نمیدانم چرا آن مقطع از تاریخ معاصر که از آن بعنوان سالهای دهه ۶۰ یاد میکنیم در ذهن من همواره بصورت سیاه و سفید است و نه رنگی.
توی خیابان که میرفتی قیافه آدمها یک جور دیگری بود. همه جا صف بود و کوپن و دفترچه بسیج اقتصادی و کپسول بوتان گاز و حلبهای 20 لیتری نفت. از جلوی هر بقالی که رد میشدی حتما چند تا از نوشته هایی که با مازیک بر روی یک مقوا نوشته شده و با چسب به شیشه پنحره مغازه چسبانده بودند را می دیدی:
« کوپن ۴۳۵ روغن اعلام شد»٬ «شامپوی صدر صحت با ارائه دفترچه بسیج» ٬ « باطری قلمی به نرخ تعاونی» و چیزهایی از این قبیل.
یک روز از میدان امام حسین داشتم رد میشدم که دیدم زن جوانی مثل ابر بهار دارد اشک میریزد و گریه میکند. یک خانم لاغری بود مثلا ۲۰ تا ۲۵ ساله همراه یک پسر بچه کوچک. بیچاره طوری داشت گریه میکرد و دست آن بچه را میکشید و راه میرفت که بیشتر مردم توی پیاده رو دلشان به حال او سوخت. همینطوری که داشت از جلو میآمد٬ بهش گفت: خانم ببخشید چی شده؟
گفت: کیفم را توی سبزه میدان زدند.
گفتم: خب. چقدر پول تویش بود؟
گفت: پول نبود. خدا را شکر پولهایم را توی جیبم گذاشته بودم ولی بدشانسی زیپ کیفم باز بوده و نفهمیدم چطوری توی کیفم را خالی کردند.
گفتم: خب. لابد شناسنامهات و یا مدارکت را بردند؟
گفت: نه.... بعد دوباره زد زیر گریه... آنهم چه گریهای! دل کوه آب می شد بخاطر شیونهای آن زن.
گفتم: خب پس چی را دزدیدند؟ (بعد سعی کردم کمی دلداریش بدهم. گفتم نگران نباش پیدا میشه. شاید کسی آنرا پیدا کرده و داده است به این مغازهدارها. از آنها پرسیدی؟)
گفت: از هر کدام آنها پرسیدم گفتند: خانم خدا پدرت را بیامرزد کسی که یک دسته کوپن را پیدا کند که پس نمیدهد!
من تازه فهمیدم که چقدر برای آن بیچاره مهم بوده آن کوپنها. بعضی از مردم واقعا بدون کوپن نمیتوانستند زندگی کنند. حقیقتا این مردمی که اینقدر صبور بودند در زمان جنگ و تمام کمبودها و سختی ها را تحمل کردند حق شان این بود و هست که بعد از جنگ زندگی خوب و شادی را داشته باشند. اما افسوس که رهبران این نظام این چیزها را فراموش کردند و فرزندان همین مردم نجیب را در خیابان ها به خاک و خون کشیدند.
یک خاطره دیگر:
یکبار توی یکی از روزهای سرد پاییزی داشتم با اتوبوسهای بین شهری مسافرت میکردم و از شهری به شهری دیگر میرفتم. نزدیک ظهر بود و اتوبوس در جلوی یکی از همان غذاخوریهای بین راهی معروف نگه داشت. در محوطه خاکی جلوی غذاخوری چندین اتوبوس دیگر نیز توقف کرده بودند و جمعیت زیادی از اتوبوسها پایین آمده بودند و برای تهیه ژتون غذا جلوی میز آهنی ازدحام کرده بودند.
صاحب رستوران هم تند و تند پولها را میگرفت و ژتونهای قرمز و آبی و زرد رنگ را به مشتریها میداد. معمولا توی این جور موقعیتها در بین جمعیت ازدحام کننده بگو مگو رخ میداد و گاهی کار به فحش و کتک کاری میکشید. مثلا سر اینکه نوبت تو نبود و نوبت من بود و از این حرفا.
خلاصه یک دفعه دیدم اون جلو بزن بزن شد و اوضاع حسابی متشنج و شیر تو شیر شد.
ما هم کناری ایستاده بودیم و نظارهگر اوضاع بودیم.
یک دفعه دیدم یک پسر چهار ده پانزده ساله بسیجی که لباس جبهه را پوشیده بود و پوتین سربازی و گرمکن خاکستری کرهای پوشیده بود رفت بالای پلههای رستوران و با صدای بلند گفت:
«برادرها توجه کنید. الان رزمندهها دارند توی جبههها خون میدن و آنوقت شما برای خوردن چلوکباب اینجور هول میزنید؟!»
این حرفها را آن برادر بسیجی داشت با شوق و ذوق میزد که به مردم بگوید در موقعی که در جبههها یک حال و هوای ایثار و شهادت جریان دارد شما مردم غرق در رفاه طلبی و خوشگذرانی هستید و سر یک پرس چلوکباب با هم دعوا میکنید!
آن زمانها مردم هو کردن بلد نبودند و مثل نسل امروز و جوانان جنبش سبز اعتماد بنفس نداشتند. از آن همه جمعیت یکی نگفت: برو بنشین سر جات جوجه!
مگر چلوکباب خوردن مصداق رفاه طلبی است؟
هیچ کس چیزی نگفت حتی خود من!
انگار توی دهان ما خاک ریخته بودند. اگر آنروزها سکوت نمیکردیم کار به اینجا نمی کشید.
توی خیابان که میرفتی قیافه آدمها یک جور دیگری بود. همه جا صف بود و کوپن و دفترچه بسیج اقتصادی و کپسول بوتان گاز و حلبهای 20 لیتری نفت. از جلوی هر بقالی که رد میشدی حتما چند تا از نوشته هایی که با مازیک بر روی یک مقوا نوشته شده و با چسب به شیشه پنحره مغازه چسبانده بودند را می دیدی:
« کوپن ۴۳۵ روغن اعلام شد»٬ «شامپوی صدر صحت با ارائه دفترچه بسیج» ٬ « باطری قلمی به نرخ تعاونی» و چیزهایی از این قبیل.
یک روز از میدان امام حسین داشتم رد میشدم که دیدم زن جوانی مثل ابر بهار دارد اشک میریزد و گریه میکند. یک خانم لاغری بود مثلا ۲۰ تا ۲۵ ساله همراه یک پسر بچه کوچک. بیچاره طوری داشت گریه میکرد و دست آن بچه را میکشید و راه میرفت که بیشتر مردم توی پیاده رو دلشان به حال او سوخت. همینطوری که داشت از جلو میآمد٬ بهش گفت: خانم ببخشید چی شده؟
گفت: کیفم را توی سبزه میدان زدند.
گفتم: خب. چقدر پول تویش بود؟
گفت: پول نبود. خدا را شکر پولهایم را توی جیبم گذاشته بودم ولی بدشانسی زیپ کیفم باز بوده و نفهمیدم چطوری توی کیفم را خالی کردند.
گفتم: خب. لابد شناسنامهات و یا مدارکت را بردند؟
گفت: نه.... بعد دوباره زد زیر گریه... آنهم چه گریهای! دل کوه آب می شد بخاطر شیونهای آن زن.
گفتم: خب پس چی را دزدیدند؟ (بعد سعی کردم کمی دلداریش بدهم. گفتم نگران نباش پیدا میشه. شاید کسی آنرا پیدا کرده و داده است به این مغازهدارها. از آنها پرسیدی؟)
گفت: از هر کدام آنها پرسیدم گفتند: خانم خدا پدرت را بیامرزد کسی که یک دسته کوپن را پیدا کند که پس نمیدهد!
من تازه فهمیدم که چقدر برای آن بیچاره مهم بوده آن کوپنها. بعضی از مردم واقعا بدون کوپن نمیتوانستند زندگی کنند. حقیقتا این مردمی که اینقدر صبور بودند در زمان جنگ و تمام کمبودها و سختی ها را تحمل کردند حق شان این بود و هست که بعد از جنگ زندگی خوب و شادی را داشته باشند. اما افسوس که رهبران این نظام این چیزها را فراموش کردند و فرزندان همین مردم نجیب را در خیابان ها به خاک و خون کشیدند.
یک خاطره دیگر:
یکبار توی یکی از روزهای سرد پاییزی داشتم با اتوبوسهای بین شهری مسافرت میکردم و از شهری به شهری دیگر میرفتم. نزدیک ظهر بود و اتوبوس در جلوی یکی از همان غذاخوریهای بین راهی معروف نگه داشت. در محوطه خاکی جلوی غذاخوری چندین اتوبوس دیگر نیز توقف کرده بودند و جمعیت زیادی از اتوبوسها پایین آمده بودند و برای تهیه ژتون غذا جلوی میز آهنی ازدحام کرده بودند.
صاحب رستوران هم تند و تند پولها را میگرفت و ژتونهای قرمز و آبی و زرد رنگ را به مشتریها میداد. معمولا توی این جور موقعیتها در بین جمعیت ازدحام کننده بگو مگو رخ میداد و گاهی کار به فحش و کتک کاری میکشید. مثلا سر اینکه نوبت تو نبود و نوبت من بود و از این حرفا.
خلاصه یک دفعه دیدم اون جلو بزن بزن شد و اوضاع حسابی متشنج و شیر تو شیر شد.
ما هم کناری ایستاده بودیم و نظارهگر اوضاع بودیم.
یک دفعه دیدم یک پسر چهار ده پانزده ساله بسیجی که لباس جبهه را پوشیده بود و پوتین سربازی و گرمکن خاکستری کرهای پوشیده بود رفت بالای پلههای رستوران و با صدای بلند گفت:
«برادرها توجه کنید. الان رزمندهها دارند توی جبههها خون میدن و آنوقت شما برای خوردن چلوکباب اینجور هول میزنید؟!»
این حرفها را آن برادر بسیجی داشت با شوق و ذوق میزد که به مردم بگوید در موقعی که در جبههها یک حال و هوای ایثار و شهادت جریان دارد شما مردم غرق در رفاه طلبی و خوشگذرانی هستید و سر یک پرس چلوکباب با هم دعوا میکنید!
آن زمانها مردم هو کردن بلد نبودند و مثل نسل امروز و جوانان جنبش سبز اعتماد بنفس نداشتند. از آن همه جمعیت یکی نگفت: برو بنشین سر جات جوجه!
مگر چلوکباب خوردن مصداق رفاه طلبی است؟
هیچ کس چیزی نگفت حتی خود من!
انگار توی دهان ما خاک ریخته بودند. اگر آنروزها سکوت نمیکردیم کار به اینجا نمی کشید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر