یکروز عمو جنگلی به همراه همسرش داشتند توی جنگل راه میرفتند که ناگهان چند نفر از راهزنان و دزدان و ناکسان آنها را محاصره کردند. عمو جنگلی تا خواست بخودش بیاید که چه خاکی برسرش بریزد او را محکم با طناب به درخت تنومندی بستند و رفتند سراغ زن بیچاره که از ترس شوکه شده بود و پاهایش نای ایستادن و حرکت کردن را نداشت.
دسته راهزنان ابتدا جیب های مرد را خالی کردند و هر آنچه که یافتند را بین خود تقسیم کردند. سپس به سراغ زن رفتند و همه طلا و جواهرات و زیور آلات قیمتی او را بزور گرفتند و گاهی بر سر این چپاول و غارت بین دسته راهزنان دعوا و کتک کاری در میگرفت.
بعد تصمیم گرفتند به زن بینوا در برابر چشمان شوهرش به او تجاوز کنند اما دعوا بر سر این بود که اول چه کسی؟
بعد از کلی بحث و جدل طولانی فکربکری به ذهن شان رسید. همگی به سمت مرد آمدند و گفتند: ما میخواهیم به ناموس ات تجاوز کنیم تو باید از بین ما یکی را انتخاب کنی!
مرد بیچاره درحالی که از خشم میخواست گلوی آن دزدان و راهزنان جنایتکار را پاره کند اما دریغا که دست و پایش را بسته بودند با خشم گفت: تف به روی شما! یعنی من باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کنم تا شاهد تجاوز به ناموسم باشم؟!
ادامه دارد....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر