محمدعلی جمالزاده، فرزند سيدجمالالدين واعظ اصفهانی، كه در آن زمان
نوجوان بود، در كتاب «سر و ته يك كرباس» (جلد اول) داستان يكی از حمله و
هجومهای اوباش طرفدار شيخ فضلالله را به مدير يكي از مدارس جديدی كه در
اصفهان تأسيس شده بود و خود او هم در آن درس ميخواند، و دو تن ديگر را كه
به جرم واهی بابی بودن دستگير كرده بودند، شرح ميدهد:
"قضيه يي كه تا عمر دارم فراموش نخواهم نمود اين است كه من با پسر دوم
ملكالمتكلمين هر يك هفته دو هفته يك بار به چاپارخانه (=پستخانه) رفته
براي پدرانمان كاغذ ميفرستاديم…
روزی پاكتها به دست، به طرف چاپارخانه ميرفتيم كه ناگهان از وسط ميدان
شاه غوغای غريبی بلند شد. بدانسو دويديم و هر طور بود خود را به ميان جمعيت
انداختيم. محشر كبرايی بود. هر دقيقه ازدحام مردم زيادتر ميشد. از طرف
قيصريه و بازار مسكرها و مسجد شاه و مسجد شيخ لطفالله، از هر سو، سيل
جمعيت روان بود. ميدان شاه به آن بزرگی داشت می تركيد و بهصورت دريای
متلاطمی درآمده بود كه فوج فوج و دسته دسته مخلوق از زن و مرد در حكم
امواج آن باشند و در آن ميانه عمامۀ آخوندها به منزلۀ كفی بود كه بر سر
امواج نشسته باشد.
وقتی به هزار زور و زجر خود را به وسط انبوه مردم رسانديم ديديم دو نفر آدم حسابی را در ميان گرفته اند و دارند به قصد كشت می زنند. درصدد تحقيق از آن احوال برآمديم ولی هيچكس اعتنايی ننمود و احدی وقت و حوصلۀ سؤال و جواب نداشت. عاقبت پيرمردی را چسبيده گفتيم عموجان ترا به خدا چه خبر است؟ بدون آنكه نگاهی به ما بيندازد نفسزنان گفت: "بابی كشی است، بزنيد" و ديوانهوار خود را به ميان آن ولوله و جنجال انداخت. آن دو نفر بيچارگان مظلوم را با سر برهنه شالشان را به گردنشان انداخته بودند و به خواری هر چه تمامتر به خاك و خون می كشيدند.
چوب و چماق و مشت و سيلی بود كه بالا ميرفت و بر سر و مغز اين دو آدم بی يار و ياور پايين ميآمد. ديگر هيچ تاب و توانی در بدن آن دو نفر بخت برگشته نمانده بود. رنگشان پريده، با چشمان نيم بسته و دهان بازي كه صداي خُرخُر دلخراشی شبيه به خُرخُر گوسفند مَذبوح (=سربریده) از آن بيرون می آمد، ابداً قوّت جلورفتن نداشتند ولی مؤمنين و مقدّسان با شقاوت و قساوتی كه تذكار آن بعد از چهل سال هنوز بدنم را ميلرزاند، آنها را به طرف مسجدشاه كه مسند عدل و داد شريعت عُظمی بود، می كشيدند.
وقتی به هزار زور و زجر خود را به وسط انبوه مردم رسانديم ديديم دو نفر آدم حسابی را در ميان گرفته اند و دارند به قصد كشت می زنند. درصدد تحقيق از آن احوال برآمديم ولی هيچكس اعتنايی ننمود و احدی وقت و حوصلۀ سؤال و جواب نداشت. عاقبت پيرمردی را چسبيده گفتيم عموجان ترا به خدا چه خبر است؟ بدون آنكه نگاهی به ما بيندازد نفسزنان گفت: "بابی كشی است، بزنيد" و ديوانهوار خود را به ميان آن ولوله و جنجال انداخت. آن دو نفر بيچارگان مظلوم را با سر برهنه شالشان را به گردنشان انداخته بودند و به خواری هر چه تمامتر به خاك و خون می كشيدند.
چوب و چماق و مشت و سيلی بود كه بالا ميرفت و بر سر و مغز اين دو آدم بی يار و ياور پايين ميآمد. ديگر هيچ تاب و توانی در بدن آن دو نفر بخت برگشته نمانده بود. رنگشان پريده، با چشمان نيم بسته و دهان بازي كه صداي خُرخُر دلخراشی شبيه به خُرخُر گوسفند مَذبوح (=سربریده) از آن بيرون می آمد، ابداً قوّت جلورفتن نداشتند ولی مؤمنين و مقدّسان با شقاوت و قساوتی كه تذكار آن بعد از چهل سال هنوز بدنم را ميلرزاند، آنها را به طرف مسجدشاه كه مسند عدل و داد شريعت عُظمی بود، می كشيدند.
در آن اثنا شخصی پيت نفتی به يك دست و كاسۀ حلبی دسته داری به دست ديگر
فرارسيد. در يك چشم به همزدن آتش از سر و بدن آن دو نفر به طرف آسمان
بلند شد. مردم رجّاله محض ثواب هر كدام از آن نفت كاسه یی به صد دينار
خريده به سر و صورت آنها می پاشيدند. دود و گرد و خاك چنان صحنۀ ميدان را
فرا گرفته بود كه چشم چشم را نمی ديد. من و ميرزا محمدعلی وقتی به خود
آمديم كه خود را در ميان امواج مردم در صحن مسجد شاه ديديم. جمعيت مثل مور و
ملخ از در و ديوار بالا ميرفت. فرياد و فغان لعن و سَبّ (=ناسزاگفتن)،
غلغله در زير گنبد و بارگاه مسجد انداخته بود…
در آن حيص و بيص ناگهان غوغا و همهمه افزون گرديد ولی به زودی معلوم شد
كه يك نفر بابی بی دين ديگری را مي آورند. نزديك شديم ديديم كه شخصی كه
فريادش بلند است، آقامحمدجواد صرّاف، مؤسّس مدرسهٌ خودمان است كه با آن
جثهٌ فربه زير چوب مثل مار به خود می غلتد و ضجّه ميكند…
در اين حيص و بيص در ميان جمعيت يك نفر نگاهش به ما افتاد و اتفاقاً ما
را شناخت. پرخاش كنان فرياد برآورد كه پدرسوخته هاي سگ توله شما بچه
بابی ها اينجا چه گُ.. می خوريد؟ لرزان و اشكريزان…مانند دو طفلان مسلم،
از چنگ آن مسلمان حارث بدتر گريخته دواندوان به خانه برگشتيم كه مادران
خود را از ماجرا آگاه سازيم…
محمد علی غفاری یکی از درباریان دوره قاجار است. او کتابی نوشته به نام
خاطرات و اسناد محمد علی غفاری که آنرا " تاریخ غفاری" می خوانند.
در صفحه 19 این کتاب خاطره ای را نوشته که با هم میخوانیم:
در صفحه 19 این کتاب خاطره ای را نوشته که با هم میخوانیم:
"در گیرودار انقلاب مشروطه در کاشان دختر نوجوانی را تنها بخاطر
اینکه خانواده اش متهم به بابیگری شده بودند به دستور علما به فجیع ترین
شکل تجاوز کردند آنهم در روز عاشورا.
در این روز الواط و اوباش کاشان شورش نموده و در ملاء عام، در تعزیه جناب سیدالشهدا علیه آلاف التحیه و الثنا دختر باکره سیده را کشیدند و بکارتش را گرفتند."
در این روز الواط و اوباش کاشان شورش نموده و در ملاء عام، در تعزیه جناب سیدالشهدا علیه آلاف التحیه و الثنا دختر باکره سیده را کشیدند و بکارتش را گرفتند."
ملای عزیز آن از طنز زیبا و این پیگیری بی وقفه در افشا کردن آخوندهای جنایت کار
پاسخحذفدست شما درد نکند