بچه که بودیم٬ هربار که از بازار دباغها عبور میکردیم٬ از شدت بوی بد دماغمان را میگرفتیم و بر سرعت قدمهایمان میافزودیم. دلمان نمیخواست لحظهای اضافی در آنجا تنفس کنیم و بوی بد دباغی را استنشاق نماییم.
ولی حکایت کسبه و مغازهداران آن راسته٬ حکایت دیگری است. آنها برای امرار معاش و تامین مایحتاج زندگی ناچارند در آن فضا باشند و آن بوهای بد را استنشاق نمایند. بعد از مدتی آنها به آنچه که در محیط خود دارند خو میگیرند و بدان عادت میکنند. حتی اگر کمی جلوتر هم رویم به این نقطه میرسیم که هنگامی که آن حاجی دباغ روی صندلی چوبیاش نشسته و دارد دستههای اسکناس را حساب میکند و دکمههای چرتکه را جلو و عقب میبرد٬ لذت خاصی از آن محیط و آنچه در پیرامونش هست میبرد. برای او مهم نیست که مغارهاش بوی بد میدهد و تنگ و تاریک است. زندگی او آمیخته است در همین بوی بد. در میان انبوهی از پوستهای سیاه و قهوهای گوسفندان.
اگر روزی پایش به بازار عطر فروشها بخورد٬ سه امکان برایش هست:
- یا از بوی عطر بیهوش میشود و کارش به بیمارستان و جراحی بینی میکشد
- یا سعی میکند از بوی عطر و ادکلن پیچیده در فضای آنجا لذت ببرد و بدون هیچگونه تعصبی زبان به تعریف و تمجید راسته عطر فروشان کند.
- یا دماغش را بگیرد و پیف پیف کنان صحنه را تنرک کند
حالا این شده حکایت ما. بعد از عمری زندگی کردن در محیطی پر از تعصبات و محدودیتها و کجاندیشیها و تنگنظریها٬ پایمان به سرزمینی خوردهاست که کسی کاری به کارمان ندارد. نه به طرز فکرمان٬ نه به طرز لباس پوشیدنمان٬ نه به کتابی که میخوانیم و چیزی که مینویسیم٬ نه به خوردنمان٬ نه به نوشیدنمان٬ نه به مجالس شادیمان و نه هیچ چیز دیگری.
بالاتر از همه این آزادیها٬ مثل یک شهروند٬ مثل یک انسان٬ حق و حقوقی داریم که براحتی میتوانیم از آنها استفاده کنیم.
چند روز پیش یکی از فروشگاههای زنجیرهای بصورت اشتباهی مرا به اندازه دو هزار دلار شارژ کرده بود. وقتی مراجعه کردم گفتند یکنفر از کردیت کارت شما استفاده کرده و شما باید فورا به پلیس گزارش کنید.
به اولین ایستگاه پلیس مراجعه کردم٬ گفتند به اینجا مربوط نمیشود. برو همان ایستگاه پلیس نزدیک خانهتان. به آنجا مراجعه کردم گفتند به اینجا مربوط نمیشود. برو همان ایستگاه پلیسی که همان فروشگاه زنجیرهای در آن منطقه واقع شدهاست!
من هم عصبانی شدم به مامور پلیس گفتم من همین الان میخواهم با رئیس شما صحبت کنم. برو صدایش کن. بعد از دو سه دقیقه رئیس پلیس آمد و با کمال ادب و احترام از من عذرخواهی کرد و دستور داد فورا یک مامور کارم را پیگیری کند و خودش شخصا به آن فروشگاه زنگ زد و ظرف ده الی پانزده دقیقه کارم درست شد و آن فروشگاه زنجیرهای آن مبلغ را از حسابم پاک کرد و چپ و راست از من عذرخواهی میکردند بابت عدم اطلاع مامورانشان از مقررات و اذیت شدن من.
خب. آقا توی مملکت گل و بلبل خودم کجا میتوانستم اینطوری از حق و حقوقم دفاع کنم؟ کجا رئیس پلیس یک منطقه کارش را ول میکند و میآید کار یک ارباب رجوع شاکی را رسیدگی کند؟
یادم میآید زمانی که توی تهران کارمان به کلانتری و نیروی انتظامی میافتاد. از همان جلو درب کلانتری با جواب سربالا مواجه میشدیم تا برسیم به آفتابهدار کلانتری. رئیس کلانتری که جای خود دارد. اسکناسهای هزاری بود که رد و بدل میشد برای انجام یک کار پیش پا افتاده.
بگذریم.
ای بوی گند پوستهای دباغی شده! یادت بخیر!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر