نگهداری همکاران شما نيستم. من يک متهم هستم که هنوز هم تفهيم اتهام نشدهام.
خلاصه درب زندان را باز کرد و ما با خوبی و خوشی وارد محوطه زندان شديم.
رفتيم قسمت پذيرش. يک آقايی با دمپايی پشت يک ميز آهنی کهنه نشسته بود. سلام و خوش آمد گويی کرد. گفتم: يک سلول با تخت دو نفره برای چند شب ميخواستم. سعی کن سلول بزرگ و تميزی باشه. منظرهاش به سمت دريا باشه بهتره! لااقل بسمت یک استخری٬ حوضی٬ مردابی ٬ جوب خیابانی ٬ چیزی باشد.
.... ادامهاش را يکروز ديگه مينويسم
ساعت ۶ صبح روز جمعه يکی از روزهای تابستان بود که برای خريدن یکعدد نان سنگک در حاليکه با زيرشلواری و دمپايی از منزل بيرون آمده بودم دستگير شدم. نحوه دستگيری اينطوری بود که ابتدا يک پژو ۴۰۵ مشکی کنار پياده رو توقف کرد و دومرد ريشو بيسيم بدست از آن پياده شده و بطرفم آمدند. ابتدا سلام و احوالپرسی و روبوسی کردند بعد یکی از انها که ظاهرا فرمانده عملیات بود و درحاليکه از ترس صدايشان ميلرزيد گفت: جناب آقای حسنی! خيلی ببخشيد ٬ خیلی ببخشید٬ شرمندهایم بخدا٬اجازه ميدهيد شما را دستگير کنيم و ببريم زندان يک مدتی اونجا آب خنک بخوريد؟
من که عاشق آب خنک خوردن بخصوص در آن هوای گرم تابستان تهران بودم دعوت آنها را قبول کردم و گفتم: اشکالی ندارد با شما ميام ولی يکی از شما بايد برود نانوايی توی صف بايستد و يک نان کنجددار برشته بگيرد و بياورد. چون من صبحانه بدون نان برشته از گلويم پايين نمیرود. فورا قبول کردند و يکی از آنها رفت نانوايی و بقيه با هم نشستيم توی ماشين پژو. من دیدم صندلی عقب خيلی تنگ است و زانوهايم ميخوره به پشت صندلی راننده٬ فورا گفتم من با پژو ۴۰۵ نميآيم. نه از مدلش خوشم مياد و نه از رنگ مشکی آن. برويد يک ماشين اسپرت خوشگل تهيه کنيد.
آنها به التماس افتادند و گفتند: امروز جمعه است و همه جا تعطيله. حالا شما لطف کنید و با همين ماشين تشريف بياوريد. اصلا شما بفرمایید جلو بنشينيد و همه ما ميرويم عقب ماشين. گفتم: نچ! نميشه. شما سويچ را بمن بدهيد تا خودم رانندگی کنم. من با اين ماشين ميام و شما با يک تاکسی يا اتوبوس شرکت واحد دنبال من بياييد. بالاخره همين را قبول کردند و آنها يک وانت بار دربست گرفتند و دنبال من راه افتادند.
وقتی رسيدم جلو اوين٬ ديدم آن درب آهنی بزرگ بسته٬ ترمز کردم و چند تا بوق زدم تا درب را بازکنند. يک سربازی جلو آمد و پرسيد: کجا؟
گفتم: میخوام بیایم زندان.
گفت: نميشه. همه سلولها پره. جا نداريم.
گفتم: قبلا رزرو کرديم. هماهنگ شده.
پرسيد: پس همکاران ما چی شدند؟
گفتم: لابد يا توی ترافيک گير کردهاند و يا شاید هم گم شدهاند. اصلا من که مسئول حفظ و نگهداری همکاران شما نيستم. من يک متهم هستم که هنوز هم تفهيم اتهام نشدهام.
خلاصه درب زندان را باز کرد و ما با خوبی و خوشی وارد محوطه زندان شديم.
رفتيم قسمت پذيرش. يک آقايی با دمپايی پشت يک ميز آهنی کهنه نشسته بود. سلام و خوش آمد گويی کرد. گفتم: يک سلول با تخت دو نفره برای چند شب ميخواستم. سعی کن سلول بزرگ و تميزی باشه. منظرهاش به سمت دريا باشه بهتره! لااقل بسمت یک استخری٬ حوضی٬ مردابی ٬ جوب خیابانی ٬ چیزی باشد.
.... ادامهاش را يکروز ديگه مينويسم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر