در معیت آقای دکتر
( روزنوشتهای یکی از همراهان رئیس جمهور در سفر به نیویورک)
امروز از مسجد که برمیگشتم خانه توی راه حاجی را دیدم. گفت کجایی پسر؟ در به در دنبالت میگردیم.
پرسیدم : حاجی جون مگه چی شده؟ باز عملیات داریم؟
گفت: زود بپر ترک موتور بشین . توی راه همه چیز را واست تعریف میکنم.
فوری نشستم عقب حاجی و یکراست رفتیم پایگاه.
توی راه حاجی گفت قراره که همراه دکتر برویم نیویورک.
گفتم: یا حسین شهید!
حاجی کلی حرف زد از حساسیت این عملیات که ممکن است دشمنان اسلام بخواهند آقای دکتر را شهید کنند و از این حرفا.
حاجی خیلی سفارش کرد که باید نقشه دشمن را خنثی کنیم و دل امام زمان را شاد.
گفتم: آخه حاجی! من که تا حالا خارج پارج نرفتم. زبان خارجی بلد نیستم. از همه مهمتر میگن زنها توی خارج بدحجابند. من که نمیتوانم یک زن بدحجاب ببینم. یا خونم به جوش میاد یا شلوارم رو خراب میکنم. اینو چیکار کنیم؟
حاجی گفت: غضه این چیزا رو نخور. اسلام برای همه چیز دستور داره. اونجا همه چی جوره. نگران نباش. در مورد زبان خارجی پارجی هم اولن آقای احمدی نژاد خودش دکتره و دکترها همه انگلیسی رو مثل بلبل حرف میزنن. دویما ما همان فارسی هم که حرف بزنیم خارجی ها میفهمند. بخاطر همینه که از همه خبرهای توی مملکت ما باخبرن.
وقتی رسیدیم پایگاه بسیج٬ دیدم همه برادرها جمعاند. حاج اصغر آرپی جی زن و سید اسمایل تدارکاتچی هم آماده سفر شده بودند.سربند سرخی را به پیشانی خود بسته بودند که روی آن نوشته بود: همرهان عشقیم تا شهادت!
مقداری تسبیح و چند تا قالیچه و زعفران و پسته هم بسته بندی کرده بودند تا بیاورند توی نیویورک به خارجی ها بفروشند و با پولش لوازم آرایش سوغاتی بخرند .
از حاجی پرسیدم اینها هم میان؟
گفت: گروهان سیدالشهدا همه از دم ویزا گرفتهاند. به امریکاییها گفتیم که شما دیپلمات هستید.
گفتم حاجی لااقل بگذارید بروم خانه و لباس و وسایلم را جمع کنم. گفت لازم نیست. توی پایگاه به همه لباس تقسیم میکنیم.
توی پایگاه قیامت کبری بود. یاد زمان دفاع مقدس و اعزام به جبهه افتادم. اشک در چشمانم جمع شد. برادرها همه خوشحال بودند و آماده شهادت. نوای خواندن حاج صادق آهنگران از بلند گوی پایگاه در حال پخش بود:
سوی دیار عاشقان
سوی دیار عاشقان
به امریکا میرویم
به امریکا میرویم
...
توی صف ایستادم تا توشه سفر بگیرم. یک جفت دمپایی٬ یک عدد یغلبی٬ یک قاشق ٬ یک جفت پوتین سربازی٬ یکدست کت شلوار که شلوارش دو شماره به من بزرگ بود و کتاش یک شماره کوچک٬ یک عدد پتو٬ کتاب دعا٬ یک کلمن آب یخ٬ یک عدد خودکار و یک دفتر چهل برگ برای نوشتن وصیتنامه و خاطرات.
بعد از گرفتن وسایل٬ برنامه مداحی و سینه زنی داشتیم و حسابی حال کردیم. انشالله امشب همراه آقای دکتر داریم میرویم نیویورک حساب اون امریکاییهای جنایتکار را برسیم.
خدا کند نمایندههای خوبی برای این نظام و رهبری باشیم و با دست پر برگردیم و امام زمان از ما راضی باشد.
التماس دعا
راستی یادم رفت به حاجی بگم همراه کاروان چند تا آفتابه بیاورد. من که از حالا عزا گرفته ام روی توالتهای فرنگی چطوری طهارت بگیرم. خدایا خودت کمک کن.
( روزنوشتهای یکی از همراهان رئیس جمهور در سفر به نیویورک)
امروز از مسجد که برمیگشتم خانه توی راه حاجی را دیدم. گفت کجایی پسر؟ در به در دنبالت میگردیم.
پرسیدم : حاجی جون مگه چی شده؟ باز عملیات داریم؟
گفت: زود بپر ترک موتور بشین . توی راه همه چیز را واست تعریف میکنم.
فوری نشستم عقب حاجی و یکراست رفتیم پایگاه.
توی راه حاجی گفت قراره که همراه دکتر برویم نیویورک.
گفتم: یا حسین شهید!
حاجی کلی حرف زد از حساسیت این عملیات که ممکن است دشمنان اسلام بخواهند آقای دکتر را شهید کنند و از این حرفا.
حاجی خیلی سفارش کرد که باید نقشه دشمن را خنثی کنیم و دل امام زمان را شاد.
گفتم: آخه حاجی! من که تا حالا خارج پارج نرفتم. زبان خارجی بلد نیستم. از همه مهمتر میگن زنها توی خارج بدحجابند. من که نمیتوانم یک زن بدحجاب ببینم. یا خونم به جوش میاد یا شلوارم رو خراب میکنم. اینو چیکار کنیم؟
حاجی گفت: غضه این چیزا رو نخور. اسلام برای همه چیز دستور داره. اونجا همه چی جوره. نگران نباش. در مورد زبان خارجی پارجی هم اولن آقای احمدی نژاد خودش دکتره و دکترها همه انگلیسی رو مثل بلبل حرف میزنن. دویما ما همان فارسی هم که حرف بزنیم خارجی ها میفهمند. بخاطر همینه که از همه خبرهای توی مملکت ما باخبرن.
وقتی رسیدیم پایگاه بسیج٬ دیدم همه برادرها جمعاند. حاج اصغر آرپی جی زن و سید اسمایل تدارکاتچی هم آماده سفر شده بودند.سربند سرخی را به پیشانی خود بسته بودند که روی آن نوشته بود: همرهان عشقیم تا شهادت!
مقداری تسبیح و چند تا قالیچه و زعفران و پسته هم بسته بندی کرده بودند تا بیاورند توی نیویورک به خارجی ها بفروشند و با پولش لوازم آرایش سوغاتی بخرند .
از حاجی پرسیدم اینها هم میان؟
گفت: گروهان سیدالشهدا همه از دم ویزا گرفتهاند. به امریکاییها گفتیم که شما دیپلمات هستید.
گفتم حاجی لااقل بگذارید بروم خانه و لباس و وسایلم را جمع کنم. گفت لازم نیست. توی پایگاه به همه لباس تقسیم میکنیم.
توی پایگاه قیامت کبری بود. یاد زمان دفاع مقدس و اعزام به جبهه افتادم. اشک در چشمانم جمع شد. برادرها همه خوشحال بودند و آماده شهادت. نوای خواندن حاج صادق آهنگران از بلند گوی پایگاه در حال پخش بود:
سوی دیار عاشقان
سوی دیار عاشقان
به امریکا میرویم
به امریکا میرویم
...
توی صف ایستادم تا توشه سفر بگیرم. یک جفت دمپایی٬ یک عدد یغلبی٬ یک قاشق ٬ یک جفت پوتین سربازی٬ یکدست کت شلوار که شلوارش دو شماره به من بزرگ بود و کتاش یک شماره کوچک٬ یک عدد پتو٬ کتاب دعا٬ یک کلمن آب یخ٬ یک عدد خودکار و یک دفتر چهل برگ برای نوشتن وصیتنامه و خاطرات.
بعد از گرفتن وسایل٬ برنامه مداحی و سینه زنی داشتیم و حسابی حال کردیم. انشالله امشب همراه آقای دکتر داریم میرویم نیویورک حساب اون امریکاییهای جنایتکار را برسیم.
خدا کند نمایندههای خوبی برای این نظام و رهبری باشیم و با دست پر برگردیم و امام زمان از ما راضی باشد.
التماس دعا
راستی یادم رفت به حاجی بگم همراه کاروان چند تا آفتابه بیاورد. من که از حالا عزا گرفته ام روی توالتهای فرنگی چطوری طهارت بگیرم. خدایا خودت کمک کن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر