بعضی از کلمههای زبان خارجی برای آدم خاطرهانگیزند. یعنی یک حادثهای رخ داده که منجر به حک شدن آن کلمه در ذهن و حافظه انسان شده است.
مثلا من از کلمه snake به معنی مار یک خاطرهای دارم که هیچوقت آنرا با کلمه دیگری مثل snack یعنی غذای سبک و آماده اشتباه نمیکنم.
چند سال پیش با یک عده از مدیران شرکتهای دولتی برای بازدید از یک نمایشگاه رفته بودیم آلمان. بیشتر آنها طبق معمول زبان خارجی بلد نبودند. من هم انگلیسیام تعریفی نداشت ولی خب٬ بهتر از آنها بود. توی گروه ما چند نفر مدیر حزب اللهی بودند که باوجودیکه زبان بلد نبودند ولی هیچوقت حاضر نبودند از ما که انگلیسیمان بهتر از آنها بود بخواهند بجای انها حرف بزنیم. دست و پا شکسته کلمات فارسی و انگلیسی را کنار هم میگذاشتند و غلط و غلوط منظور خودشان را میرساندند.
شب اول اقامتمان٬ مثل روستاییهایی که به شهر میآیند٬ بصورت دسته جمعی ریختیم توی رستوران هتل. هتل هم از اون هتلهای شیک بود. رستوران هتل خیلی مجلل بود و دکوراسیون زیبایی داشت. گارسونها همه خوشلباس و مودب مراقب همه چیز بودند. یکنفر هم اون وسط کنار یک آبشار مصنوعی و چند تا درخت و درختچه داشت با پیانو یک آهنگ آرامی را اجرا میکرد.
تعدادمان زیاد بود و همه ندید بدید و روستایی. همه بلند بلند حرف میزدند و با صدای بلند یکدیگر را صدا میزدند.
«حاج اصغر! بیا همگی بنشینیم اینجا صفاش بیشتره. روبروی این ضعیفههای موبور خارجی!»
خلاصه در ظرف کمتر از چند ثانیه ٬قبل از اینکه گارسونها از جای خود تکان بخورند٬ دو سه تا از میزها را هم بهم چسبانیده شد و هرکس صندلیای را از جایی برمیداشت و با خود به سمت جمع میآورد. خلاصه نظم و ترتیب رستوران بهم خورد و صدای جیر جیر پایه صندلیها و میزها فضای آنجا را پر کرده بود. بقیه میهمانان خارجی هم که بنظر خیلی باکلاس میآمدند توجهشان به این جمع دهاتی ما معطوف شده بود و دهانشان از تعجب باز مانده بود.
وقتی که همه سرجای خود نشستند و قاشق و چنگال و لیوانها را تلق تلق جلوی خودشان گذاشتند نوبت دستشویی رفتنشان شد. یکی از آقایون مدیرها که ریش و پشمی هم داشت فورا کتاش را از تن بیرون آورد و روی شانهاش انداخت و آستین پیراهن را هم تا آرنج بالا زد و از یکی از خانمهای گارسون پرسید:
اکسیوز می سیستر! (یعنی ببخشید خواهر)
ور ایز دبیلیو سی! (یعنی دست به آب کجاست؟)
آن خانم گارسون هم با لبخند او را تا مستراح همراهی کرد که لابد آن مدیر حزباللهی خیال کرد حتما همراه او تا داخل توالت هم میآید. بیچاره قند توی دلش آب شده بود.
با مشخص شدن مکان دستشویی٬ یک دفعه گروه ما مثل لشگر مغول هلهله کنان حمله کردند به توالتها.
حالا تصور کنید من و یکی دو نفر از دوستان که همچنان سرجای خودما نشسته بودیم و حرکات اینها را نگاه میکردیم چه حالی داشتیم.
موقعی که از دستشویی برمیگشتند دیدم چند نفر از آنها لیوانهای سر میز را برداشته و با خود به دستشویی برده بودند تا بجای آفتابه از آن استفاده کنند.
آقا ما از خجالت خیس شده بودیم.
خلاصه موقع سفارش دادن غذا شد. غذاهای خارجی برای بیشتر ما ناشناخته بود. بعضیها همینطور الکی از روی منو یک چیزی را سفارش میدادند. هرچیز را هم که گارسون میپرسید فقط یس یس جواب میدادند. لازم به گفتن است که یک جایی در منو مربوط به غذاهای اصلی بود و یک جایی هم مربوط به غذاهای سبک و بقول خارجی ها snack.
یکی از اون آقایون علیه السلام٬ وقتی دید غذاهای خارجی را نمیتواند بخورد. میخواست مثلا یک چیز سبکی سفارش بدهد مانند سیب زمینی سرخ کرده یا سالاد یا چیزی نظیر آنها. گارسون را صدا زد و گفت:
پلیز! وان اsnake! (یعنی لطفا یک عدد مار بیاور)
بیچاره snake را با snack قاطی کرده بود.
خلاصه از آن به بعد هر وقت میخواهم این دو کلمه را استفاده کنم یاد اون گوشکوبها میافتم.
مثلا من از کلمه snake به معنی مار یک خاطرهای دارم که هیچوقت آنرا با کلمه دیگری مثل snack یعنی غذای سبک و آماده اشتباه نمیکنم.
چند سال پیش با یک عده از مدیران شرکتهای دولتی برای بازدید از یک نمایشگاه رفته بودیم آلمان. بیشتر آنها طبق معمول زبان خارجی بلد نبودند. من هم انگلیسیام تعریفی نداشت ولی خب٬ بهتر از آنها بود. توی گروه ما چند نفر مدیر حزب اللهی بودند که باوجودیکه زبان بلد نبودند ولی هیچوقت حاضر نبودند از ما که انگلیسیمان بهتر از آنها بود بخواهند بجای انها حرف بزنیم. دست و پا شکسته کلمات فارسی و انگلیسی را کنار هم میگذاشتند و غلط و غلوط منظور خودشان را میرساندند.
شب اول اقامتمان٬ مثل روستاییهایی که به شهر میآیند٬ بصورت دسته جمعی ریختیم توی رستوران هتل. هتل هم از اون هتلهای شیک بود. رستوران هتل خیلی مجلل بود و دکوراسیون زیبایی داشت. گارسونها همه خوشلباس و مودب مراقب همه چیز بودند. یکنفر هم اون وسط کنار یک آبشار مصنوعی و چند تا درخت و درختچه داشت با پیانو یک آهنگ آرامی را اجرا میکرد.
تعدادمان زیاد بود و همه ندید بدید و روستایی. همه بلند بلند حرف میزدند و با صدای بلند یکدیگر را صدا میزدند.
«حاج اصغر! بیا همگی بنشینیم اینجا صفاش بیشتره. روبروی این ضعیفههای موبور خارجی!»
خلاصه در ظرف کمتر از چند ثانیه ٬قبل از اینکه گارسونها از جای خود تکان بخورند٬ دو سه تا از میزها را هم بهم چسبانیده شد و هرکس صندلیای را از جایی برمیداشت و با خود به سمت جمع میآورد. خلاصه نظم و ترتیب رستوران بهم خورد و صدای جیر جیر پایه صندلیها و میزها فضای آنجا را پر کرده بود. بقیه میهمانان خارجی هم که بنظر خیلی باکلاس میآمدند توجهشان به این جمع دهاتی ما معطوف شده بود و دهانشان از تعجب باز مانده بود.
وقتی که همه سرجای خود نشستند و قاشق و چنگال و لیوانها را تلق تلق جلوی خودشان گذاشتند نوبت دستشویی رفتنشان شد. یکی از آقایون مدیرها که ریش و پشمی هم داشت فورا کتاش را از تن بیرون آورد و روی شانهاش انداخت و آستین پیراهن را هم تا آرنج بالا زد و از یکی از خانمهای گارسون پرسید:
اکسیوز می سیستر! (یعنی ببخشید خواهر)
ور ایز دبیلیو سی! (یعنی دست به آب کجاست؟)
آن خانم گارسون هم با لبخند او را تا مستراح همراهی کرد که لابد آن مدیر حزباللهی خیال کرد حتما همراه او تا داخل توالت هم میآید. بیچاره قند توی دلش آب شده بود.
با مشخص شدن مکان دستشویی٬ یک دفعه گروه ما مثل لشگر مغول هلهله کنان حمله کردند به توالتها.
حالا تصور کنید من و یکی دو نفر از دوستان که همچنان سرجای خودما نشسته بودیم و حرکات اینها را نگاه میکردیم چه حالی داشتیم.
موقعی که از دستشویی برمیگشتند دیدم چند نفر از آنها لیوانهای سر میز را برداشته و با خود به دستشویی برده بودند تا بجای آفتابه از آن استفاده کنند.
آقا ما از خجالت خیس شده بودیم.
خلاصه موقع سفارش دادن غذا شد. غذاهای خارجی برای بیشتر ما ناشناخته بود. بعضیها همینطور الکی از روی منو یک چیزی را سفارش میدادند. هرچیز را هم که گارسون میپرسید فقط یس یس جواب میدادند. لازم به گفتن است که یک جایی در منو مربوط به غذاهای اصلی بود و یک جایی هم مربوط به غذاهای سبک و بقول خارجی ها snack.
یکی از اون آقایون علیه السلام٬ وقتی دید غذاهای خارجی را نمیتواند بخورد. میخواست مثلا یک چیز سبکی سفارش بدهد مانند سیب زمینی سرخ کرده یا سالاد یا چیزی نظیر آنها. گارسون را صدا زد و گفت:
پلیز! وان اsnake! (یعنی لطفا یک عدد مار بیاور)
بیچاره snake را با snack قاطی کرده بود.
خلاصه از آن به بعد هر وقت میخواهم این دو کلمه را استفاده کنم یاد اون گوشکوبها میافتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر