خاطرهای از اولین روز مدرسه:
اولین روز ورود به مدرسه برای بیشتر ما خاطرهای فراموش نشدنی است.
مخصوصا برای کسانی مثل من که در هیچ دوره آمادگی قبل از دبستان شرکت نکردهاند٬ ورود یکباره از محیط خانواده به محیط دبستان٬ رویدادی مهم و پر اضطراب بود.
اولین روزی که به مدرسه رفتم را بخوبی بخاطر دارم. مثل این است که همین دیروز اتقاق افتاد. روز اول مهر بهمراه پدرم به مدرسه رفتیم. یک کیف مدرسه داشتم که مخصوص کلاس اولیها بود. داخل آن یک دفتر چهل برگی٬ یک مداد پرچمی ( از همونها که نوارهای رنگی دور تا دورش پیچیده بود و یک مداد پاکن کوچک ته آن قرار داشت)٬ یک مداد تراش دو ریالی و یک لیوان پلاستیکی برای آب خوردن و البته مقداری نان که وسط آن مقداری گوشت کوبیده گذاشته بودند قرار داشت.
در بین راه خیلی اضطراب داشتم. احساس دوری از خانواده مثل یک کابوس نگرانم میکرد. در بین راه بچههای زیادی را میدیدم که به همراه پدر یا مادرشان بطرف مدرسه روان بودند. قیافهها نا آشنا و غریب بودند. هرچه به مدرسه نزدیکتر میشدیم٬ جمعیت بیشتر و بیشتر میشد.
دبستانی که قرار بود به آنجا برویم٬ یک ساختمان بزرگ و قدیمی بود با درب ورودی آهنی و دیوارهای بلند آجری. شاخههای درختان توت از بالای دیوار حیاط مدرسه٬ بخشی از کوچه را نیز سایه انداخته بود.
جلوی درب ورودی مادران بچهها تجمع کرده بودند. مستخدم یا نگهبان مدرسه جلوی درب آهنی ایستاده بود و بچهها را مثل گوسفند به داخل حیاط مدرسه راه میداد و از ورود والدین جلوگیری میکرد. چند تا بچه٬ که ظاهرا آنها هم کلاس اولی بودند در حال گریه و زاری بودند و خودشان را به مادرشان میچسباندند و حاضر نبودند وارد حیاط مدرسه شوند.
با دیدن آن صحنه٬ نگرانی و اضطراب در وجودم شعله ور شد ولی خجالت میکشیدم گریه کنم.
هنوز با پدرم درست و حسابی خداحافظی نکرده بودم که ناگهان خود را انطرف درب آهنی و داخل حیاط مدرسه دیدم. وای! چه حیاط بزرگی! وای چقدر بچه! حیاط مدرسه مثل لانه مورچهها پر از بچه بود که در حال جنب و جوش بودند. همهمه عجیبی همه فضا را گرفته بود. در جلوی ساختمان مدرسه دو ردیف پله قرار داشت که از طرفین به یک تراس ختم میشدند. جلو تراس هم یک میله بلند نصب شده بود که پرچم ایران در اهتزاز بود.
ناظم مدرسه با یک چکشی٬ زنگ اویخته شده در کنار تراس را بصدا درآورد و همه بچهها به صف شدند. ابتدا رفتم توی یک صف خودم را بزور جا دادم ولی بزودی از صف بیرونم کردند. اخه آنجا صف کلاس سومیها بود.
خلاصه مدتی طول کشید تا در جای مناسب قرار گرفتم. بچهها توی صف هل میدادند و به همین خاطر گاه گاهی بعضی از بچهها به بیرون صف پرتاب میشدند.
توی همین گیر و دار بودیم ناگهان سرود شاهنشاهی پخش شد. همه شروع به خواندن سرود کردند الا بچههای کلاس اول که همچنان همدیگر را هل میدادند و اصلا نمیدانستند جریان چیست.
با رفتن بچههای کلاسهای بالاتر٬ ما کلاس اولی ها همچنان در صف باقی مانده بودیم. تعداد ما بیش از یک کلاس بود لذا ما را دو دسته کردند: کلاس اول- الف و کلاس اول- ب .
سپس بترتیب از پلهها بسمت کلاس مورد نظر راه افتادیم. از آنجایی که همه کلاسهای توی راهرو مدرسه شبیه هم بود٬ ما کلاس اولیها تا مدتها در پیدا کردن کلاس خودمان دچار مشکل بودیم. معمولا هریک از ما نشانی خاصی برای کلاسمان داشتیم. مثلا همان کلاسی که ردیف اولش یک پسر تپل عینکی نشسته!
حالا اگر اون پسره عینکش را به هر دلیل نمیزد باعث سردرگمی اون کلاس اولی بیچاره میشد.
خوب یادمه که زنگ اول آنروز کلا به بازی گذشت. همینکه صدای زنگ تفریح بصدا درآمد٬ بچهها مثل لشگر مغول بسمت حیاط مدرسه شروع به دویدن کردند. این جنب و جوش و همهمه٬ ناخودآگاه به من نیز القا شد و من هم کیفم را برداشتم و با سرعت به طرف حیاط دویدم. از آنجایی که همه در حال دویدن بودیم و من سعی میکردم از همه جلو بزنم٬ بسمت درب مدرسه شروع به دویدن کردم. بر خلاف صبح٬ هیچکس آنجا نبود و درب مدرسه کاملا باز بود. شاید به همین خاطر من خیال کردم که وقت خانه رفتن است و این بچهها که دارند به سرعت میدوند و با یکدیگر مسابقه میدهند٬ بخاطر زودتر رفتن به خانه است. لذا با همان سرعت از مدرسه خارج شدم و بسمت خانه شروع به دویدن کردم.
وقتی زنگ خانه را زدم مادرم را در آستانه درب دیدم در حالیکه با تعجب از من میپرسید: پس چرا آمدی؟!
گفتم: خب. آقا معلم زنگ مدرسه را زد و گفت برید خونهتون!
مادرم دست مرا گرفت و دوباره بسمت مدرسه حرکت کردیم. وقتی به مدرسه رسیدیم حیاط مدرسه خلوت بود و همه بچهها به سر کلاسها رفته بودند.
بهمراه مادرم به دفتر مدرسه رفتیم و ناظم در جریان موضوع قرار گرفت و دوباره مرا بسمت کلاس اول-ب هدایت کردند.
اولین روز ورود به مدرسه برای بیشتر ما خاطرهای فراموش نشدنی است.
مخصوصا برای کسانی مثل من که در هیچ دوره آمادگی قبل از دبستان شرکت نکردهاند٬ ورود یکباره از محیط خانواده به محیط دبستان٬ رویدادی مهم و پر اضطراب بود.
اولین روزی که به مدرسه رفتم را بخوبی بخاطر دارم. مثل این است که همین دیروز اتقاق افتاد. روز اول مهر بهمراه پدرم به مدرسه رفتیم. یک کیف مدرسه داشتم که مخصوص کلاس اولیها بود. داخل آن یک دفتر چهل برگی٬ یک مداد پرچمی ( از همونها که نوارهای رنگی دور تا دورش پیچیده بود و یک مداد پاکن کوچک ته آن قرار داشت)٬ یک مداد تراش دو ریالی و یک لیوان پلاستیکی برای آب خوردن و البته مقداری نان که وسط آن مقداری گوشت کوبیده گذاشته بودند قرار داشت.
در بین راه خیلی اضطراب داشتم. احساس دوری از خانواده مثل یک کابوس نگرانم میکرد. در بین راه بچههای زیادی را میدیدم که به همراه پدر یا مادرشان بطرف مدرسه روان بودند. قیافهها نا آشنا و غریب بودند. هرچه به مدرسه نزدیکتر میشدیم٬ جمعیت بیشتر و بیشتر میشد.
دبستانی که قرار بود به آنجا برویم٬ یک ساختمان بزرگ و قدیمی بود با درب ورودی آهنی و دیوارهای بلند آجری. شاخههای درختان توت از بالای دیوار حیاط مدرسه٬ بخشی از کوچه را نیز سایه انداخته بود.
جلوی درب ورودی مادران بچهها تجمع کرده بودند. مستخدم یا نگهبان مدرسه جلوی درب آهنی ایستاده بود و بچهها را مثل گوسفند به داخل حیاط مدرسه راه میداد و از ورود والدین جلوگیری میکرد. چند تا بچه٬ که ظاهرا آنها هم کلاس اولی بودند در حال گریه و زاری بودند و خودشان را به مادرشان میچسباندند و حاضر نبودند وارد حیاط مدرسه شوند.
با دیدن آن صحنه٬ نگرانی و اضطراب در وجودم شعله ور شد ولی خجالت میکشیدم گریه کنم.
هنوز با پدرم درست و حسابی خداحافظی نکرده بودم که ناگهان خود را انطرف درب آهنی و داخل حیاط مدرسه دیدم. وای! چه حیاط بزرگی! وای چقدر بچه! حیاط مدرسه مثل لانه مورچهها پر از بچه بود که در حال جنب و جوش بودند. همهمه عجیبی همه فضا را گرفته بود. در جلوی ساختمان مدرسه دو ردیف پله قرار داشت که از طرفین به یک تراس ختم میشدند. جلو تراس هم یک میله بلند نصب شده بود که پرچم ایران در اهتزاز بود.
ناظم مدرسه با یک چکشی٬ زنگ اویخته شده در کنار تراس را بصدا درآورد و همه بچهها به صف شدند. ابتدا رفتم توی یک صف خودم را بزور جا دادم ولی بزودی از صف بیرونم کردند. اخه آنجا صف کلاس سومیها بود.
خلاصه مدتی طول کشید تا در جای مناسب قرار گرفتم. بچهها توی صف هل میدادند و به همین خاطر گاه گاهی بعضی از بچهها به بیرون صف پرتاب میشدند.
توی همین گیر و دار بودیم ناگهان سرود شاهنشاهی پخش شد. همه شروع به خواندن سرود کردند الا بچههای کلاس اول که همچنان همدیگر را هل میدادند و اصلا نمیدانستند جریان چیست.
با رفتن بچههای کلاسهای بالاتر٬ ما کلاس اولی ها همچنان در صف باقی مانده بودیم. تعداد ما بیش از یک کلاس بود لذا ما را دو دسته کردند: کلاس اول- الف و کلاس اول- ب .
سپس بترتیب از پلهها بسمت کلاس مورد نظر راه افتادیم. از آنجایی که همه کلاسهای توی راهرو مدرسه شبیه هم بود٬ ما کلاس اولیها تا مدتها در پیدا کردن کلاس خودمان دچار مشکل بودیم. معمولا هریک از ما نشانی خاصی برای کلاسمان داشتیم. مثلا همان کلاسی که ردیف اولش یک پسر تپل عینکی نشسته!
حالا اگر اون پسره عینکش را به هر دلیل نمیزد باعث سردرگمی اون کلاس اولی بیچاره میشد.
خوب یادمه که زنگ اول آنروز کلا به بازی گذشت. همینکه صدای زنگ تفریح بصدا درآمد٬ بچهها مثل لشگر مغول بسمت حیاط مدرسه شروع به دویدن کردند. این جنب و جوش و همهمه٬ ناخودآگاه به من نیز القا شد و من هم کیفم را برداشتم و با سرعت به طرف حیاط دویدم. از آنجایی که همه در حال دویدن بودیم و من سعی میکردم از همه جلو بزنم٬ بسمت درب مدرسه شروع به دویدن کردم. بر خلاف صبح٬ هیچکس آنجا نبود و درب مدرسه کاملا باز بود. شاید به همین خاطر من خیال کردم که وقت خانه رفتن است و این بچهها که دارند به سرعت میدوند و با یکدیگر مسابقه میدهند٬ بخاطر زودتر رفتن به خانه است. لذا با همان سرعت از مدرسه خارج شدم و بسمت خانه شروع به دویدن کردم.
وقتی زنگ خانه را زدم مادرم را در آستانه درب دیدم در حالیکه با تعجب از من میپرسید: پس چرا آمدی؟!
گفتم: خب. آقا معلم زنگ مدرسه را زد و گفت برید خونهتون!
مادرم دست مرا گرفت و دوباره بسمت مدرسه حرکت کردیم. وقتی به مدرسه رسیدیم حیاط مدرسه خلوت بود و همه بچهها به سر کلاسها رفته بودند.
بهمراه مادرم به دفتر مدرسه رفتیم و ناظم در جریان موضوع قرار گرفت و دوباره مرا بسمت کلاس اول-ب هدایت کردند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر