خاطرات اسدالله شلغم (۲):
امروز یکشنبه ۲۴ شهریور هشتاد و هفت٬ مقداری کارهای شخصی داشتم. خوب بود. . با وجودیکه چند شکم زاییده و چند بار ازدواج کرده و طلاق گرفته ولی کارش عالی بود. من که راضی بودم٬ خدا هم از او راضی باشد. قرار شد دفعه بعد رفیقش را هم با خودش بیاورد.
بعد از ظهر برای عرض ارادت و پارهای از گزارشات شرفیاب شدم. آقا روی پتو نشسته بودند. بقچهای حاوی تعداد زیادی چفیه را برای تبرک خدمت آقا آورده بودند. فضای معنوی عجیبی بود. اشک از چشمانم جاری شد. واقعا این مرد چقدر برای این کشور زحمت میکشد. همین چند روز پیش بود که با یکی از همین چفیههای آغشته به بوی رهبری٬ چشمان نابینای یک دختر شانزده ساله که در زیر زمین خانهشان مشغول اختراع انرژی هستهای بود و همه پزشکان عالم او را جواب کرده بودند شفا یافت.
به آقا عرض کردم اینقدر خودتان را خسته نفرمایید. برای سلامتیتان خوب نیست. فقط دو سه تا از این چفیه ها را تبرک فرمایید بس است. حضرتعالی رهبر مسلمین جهان هستید نه رئیس «چشم پزشکی سینا».
آقا آهی کشیدند و فرمودند عیبی ندارد. یکی از اینها را ببرید به کسی که نابینا است بدهید تا چشمش خوب شود. یکی دیگر را ببرید به کسی که سرطان دارد و همه دکترها از او ناامید شدهاند بدهید تا شفا یابد. البته به خود دکترها هم بدهید تا شاید جزب اللهی شوند. یکی از آنها را بدهید وزیر اقتصاد به روی اقتصاد بیمار کشور بیاندازد تا شاید وضع اقتصاد بهبود یابد. یکی را به بانک مرکزی بدهید تا وضع خزانه و ارزش ریال توپ شود. یکی را بیاندازید توی ترافیک تهران تا گره کور ترافیک حل شود. یکی را هم ببندید به اون تیر چراغ برق خیابان که مشگل قطع برق مملکت حل شود. بقیه را هم نگه دارید برای روز مبادا.
من از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم . بدین ترتیب همه مشکلات در ایکی ثانیه حل میشود. جلو رفتم و دست مبارک را بوسیدم و یواشکی یکی از آن چفیهها را کش رفتم. آخه این ماشین من چند وقته که چراغ موتورش روشن شده و همه مکانیکها نتوانستند آنرا درست کنند. میخواهم این چفیه را فرو کنم توی لوله اگزوزش تا انشالله این مشگل هم حل شود.
خدا سایه این مرد را از سر این ملت کوتاه نکند. واقعا تاریخ بخود ندیده چنین مرد بزرگواری.
امروز یکشنبه ۲۴ شهریور هشتاد و هفت٬ مقداری کارهای شخصی داشتم. خوب بود. . با وجودیکه چند شکم زاییده و چند بار ازدواج کرده و طلاق گرفته ولی کارش عالی بود. من که راضی بودم٬ خدا هم از او راضی باشد. قرار شد دفعه بعد رفیقش را هم با خودش بیاورد.
بعد از ظهر برای عرض ارادت و پارهای از گزارشات شرفیاب شدم. آقا روی پتو نشسته بودند. بقچهای حاوی تعداد زیادی چفیه را برای تبرک خدمت آقا آورده بودند. فضای معنوی عجیبی بود. اشک از چشمانم جاری شد. واقعا این مرد چقدر برای این کشور زحمت میکشد. همین چند روز پیش بود که با یکی از همین چفیههای آغشته به بوی رهبری٬ چشمان نابینای یک دختر شانزده ساله که در زیر زمین خانهشان مشغول اختراع انرژی هستهای بود و همه پزشکان عالم او را جواب کرده بودند شفا یافت.
به آقا عرض کردم اینقدر خودتان را خسته نفرمایید. برای سلامتیتان خوب نیست. فقط دو سه تا از این چفیه ها را تبرک فرمایید بس است. حضرتعالی رهبر مسلمین جهان هستید نه رئیس «چشم پزشکی سینا».
آقا آهی کشیدند و فرمودند عیبی ندارد. یکی از اینها را ببرید به کسی که نابینا است بدهید تا چشمش خوب شود. یکی دیگر را ببرید به کسی که سرطان دارد و همه دکترها از او ناامید شدهاند بدهید تا شفا یابد. البته به خود دکترها هم بدهید تا شاید جزب اللهی شوند. یکی از آنها را بدهید وزیر اقتصاد به روی اقتصاد بیمار کشور بیاندازد تا شاید وضع اقتصاد بهبود یابد. یکی را به بانک مرکزی بدهید تا وضع خزانه و ارزش ریال توپ شود. یکی را بیاندازید توی ترافیک تهران تا گره کور ترافیک حل شود. یکی را هم ببندید به اون تیر چراغ برق خیابان که مشگل قطع برق مملکت حل شود. بقیه را هم نگه دارید برای روز مبادا.
من از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم . بدین ترتیب همه مشکلات در ایکی ثانیه حل میشود. جلو رفتم و دست مبارک را بوسیدم و یواشکی یکی از آن چفیهها را کش رفتم. آخه این ماشین من چند وقته که چراغ موتورش روشن شده و همه مکانیکها نتوانستند آنرا درست کنند. میخواهم این چفیه را فرو کنم توی لوله اگزوزش تا انشالله این مشگل هم حل شود.
خدا سایه این مرد را از سر این ملت کوتاه نکند. واقعا تاریخ بخود ندیده چنین مرد بزرگواری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر