دفاعیه تاریخی اینجانب در بیدادگاه رژیم کانادا:
تا اینجا گفته بودم که چند ماه پیش جریمه شدم ولی بجای پرداخت برگه جریمه٬ موضوع را به طرح در دادگاه محول کردم.
بالاخره بعد از گذشت چند ماه٬ نامهای بدستم رسید که در فلان تاریخ و فلان ساعت باید در دادگاه حاضر شوی.
با دیدن این برگه٬ یاد احضاریههای دادسرای انقلاب افتادم که هربار این برگهها بدستم میرسید تنم میلرزید و حالم گرفته میشد و غبار غم بر چهرهمان مینشست و اضطراب و دلهره هر لحظه افزایش مییافت.
صحنههای ازدحام مردم در جلوی ساختمان دادسرا٬ همهمه مردم در راهروها و پلههای آنجا٬ عبور مامورانی که متهم را دستبند زده و از بازداشتگاه به دادگاه میآوردند٬ صدای هق هق زنان و دعای مادران در پشت دربهای دادگاه و قیافه عبوس قاضی و برخورد بی ادبانه و تحکم آمیز کارمندان اداری و .... در ذهن من تداعی شد.
ابتدا جا زدم و ترسیدم. با خودم گفتم عجب غلطی کردم که برگه جریمه را داوطلبانه پرداخت نکردم. ببین الکی الکی خودت را چجوری توی هچل انداختی؟
اگر فردا رفتی دادگاه و آنجا محکوم شدی دستبند بهت میزنند و یکراست میفرستند زندان گوانتانامو. خب آنجا هم که معلومه چه وضعیه. برادران سپاه پوست امریکایی هرروز سه وعده یعنی قبل از ناشتا٬ بعد از ناهار٬ و موقع خواب ترتیب آدم را میدهند.
آخه این هم کار بود تو کردی؟
غرق در فکر شدم. با خود گفتم حالا اتفاقی است که افتاده و راهی است که برگشت ندارد پس باید مقاوم بود و با قدرت جلو رفت.
یاد دفاعیه خسرو گلسرخی در بیدادگاه رژیم شاه افتادم که چگونه مقاوم و استوار در برابر دادگاه ایستاد و گفت: من برای خودم دفاعی ندارم. دفاع من از خلق ستمدیده کشورم است. دفاع من از همه کارگران و زحمتکشان این مرز و بوم است و...
صدای آکنده از شهامت و شجاعت و استواری آن زنده یاد در دلم طنین افکن شد و باعث شد بخود آیم و ترس را کنار بگذارم و شجاع باشم.
شب قبل از دادگاه اصلا خوابم نبرد. دايم بفکر تنظیم جملات کوبنده و انقلابی بودم که قرار بود در دادگاه عنوان کنم. آماده بودم دوباره در مقابل دوربینهای رسانههای داخلی و خارجی بزرگترین حماسه تاریخی را تکرار کنم.
آری٬ مرگ سرخ بهتر از زندگی رنگین است!
صبح روز بعد خودم را مرتب کردم و وضیتنامهای نوشتم و از خانه بیرون زدم.
وقتی وارد ساختمان دادگاه شدم٬ از خلوتی آنجا جاخوردم. نه ازدحامی بود٬ نه دستبندی٬ نه عبور متهمی٬ نه چهره مضطرب و نگرانی٬ نه عریضه نویس و کارچاق کنی٬ و...
کلا ده الی پانزده نفر بودیم. در چهره هیچکس نگرانی وجود نداشت. هیچکس برای رفتن به داخل اتاق دادگاه عجله نداشت. راس ساعت مقرر یک خانم تپل سیاه پوست با لبخند درب آنجا را باز کرد و همه با نظم و آرامش وارد شده و بر روی نیمکتهای چوبی نشستند. مثل همان صحنههایی که در فیلمهای سینمایی میبینید.
همان خانمه با صبر و حوصله اسم تک تک افراد را چک کرد و همه ما ساکت و آرام بر روی نیمکتهای چوبی نشسته بودیم.
یک خانم دیگری هم با لباس مخصوص قضاوت نشسته بود که ظاهرا کمک راننده قاضی بود و اوراق و اسناد را جابجا میکرد.
دو سه دقیقه بعد همه به احترام ورود قاضی از یک درب مخصوص بلند شدیم. دیدم یک خانم خوشگل در حالی که لباس مخصوص قضاوت را به تن داشت لبخند زنان وارد شد و از همه تشکر کرد.
با دیدن این صحنه٬ مبارزه و شهامت و پایمردی و خلق زحمتکش و گلسرخی و دفاعیه و... همه برای یک لحظه به فراموشی سپرده شد و قند توی دل ما آب شد. آخه نمیدونید لامصب چه جیگری بود.
قاضی دادگاه جلسه را رسما آغاز کرد. آن خانم تپله از جا برخاست و از روی لیست بعنوان اولین نام- اسم مرا خواند و به انگلیسی یک چیزایی بلغور کرد که من نفهمیدم چی گفت ولی ظاهرا سفارش ما را به خانم قاضی کرده بود.
ما از جا برخاستیم و به جایگاه مخصوص رفتیم. جلوی قاضی و دستیارش میکرون نصب شده بود. یک میکروفن هم برای متهم گذاشته بودند.
وقتی که در جایگاه قرار گرفتم٬ قاضی با ملایمت از من خواست خودم را معرفی کنم. من هم که حسابی جو گیر شده بودم٬ ابتدا میکروفن را تنظیم کردم و با نوک انگشت دو سه بار روی میکروفن زدم که ببینم کار میکند یا نه. فقط یک دو سه امتحان میکنیم را نگفتم.
همین که اسمم را گفتم٬ قاضی قانع شد و گفت موضوع شما منتفی است. بفرمایید بروید!
اما من که قبول نمیکردم. میخواستم تاریخ را دوباره تکرار کنم و شهامت و شجاعت و پایمردی که در رگ و خون ما جاری است را به جهانیان ثابت کنم حتی به قیمت جانم که شده .
...ولی حیف که نشد.
( بعدا فهمیدم توی دادگاههای کانادا٬ هرگاه افسری که شما را جریمه کرده در دادگاه حاضر نشود موضوع به نفع شما مختومه میشود.)
تا اینجا گفته بودم که چند ماه پیش جریمه شدم ولی بجای پرداخت برگه جریمه٬ موضوع را به طرح در دادگاه محول کردم.
بالاخره بعد از گذشت چند ماه٬ نامهای بدستم رسید که در فلان تاریخ و فلان ساعت باید در دادگاه حاضر شوی.
با دیدن این برگه٬ یاد احضاریههای دادسرای انقلاب افتادم که هربار این برگهها بدستم میرسید تنم میلرزید و حالم گرفته میشد و غبار غم بر چهرهمان مینشست و اضطراب و دلهره هر لحظه افزایش مییافت.
صحنههای ازدحام مردم در جلوی ساختمان دادسرا٬ همهمه مردم در راهروها و پلههای آنجا٬ عبور مامورانی که متهم را دستبند زده و از بازداشتگاه به دادگاه میآوردند٬ صدای هق هق زنان و دعای مادران در پشت دربهای دادگاه و قیافه عبوس قاضی و برخورد بی ادبانه و تحکم آمیز کارمندان اداری و .... در ذهن من تداعی شد.
ابتدا جا زدم و ترسیدم. با خودم گفتم عجب غلطی کردم که برگه جریمه را داوطلبانه پرداخت نکردم. ببین الکی الکی خودت را چجوری توی هچل انداختی؟
اگر فردا رفتی دادگاه و آنجا محکوم شدی دستبند بهت میزنند و یکراست میفرستند زندان گوانتانامو. خب آنجا هم که معلومه چه وضعیه. برادران سپاه پوست امریکایی هرروز سه وعده یعنی قبل از ناشتا٬ بعد از ناهار٬ و موقع خواب ترتیب آدم را میدهند.
آخه این هم کار بود تو کردی؟
غرق در فکر شدم. با خود گفتم حالا اتفاقی است که افتاده و راهی است که برگشت ندارد پس باید مقاوم بود و با قدرت جلو رفت.
یاد دفاعیه خسرو گلسرخی در بیدادگاه رژیم شاه افتادم که چگونه مقاوم و استوار در برابر دادگاه ایستاد و گفت: من برای خودم دفاعی ندارم. دفاع من از خلق ستمدیده کشورم است. دفاع من از همه کارگران و زحمتکشان این مرز و بوم است و...
صدای آکنده از شهامت و شجاعت و استواری آن زنده یاد در دلم طنین افکن شد و باعث شد بخود آیم و ترس را کنار بگذارم و شجاع باشم.
شب قبل از دادگاه اصلا خوابم نبرد. دايم بفکر تنظیم جملات کوبنده و انقلابی بودم که قرار بود در دادگاه عنوان کنم. آماده بودم دوباره در مقابل دوربینهای رسانههای داخلی و خارجی بزرگترین حماسه تاریخی را تکرار کنم.
آری٬ مرگ سرخ بهتر از زندگی رنگین است!
صبح روز بعد خودم را مرتب کردم و وضیتنامهای نوشتم و از خانه بیرون زدم.
وقتی وارد ساختمان دادگاه شدم٬ از خلوتی آنجا جاخوردم. نه ازدحامی بود٬ نه دستبندی٬ نه عبور متهمی٬ نه چهره مضطرب و نگرانی٬ نه عریضه نویس و کارچاق کنی٬ و...
کلا ده الی پانزده نفر بودیم. در چهره هیچکس نگرانی وجود نداشت. هیچکس برای رفتن به داخل اتاق دادگاه عجله نداشت. راس ساعت مقرر یک خانم تپل سیاه پوست با لبخند درب آنجا را باز کرد و همه با نظم و آرامش وارد شده و بر روی نیمکتهای چوبی نشستند. مثل همان صحنههایی که در فیلمهای سینمایی میبینید.
همان خانمه با صبر و حوصله اسم تک تک افراد را چک کرد و همه ما ساکت و آرام بر روی نیمکتهای چوبی نشسته بودیم.
یک خانم دیگری هم با لباس مخصوص قضاوت نشسته بود که ظاهرا کمک راننده قاضی بود و اوراق و اسناد را جابجا میکرد.
دو سه دقیقه بعد همه به احترام ورود قاضی از یک درب مخصوص بلند شدیم. دیدم یک خانم خوشگل در حالی که لباس مخصوص قضاوت را به تن داشت لبخند زنان وارد شد و از همه تشکر کرد.
با دیدن این صحنه٬ مبارزه و شهامت و پایمردی و خلق زحمتکش و گلسرخی و دفاعیه و... همه برای یک لحظه به فراموشی سپرده شد و قند توی دل ما آب شد. آخه نمیدونید لامصب چه جیگری بود.
قاضی دادگاه جلسه را رسما آغاز کرد. آن خانم تپله از جا برخاست و از روی لیست بعنوان اولین نام- اسم مرا خواند و به انگلیسی یک چیزایی بلغور کرد که من نفهمیدم چی گفت ولی ظاهرا سفارش ما را به خانم قاضی کرده بود.
ما از جا برخاستیم و به جایگاه مخصوص رفتیم. جلوی قاضی و دستیارش میکرون نصب شده بود. یک میکروفن هم برای متهم گذاشته بودند.
وقتی که در جایگاه قرار گرفتم٬ قاضی با ملایمت از من خواست خودم را معرفی کنم. من هم که حسابی جو گیر شده بودم٬ ابتدا میکروفن را تنظیم کردم و با نوک انگشت دو سه بار روی میکروفن زدم که ببینم کار میکند یا نه. فقط یک دو سه امتحان میکنیم را نگفتم.
همین که اسمم را گفتم٬ قاضی قانع شد و گفت موضوع شما منتفی است. بفرمایید بروید!
اما من که قبول نمیکردم. میخواستم تاریخ را دوباره تکرار کنم و شهامت و شجاعت و پایمردی که در رگ و خون ما جاری است را به جهانیان ثابت کنم حتی به قیمت جانم که شده .
...ولی حیف که نشد.
( بعدا فهمیدم توی دادگاههای کانادا٬ هرگاه افسری که شما را جریمه کرده در دادگاه حاضر نشود موضوع به نفع شما مختومه میشود.)