وای حسین کشته شد:
صحنه: راهروهای زندان ٬ نیمه شب
همه جا ساکت و آرام است. صدایی شنیده نمیشود جز صدای جیرجیر پوتین نگهبان شیفت شب که در راهرو زندان در حال قدم زدن است. همه در خوابند. از دور صدای هق هقی شنیده میشود. نگهبان به سمت صدا حرکت میکند. قدمهایش را تندتر میکند. هرچه به سمت صدا نزدیکتر میشود٬ صدا واضحتر است. نگهبان درست حدس زده. صدا از سلول انفرادی شماره ۲۴۵ است که یک تازه وارد دارد.
«...آخه این چه وضعیه. عجب غلطی کردم برگشتم. دو هفته است وبلاگم را آپدیت نکردم. آخ خدا!...عدالتت را شکر!. دو هفتهاست منو همینطوری بیخود و بیجهت انداختهاند اینجا. نه بازجویی میکنن. نه کسی احوالی ازم میپرسه. پس چی شد اون همه قول و قرارها؟. آقاجان که میگفت رفتم پیش شاهرودی گفته هوات رو دارم. پس کو؟
آهای نگهبان! نگهبان! منو از اینجا بیارین بیرون! میخوام برم شهر ری. کار دارم بحضرت عباس...منو بیارین بیرون»
نگهبان: چیه چه خبرته اینقدر سر و صدا میکنی؟ هیس. هیس. الان بچهها بیدار میشن
زندانی: نامردا! آخه چرا منو بازجویی نمیکنین؟ چرا از من مصاحبه تلویزیونی ضبط نمیکنین؟ پس کجان او برادران گمنام؟ مگه شما اطلاعات نمیخواهید؟ مگر اعتراف نمیخواهید؟ پس چی شد؟
نگهبان:برو خدا پدرت را بیامرزد. ما از این اعترافها زیاد گرفتهایم. توی انبار اینجا پر است از نوارهای مصاحبههای تلویزیونی. هرکس که از جلوی زندان رد میشده یکبار آمده داخل و اعتراف کرده و رفته. ما از این چیزا زیاد داریم و روی دستمان باد کرد و گوش مردم هم از این چیزا پر شده.
زندانی: ولی من آخه فرق میکنم. من پست استراکچرالیست شدم. من خیلیها رو لو دادم. من در مورد تک تک وبلاگ نویسها اطلاعات دست اول دارم. میدانم چه کسانی توی بالاترین به من رای منفی میدن. پشت پرده رادیو زمانه را میدانم. اعضای کمپین زنان را از نزدیک نزدیک میشناسم و حتی میدانم در شبانه روز چند تا گوز میدهند.
نگهبان: برو بگیر بخواب و الا میام اینقدر میزنم تا صدای بزغاله بدی.
زندانی: باباجان! آخه این درست نیست. برای جمهوری اسلامی خوبیت نداره که یکنفر از طرفداران خودش را زندانی کنه. فردا مردم میگن اینها که به خودیهایشان هم رحم نمیکنن وای به حال ما.
نگهبان: برو بگیر بخواب. دو سه روز دیگه آزاد میشی. آزاد که شدی دوباره شروع کن مخ مردم رو سوهان زدن!
صحنه: راهروهای زندان ٬ نیمه شب
همه جا ساکت و آرام است. صدایی شنیده نمیشود جز صدای جیرجیر پوتین نگهبان شیفت شب که در راهرو زندان در حال قدم زدن است. همه در خوابند. از دور صدای هق هقی شنیده میشود. نگهبان به سمت صدا حرکت میکند. قدمهایش را تندتر میکند. هرچه به سمت صدا نزدیکتر میشود٬ صدا واضحتر است. نگهبان درست حدس زده. صدا از سلول انفرادی شماره ۲۴۵ است که یک تازه وارد دارد.
«...آخه این چه وضعیه. عجب غلطی کردم برگشتم. دو هفته است وبلاگم را آپدیت نکردم. آخ خدا!...عدالتت را شکر!. دو هفتهاست منو همینطوری بیخود و بیجهت انداختهاند اینجا. نه بازجویی میکنن. نه کسی احوالی ازم میپرسه. پس چی شد اون همه قول و قرارها؟. آقاجان که میگفت رفتم پیش شاهرودی گفته هوات رو دارم. پس کو؟
آهای نگهبان! نگهبان! منو از اینجا بیارین بیرون! میخوام برم شهر ری. کار دارم بحضرت عباس...منو بیارین بیرون»
نگهبان: چیه چه خبرته اینقدر سر و صدا میکنی؟ هیس. هیس. الان بچهها بیدار میشن
زندانی: نامردا! آخه چرا منو بازجویی نمیکنین؟ چرا از من مصاحبه تلویزیونی ضبط نمیکنین؟ پس کجان او برادران گمنام؟ مگه شما اطلاعات نمیخواهید؟ مگر اعتراف نمیخواهید؟ پس چی شد؟
نگهبان:برو خدا پدرت را بیامرزد. ما از این اعترافها زیاد گرفتهایم. توی انبار اینجا پر است از نوارهای مصاحبههای تلویزیونی. هرکس که از جلوی زندان رد میشده یکبار آمده داخل و اعتراف کرده و رفته. ما از این چیزا زیاد داریم و روی دستمان باد کرد و گوش مردم هم از این چیزا پر شده.
زندانی: ولی من آخه فرق میکنم. من پست استراکچرالیست شدم. من خیلیها رو لو دادم. من در مورد تک تک وبلاگ نویسها اطلاعات دست اول دارم. میدانم چه کسانی توی بالاترین به من رای منفی میدن. پشت پرده رادیو زمانه را میدانم. اعضای کمپین زنان را از نزدیک نزدیک میشناسم و حتی میدانم در شبانه روز چند تا گوز میدهند.
نگهبان: برو بگیر بخواب و الا میام اینقدر میزنم تا صدای بزغاله بدی.
زندانی: باباجان! آخه این درست نیست. برای جمهوری اسلامی خوبیت نداره که یکنفر از طرفداران خودش را زندانی کنه. فردا مردم میگن اینها که به خودیهایشان هم رحم نمیکنن وای به حال ما.
نگهبان: برو بگیر بخواب. دو سه روز دیگه آزاد میشی. آزاد که شدی دوباره شروع کن مخ مردم رو سوهان زدن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر