هنوز جنگ نشده بود که به دعوت دوستی به کرمانشاه رفتم. دو سه روزی میهمان او بودم و به پیشنهاد او یک روز گرم تابستانی به ریجاب رفتیم. توی مسیر از جاده خاکی کوهستانی آنقدر مناظر زیبا دیدم که هرگز فراموش نمیکنم.
شهر ریجاب شهر انجیرهای درشت و شیرین است که نمونه اش را هرگز در جایی ندیدم.
خانه ها همه با سنگ و مصالح ساختمانی موجود در محل ساخته بودند. ما در خانه یکی از اهالی میهمان شدیم و در ایوان خانه که مشرف به باغ انجیر بود نشستیم و جای شما خالی قلیانی کشیدیم و هندوانه و انگور و انجیر فراوان خوردیم و مدتی گپ زدیم. چقدر مردم ساده و مهربان و باصفایی داشت.
دو سه روز اخیر که زلزله در آن حوالی آمد، دوباره خاطرات دیدار از ریجاب و دالاهو برایم زنده شد. امیدوارم ریجاب همانطور که در گذشته بود باقی مانده باشد و مردم باصفای آن دیار صدمه ندیده باشند.
این از ریجاب. اما خاطره ای هم دارم از سرپل ذهاب:
تقریبا یکی دو ماه قبل از جنگ باز بهمراه ان دوست کرمانشاهی رفتیم سرپل ذهاب. بیرون شهر لابلای کوههای سربه فلک کشیده تماما صخره ای منطقه خوش آب و هوایی بود که اسمش را فراموش کردم. جایی بود که رودخانه پرآبی از آنجا میگذشت و مردم ماهی های بزرگ از آنجا صید میکردند. همان موقع گاه گاهی صدای انفجار از دور شنیده میشد که میگفتند عراقی ها بسمت مرز ما خمسه خمسه می اندازند.
دو ماه بعد جنگ شروع شد و این دوست کرمانشاهی ما در همان روزهای نخست حمله عراقی ها شهید شد.
این خاطرات را از روی دلتنکی نوشتم. امیدوارم روزی بتوانم دوباره به ایران برگردم و سفری به ریجاب و مناطق اطراف داشته باشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر