حکایت ما ایرانیهای مقیم خارج کشور٬ حکایت آن دهاتیهایی است که در روزهای گرم تابستان روی نیمکتهای چوبی جلوی قهوهخانه روستا می نشینند و چای مینوشند و قلیانی میکشند و با یکدیگر بحث سیاسی میکنند و البته حواسشان به آمدن مینی بوس قراضه روستایشان از شهر است. هرکس که از مینی بوس پیاده میشود٬ یکراست به سمت نیمکتهای قهوهخانه میرود و پس از خوش و بش با همولایتیها٬ از آخرین خبرها و تحولات جدید در شهر سخن میگوید.
هر وقت که قرار است مردم داخل ایران دست به تجمع اعتراضی علیه این نظام بزنند٬ ما که آنجا نیستیم ولی هوش و حواسمان آنجاست. مثل همان روستاییهای عزیز چشم به راه خبرهای تازه از ایران میمانیم. مرتب سایتهای خبری و وبلاگهای هموطنان داخل را چک میکنیم تا شاید خبر تازهای از وقایع و اعتراضات مردم را بخوانیم. منتظر آمدن مینی بوس قراضه اینترنتی ایران میمانیم تا شاید فیلمی را روی یوتیوب آمده باشد. گاهی به فیس بوک سر میزنیم و در آنجا جلوی یک بچه چلموی روستایی را میگیریم و میپرسیم: بچهجان! کی از شهر برگشتی؟ بابات کو؟ ننهات کجاست؟ به بابات بگو یک توک پا بیاید جلوی قهوهخانه باهاش کار داریم. می خواهیم ببینیم توی شهر چه خبر بود؟ تظاهرات بود یا نه؟ مردم زیاد بودند یا کم؟
معمولا آن بچه چلمو بازیگوش وقتی به خانهشان میرسد پیام ما را فراموش میکند و یکراست میرود الاغ سواری.
دلمان طاقت نمیآورد بلند میشویم میرویم ده بالا. از تپههای مشرف به روستا عبور میکنیم و وارد روستای «بالاترین» میشویم. از شانس بد٬ هر وقت توی شهر خبر مهمی میشود و گذر ما به این روستا میخورد٬ دارند آنجا را تعمیر میکنند و بلدوزرها و ماشینهای سبک و سنگین افتادهاند بجان آن روستا و گرد و خاکی بلند شده به چه بزرگی.
ظاهرا مجبوریم بار و بندیلمان را ببندیم و راهی شهر شویم. اینجوری نمیشود. دلمان شور میزند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر