معمای فلان خر:
یادمه بچه که بودم الاغ سواری را خیلی دوست داشتم ولی هیچوقت این آرزوی من محقق نشد. دلم میخواست ببینم الاغ سواری چه مزهای دارد. این بود که میخواستم وقتی بزرگ شدم یک الاغ خوشگل بخرم و هرروز الاغ سواری کنم.
یک باغی داشتیم اطراف دماوند. همیشه تابستان که میشد پدرم ما را به آنجا میبرد و علی رغم مخالفت مادرم و بچهها٬ تابستان را در آنجا میگذراندیم. زندگی در آن باغ برای ما بچهها حکم بازداشتگاه را داشت. هنوز هم که فیلمهای جنگ جهانی و بازداشتگاه گشتاپو را میبینم بی اختیار یاد آن ایام و زندگی در باغ با آن دیوارهای بلند و محدودیتهای وضع شده توسط پدرم میافتم.
از جمله محدودیتهای وضع شده٬ عدم اجازه خروج از باغ و صحبت با همسایهها و غریبهها و اهالی روستای همجوار بود. هروقت چیزی لازم داشتیم پدرم خودش سوار جیباش میشد و میرفت از تنها بقالی آن روستا خرید میکرد و برمیگشت. گاهی هم مرا همراه خود میبرد ولی من حق نداشتیم تا برگشتن او از ماشین پیاده شوم.
ترس پدرم از این بود که مبادا از دیگران حرف بیتربیتی یاد بگیریم و اخلاقم فاسد شود.
خلاصه٬ یکروز همینکه توی ماشین نشسته بودم تا پدرم از مغازه بقالی برگردد چشمم به چند تا الاغ افتاد که زیر درختی مقابل بقالی ایستاده بودند و استراحت میکردند.
خوب که با دقت نگاه کردم متوجه شدم همه الاغها چهارتا پا دارند ولی یگی از الاغها پنج تا. خیلی تعجب کرده بودم. دلم میخواست زودتر جواب این معما را پیدا کنم.
خلاصه توی همین فکرها و کلنجارهای ذهنی بودم که پدرم از بقالی با یک دبه ماست بیرون آمد. فورا از پنجره ماشین سرم را بیرون کردم و با صدای بلند پرسیدم:
بابا! بابا! اون چیز درازه چیه زیر شکم اون الاغه؟
آقا ما بودیم این رو گفتیم؟
یک دفعه دیدم قهقه همه بچههای دهاتی که همان اطراف بودند به هوا بلند شد. پدرم از خجالت سرخ و کبود شده بود و با لب و لوچهاش اشاره میکرد که چیزی نگویم.
فوری سوار ماشین شد و در حالی که نگاه غضب آلودی بمن میکرد ماشین را روشن کرد و با سرعت از آنجا دور شدیم.
توی راه دوباره ولی این بار با حالت تردید و واهمه پرسیدم که اون چیزه چی بود؟
بابام گفت: صد دفعه نگفتم حرفهای بیتربیت نزن؟ دیگه نبینم از این سوالها کردی؟
بالاخره مدتها فلان خر معمای ذهنی ما بود تا اینکه بزرگ شدیم و معلوم نشد چگونه جواب آنرا کشف کردم و چگونه فضای ذهن تاریک ما را روشن گردید.
در یک جامعه بسته مثل ایران٬ درک خیلی از واقعیتها حکم معما را دارد که هیچکس نمیخواهد بدان پاسخی دهد . مسولین جامعه هم تنها کاری که میکنند این است که موضوع را مختومه اعلام کنند و یک سرپوش روی ذهن جامعه بگذارند.
یادمه بچه که بودم الاغ سواری را خیلی دوست داشتم ولی هیچوقت این آرزوی من محقق نشد. دلم میخواست ببینم الاغ سواری چه مزهای دارد. این بود که میخواستم وقتی بزرگ شدم یک الاغ خوشگل بخرم و هرروز الاغ سواری کنم.
یک باغی داشتیم اطراف دماوند. همیشه تابستان که میشد پدرم ما را به آنجا میبرد و علی رغم مخالفت مادرم و بچهها٬ تابستان را در آنجا میگذراندیم. زندگی در آن باغ برای ما بچهها حکم بازداشتگاه را داشت. هنوز هم که فیلمهای جنگ جهانی و بازداشتگاه گشتاپو را میبینم بی اختیار یاد آن ایام و زندگی در باغ با آن دیوارهای بلند و محدودیتهای وضع شده توسط پدرم میافتم.
از جمله محدودیتهای وضع شده٬ عدم اجازه خروج از باغ و صحبت با همسایهها و غریبهها و اهالی روستای همجوار بود. هروقت چیزی لازم داشتیم پدرم خودش سوار جیباش میشد و میرفت از تنها بقالی آن روستا خرید میکرد و برمیگشت. گاهی هم مرا همراه خود میبرد ولی من حق نداشتیم تا برگشتن او از ماشین پیاده شوم.
ترس پدرم از این بود که مبادا از دیگران حرف بیتربیتی یاد بگیریم و اخلاقم فاسد شود.
خلاصه٬ یکروز همینکه توی ماشین نشسته بودم تا پدرم از مغازه بقالی برگردد چشمم به چند تا الاغ افتاد که زیر درختی مقابل بقالی ایستاده بودند و استراحت میکردند.
خوب که با دقت نگاه کردم متوجه شدم همه الاغها چهارتا پا دارند ولی یگی از الاغها پنج تا. خیلی تعجب کرده بودم. دلم میخواست زودتر جواب این معما را پیدا کنم.
خلاصه توی همین فکرها و کلنجارهای ذهنی بودم که پدرم از بقالی با یک دبه ماست بیرون آمد. فورا از پنجره ماشین سرم را بیرون کردم و با صدای بلند پرسیدم:
بابا! بابا! اون چیز درازه چیه زیر شکم اون الاغه؟
آقا ما بودیم این رو گفتیم؟
یک دفعه دیدم قهقه همه بچههای دهاتی که همان اطراف بودند به هوا بلند شد. پدرم از خجالت سرخ و کبود شده بود و با لب و لوچهاش اشاره میکرد که چیزی نگویم.
فوری سوار ماشین شد و در حالی که نگاه غضب آلودی بمن میکرد ماشین را روشن کرد و با سرعت از آنجا دور شدیم.
توی راه دوباره ولی این بار با حالت تردید و واهمه پرسیدم که اون چیزه چی بود؟
بابام گفت: صد دفعه نگفتم حرفهای بیتربیت نزن؟ دیگه نبینم از این سوالها کردی؟
بالاخره مدتها فلان خر معمای ذهنی ما بود تا اینکه بزرگ شدیم و معلوم نشد چگونه جواب آنرا کشف کردم و چگونه فضای ذهن تاریک ما را روشن گردید.
در یک جامعه بسته مثل ایران٬ درک خیلی از واقعیتها حکم معما را دارد که هیچکس نمیخواهد بدان پاسخی دهد . مسولین جامعه هم تنها کاری که میکنند این است که موضوع را مختومه اعلام کنند و یک سرپوش روی ذهن جامعه بگذارند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر