امان از وقتی که طرف به ارگاسم نرسد (قسمت دوم):
این روزها کتابی از شادروان مرحوم مغفور جنت مکان «زیگموند فروید» بدستم رسیده که بی ارتباط با مطلب قبلی نیست.
اصولا من که حال و حوصله خواندن کتابهای فلسفی را ندارم ولی بدلیل جذابیت موضوع نشستم و این کتاب را از اول تا آخرش ورق زدم و عکسهایش را نگاه کردم.
بنظر من نظریه های فروید اگرچه ممکن است جامعیت نداشته باشد و در همه جا صدق نکند ولی صد در صد در مورد وضعیت فعلی ایران و مخصوصا جماعت آخوند و بروبچه های حزب اللهی کاملا صادق است.
مرحوم مغفور زیگموند فروید که خدا نور به قبرش ببارد میگفت: منشا بسیاری از ناهنجاریهای رفتاری و نابسامانی های اجتماعی و حتی کشمکش های سیاسی ریشه در عقده های جنسی دارد که برمیگردد به دوران بچگی افراد که ممکن است دور از چشم دیگران یک کارهایی کرده باشند و یک بلایی سرشان آمده باشد که وقتی بزرگتر میشوند آنرا بصورت ناهنجاری از خود بروز میدهند.
حالا با اجازه شما من میخواهم این نظریه شادروان خدابیامرز را در مورد وضعیت فعلی حاکمیت در ایران تحلیل و تفسیر کنم ولی از آنجایی که دقیقا نمی دانم این آقایون در دوران کودکی چه بلاهایی سرشان آمده و در کجا و توسط چه کسانی و طبق چه برنامه زمانبندی انجام شده از قسمت دوم این نظریه صرفنظر میکنم و به همان قسمت اول بسنده میکنم.
آقاجان! این مرحوم مغفور فروید راست میگه والله. اگر خوب دقت کنید می بینید منشا همه گرفتاریهای جمهوری اسلامی با ما برمیگردد به عقده ها و کمبودهای جنسی. به عبارتی دیگر سرچشمه تقابل بین سکولارها و مذهبی ها برمیگردد به همان مطلبی که قبلا به آن اشاره کردم: عدم رسیدن به ارگاسم.
برای اینکه خوب به عمق این مطلب پی ببرید چشم تان را ببندید و برای چند دقیقه خودتان را به جای یک دختر یا پسر حزب اللهی قرار دهید.
مثلا فرض کنیم من یک دختر مذهبی هستم که توی ایران درس میخوانم و یا در یک شرکتی یا موسسه ای کار میکنم. خب من هم بالاخره آدم هستم. نیازهای طبیعی دارم. دلم میخواد مثل بقیه دخترها دوست پسر داشته باشم و با او یک کارهایی بکنم تا کمی آرام بشم. با نوازش و ابراز محبت و رد و بدل کردن بوسه روحم تسکین پیدا کند. خستگی روزمره از تنم بیرون برود. تنهایی و افسردگی از روح و جانم خارج شود. آب سردی بر آتش درونی ام بریزم و از زندگی و جوانی ام لذت ببرم.
ولی متاسفانه نمی توانم! چرا؟ آخه یک زنجیری انداخته اند گردن من که هی مرا میکشد. نمیگذارد من آزاد باشم. توی کله من فرو کرده اند که اگر این زنجیر را پاره کنی یک جنده میشی.هرزه میشی. هرجایی میشی. از همه بدتر مورد غضب خدا قرار میگیری. روز قیامت مرا از ممه هایم آویزان میکنند و قیر داغ توی آنجایم میریزند. نه..نه... نمیشه. من هرگز نمیتوانم.
مدتی میگذرد. بدجوری عذاب میکشم. اعصابم خراب شده. تمام بدنم کوفته است. نوک ممه هایم تیر میکشد... توی خیابون چشمم به دختر و پسر هرزه ای می افتد که دست یکدیگر را عاشقانه گرفته اند و تند و تند راه میروند. با خود فکر میکنم این بی شعورها اصلا به هم محرم هستند؟ لابد دارند میروند یک خانه خالی پیدا کنند و گناه و معصیت کنند. خدا کند سر و کله نیروی انتظامی پیدا شود و آنها را دستگیر کنند.
اما راستش را بخواهید دلم میخواست من هم جای اون دختره بودم ولی مشروط به اینکه اون پسرخوش تیپه قبلا منو عقد کرده باشد که خدای نکرده کارمون حرام نشه و گرفتار آتیش جهنم نشویم.
ولی این اتفاق هیچوقت نمی افته. آخه اون پسرهای خوش تیپ طرف ما دختر حزب اللهی ها نمی آیند. از ما می ترسند. خیال میکنند لولو هستیم. از ما خاطره خوشی ندارند. با ما راحت نیستند.
بدشانسی آنجاست که توی خانواده ما یک دختر نمی تواند با یک نامحرم ارتباط برقرار کند و مثلا با یک همکلاس یا یک همکار توی یک پارک قرار بگذارند و یا با هم به سینما بروند و کمی با یکدیگر صحبت کنند و شریک زندگی آینده خود را با آگاهی و چشم باز پیدا کنند.
توی خانواده ما یک دختر حق نداره بگه دلم شوهر میخواد. دختر باید اینقدر منتظر بماند تا یکی از همین خاله خانم باجی های فامیل و بستگان چشمش به من بیفتد و نه یک دل بلکه صد دل عاشق من بشود و مرا برای آقا پسر شاخ شمشادشون نامزد کنند.
اگر خیلی شانس بیاورم و طرف هم پولدار باشد و هم تحصیلکرده و هم اینکه بتواند از امتحانات کتبی و شفاهی که توسط پدر و مادر و عمو و دایی و عمه و ننه بزرگ برگزار میشود سربلند بیرون بیاید و نتیجه تحقیقات محلی طرف هم قابل قبول باشد آنوقت من دیگر به خانه بخت میروم و دیگه یک دختر ترشیده نیستم.
اما این تازه اول بدبختی است. آخه اینجور ازدواج کردن مثل هندوانه نبریده است. شما نمی دانید تویش چه جوری است. زمانی میفهمید که این هندوانه خراب است که کار از کار گذشته و لااقل یکسالی از ماجرا گذشته و شکم آدم بالا آمده و هیچ راه برگشتی وجود ندارد.
تازه فرض کنید طرف خیلی هم خوب و باادب و خوش اخلاق باشد. از کجا معلوم که از نظر جنسی ما در یک سطح باشیم؟ اگر در یک سطح نباشیم آیا شوهرم به من خیانت نخواهد کرد؟
پس برای پیدا کردن شوهر نمیشه دست روی دست گذاشت. باید کاری کرد. اولین کار این است که یک وبلاگ درست کنم و شروع کنم به نوشتن مطالبی که جلب توجه کنم.
می پرسید چی می نویسم؟
صبر کنید تا بعد.
این روزها کتابی از شادروان مرحوم مغفور جنت مکان «زیگموند فروید» بدستم رسیده که بی ارتباط با مطلب قبلی نیست.
اصولا من که حال و حوصله خواندن کتابهای فلسفی را ندارم ولی بدلیل جذابیت موضوع نشستم و این کتاب را از اول تا آخرش ورق زدم و عکسهایش را نگاه کردم.
بنظر من نظریه های فروید اگرچه ممکن است جامعیت نداشته باشد و در همه جا صدق نکند ولی صد در صد در مورد وضعیت فعلی ایران و مخصوصا جماعت آخوند و بروبچه های حزب اللهی کاملا صادق است.
مرحوم مغفور زیگموند فروید که خدا نور به قبرش ببارد میگفت: منشا بسیاری از ناهنجاریهای رفتاری و نابسامانی های اجتماعی و حتی کشمکش های سیاسی ریشه در عقده های جنسی دارد که برمیگردد به دوران بچگی افراد که ممکن است دور از چشم دیگران یک کارهایی کرده باشند و یک بلایی سرشان آمده باشد که وقتی بزرگتر میشوند آنرا بصورت ناهنجاری از خود بروز میدهند.
حالا با اجازه شما من میخواهم این نظریه شادروان خدابیامرز را در مورد وضعیت فعلی حاکمیت در ایران تحلیل و تفسیر کنم ولی از آنجایی که دقیقا نمی دانم این آقایون در دوران کودکی چه بلاهایی سرشان آمده و در کجا و توسط چه کسانی و طبق چه برنامه زمانبندی انجام شده از قسمت دوم این نظریه صرفنظر میکنم و به همان قسمت اول بسنده میکنم.
آقاجان! این مرحوم مغفور فروید راست میگه والله. اگر خوب دقت کنید می بینید منشا همه گرفتاریهای جمهوری اسلامی با ما برمیگردد به عقده ها و کمبودهای جنسی. به عبارتی دیگر سرچشمه تقابل بین سکولارها و مذهبی ها برمیگردد به همان مطلبی که قبلا به آن اشاره کردم: عدم رسیدن به ارگاسم.
برای اینکه خوب به عمق این مطلب پی ببرید چشم تان را ببندید و برای چند دقیقه خودتان را به جای یک دختر یا پسر حزب اللهی قرار دهید.
مثلا فرض کنیم من یک دختر مذهبی هستم که توی ایران درس میخوانم و یا در یک شرکتی یا موسسه ای کار میکنم. خب من هم بالاخره آدم هستم. نیازهای طبیعی دارم. دلم میخواد مثل بقیه دخترها دوست پسر داشته باشم و با او یک کارهایی بکنم تا کمی آرام بشم. با نوازش و ابراز محبت و رد و بدل کردن بوسه روحم تسکین پیدا کند. خستگی روزمره از تنم بیرون برود. تنهایی و افسردگی از روح و جانم خارج شود. آب سردی بر آتش درونی ام بریزم و از زندگی و جوانی ام لذت ببرم.
ولی متاسفانه نمی توانم! چرا؟ آخه یک زنجیری انداخته اند گردن من که هی مرا میکشد. نمیگذارد من آزاد باشم. توی کله من فرو کرده اند که اگر این زنجیر را پاره کنی یک جنده میشی.هرزه میشی. هرجایی میشی. از همه بدتر مورد غضب خدا قرار میگیری. روز قیامت مرا از ممه هایم آویزان میکنند و قیر داغ توی آنجایم میریزند. نه..نه... نمیشه. من هرگز نمیتوانم.
مدتی میگذرد. بدجوری عذاب میکشم. اعصابم خراب شده. تمام بدنم کوفته است. نوک ممه هایم تیر میکشد... توی خیابون چشمم به دختر و پسر هرزه ای می افتد که دست یکدیگر را عاشقانه گرفته اند و تند و تند راه میروند. با خود فکر میکنم این بی شعورها اصلا به هم محرم هستند؟ لابد دارند میروند یک خانه خالی پیدا کنند و گناه و معصیت کنند. خدا کند سر و کله نیروی انتظامی پیدا شود و آنها را دستگیر کنند.
اما راستش را بخواهید دلم میخواست من هم جای اون دختره بودم ولی مشروط به اینکه اون پسرخوش تیپه قبلا منو عقد کرده باشد که خدای نکرده کارمون حرام نشه و گرفتار آتیش جهنم نشویم.
ولی این اتفاق هیچوقت نمی افته. آخه اون پسرهای خوش تیپ طرف ما دختر حزب اللهی ها نمی آیند. از ما می ترسند. خیال میکنند لولو هستیم. از ما خاطره خوشی ندارند. با ما راحت نیستند.
بدشانسی آنجاست که توی خانواده ما یک دختر نمی تواند با یک نامحرم ارتباط برقرار کند و مثلا با یک همکلاس یا یک همکار توی یک پارک قرار بگذارند و یا با هم به سینما بروند و کمی با یکدیگر صحبت کنند و شریک زندگی آینده خود را با آگاهی و چشم باز پیدا کنند.
توی خانواده ما یک دختر حق نداره بگه دلم شوهر میخواد. دختر باید اینقدر منتظر بماند تا یکی از همین خاله خانم باجی های فامیل و بستگان چشمش به من بیفتد و نه یک دل بلکه صد دل عاشق من بشود و مرا برای آقا پسر شاخ شمشادشون نامزد کنند.
اگر خیلی شانس بیاورم و طرف هم پولدار باشد و هم تحصیلکرده و هم اینکه بتواند از امتحانات کتبی و شفاهی که توسط پدر و مادر و عمو و دایی و عمه و ننه بزرگ برگزار میشود سربلند بیرون بیاید و نتیجه تحقیقات محلی طرف هم قابل قبول باشد آنوقت من دیگر به خانه بخت میروم و دیگه یک دختر ترشیده نیستم.
اما این تازه اول بدبختی است. آخه اینجور ازدواج کردن مثل هندوانه نبریده است. شما نمی دانید تویش چه جوری است. زمانی میفهمید که این هندوانه خراب است که کار از کار گذشته و لااقل یکسالی از ماجرا گذشته و شکم آدم بالا آمده و هیچ راه برگشتی وجود ندارد.
تازه فرض کنید طرف خیلی هم خوب و باادب و خوش اخلاق باشد. از کجا معلوم که از نظر جنسی ما در یک سطح باشیم؟ اگر در یک سطح نباشیم آیا شوهرم به من خیانت نخواهد کرد؟
پس برای پیدا کردن شوهر نمیشه دست روی دست گذاشت. باید کاری کرد. اولین کار این است که یک وبلاگ درست کنم و شروع کنم به نوشتن مطالبی که جلب توجه کنم.
می پرسید چی می نویسم؟
صبر کنید تا بعد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر