شاید باور نکنید ولی عین واقعیت است. شوخی هم نمیکنم. اولین باری که من وایاگرا مصرف کردم منجر به حادثه ای فراموش نشدنی شد که دست کمی از دیگر حماسه های تاریخی دوران معاصر ندارد حتی در صدر اسلام هم مشابه چنین حماسه ای نمیتوانید پیدا کنید.
ماجرا برمیگردد به چندین سال پیش یعنی زمانی که ما در ایران بودیم و آدم حسابی بودیم یعنی هنوز متاهل نشده بودیم. از شما چه پنهان یک دختر عموی ناتنی داشتیم به خوشگلی قرص ماه. خوش اندام بود و دلربا. من هرچی از این خانم برای شما بگویم باز کم است. اگرچه چند سالی از من بزرگتر بود و یکبار هم ازدواج ناموفقی را تجربه کرده بود ولی هیچکدام از اینها باعث نمی شد که هیچ مردی از کنارش بسادگی عبور کند مخصوصا که گاهی اوقات بصورت تلویحی چراغ سبزی هم نشان میداد.
عموجان بهمراه زنش و همین دختر در دماوند ساکن بودند و ما هر دو سه هفته از تهران به دیدنشان میرفتیم. یکبار عموی خدا بیامرز ما به پدرم گفت خودش و زنش دارند چند روزی میروند مشهد زیارت امام هشتم. همه میروند جز آن دختر عمو که بخاطر امتحاناتش در خانه می ماند. آقا ما تا این خبر را شنیدیم زلزله هشت ریشتری تمام وجودمان را فرا گرفت. تصمیم گرفتیم از فرصت استفاده کنیم و غال قضیه را بکنیم و به مراد دل مان برسیم.
آنروزها ما جوان بودیم و بازوهایمان کلفت بود این هوا! ولی ترس این را داشتیم که از پس شیطنت های اون دختر عموی پرانرژی و باتجربه برنیاییم و شرمنده اخلاق ورزشی اش شویم. این بود که تصمیم گرفتیم دوپینگ کنیم و آماده و قبراق به صحنه عملیات برویم. آنروزها تازه قرص وایاگرا به ایران آمده بود و مردم خیلی ازش تعریف میکردند. میگفتند یکی از آنها را که بخوری کمرت سفت سفت میشه مثل کوه! بلدوزر هم نمیتواند آنرا خم کند!
ما هم از همه جا بی خبر فوری رفتیم ناصرخسرو و یک بسته از آنها را خریدیم. لامصبا هر یکعدد قرص را ده هزار تومن حساب کردند ولی خب ما که کله مان داغ بود و بفکر گرانی یا ارزانی جنس نبودیم. ما فقط توی این فکر بودیم که یک درس فراموش نشدنی به این دختر عموی شیطان مان بدهیم که در تاریخ معاصر اثر جاودانی از خودمان بجا بگذاریم و رکوردمان را توی کتاب گیتس ثبت کنند!
خلاصه درد سرتان ندهم به دختر عمو زنگ زدیم و او هم که از خداش بود گفت امشب بیا.
آقا ما خودمان را حسابی مرتب کردیم و کلی پول صرف این قیافه قناس مان کردیم و راه افتادیم بسمت دماوند. هیجان زده بودم و همه اش به صحنه های شیرینی که تا ساعتی بعد اتفاق خواهد افتاد فکر میکردم. هرچه فکر کردم که چگونه بدون اینکه او متوجه شود قرص ها را بیاندازم بالا و مصرف کنم. آخه خیلی ضایع میشد اگر او میفهمید که دوپینگ کردم و آن قدرت لایزال به زور و ضرب مواد شیمیایی حاصل شده. بهمین خاطر قبل از اینکه وارد خانه عمو بشوم چند تا از انها را بالا انداختم و یا علی مدد!
هنوز به درب خانه آنها نرسیده بودم که دیدم لامصب آن قرص ها اثر خودش را کرده و داره آبروریزی میکند. حالا توی خیابان دارم راه میروم و ترس این را دارم که نگاه دیگران متوجه قضیه شود. هرچه افکارم را به موضوعات چندش آور و ملال اور عوض کردم تا شاید قضیه موقتا بخوابد فایده ای نداشت. البته آنروزها مقام معظم رهبری هنوز توی بورس نبود ولی مطمئن هستم که اگر کمی به ایشان فکر میکردم قضیه حسابی میخوابید و باعث آبروریزی نمیشد.
الغرض با همان وضعیت نابهنجار در حالی که هر دو دستم در جیب شلوار بود با قلبی مطمئن و روانی شاد به درب خانه عمو جان رسیدم. زنگ اف اف را که زدم ناگهان صدای نکره عموجان را شنیدم که گفت: بفرما داخل!
ظاهرا ماشین شان خراب شده بود و مسافرتشان کنسل شده بود و ما خبر نداشتیم. حالا با آن وضعیت نابهنجار شما تصور کنید که ما چقدر سختی و مصیبت کشیدیم. بعد از شام عموجان اصرار کرد که شب برای خوابیدن همانجا بمانم.
هنگام خوابیدن رختخواب من و عموجان را روی پشت بام انداختند که از هوای خنک دماوند در آن تابستان گرم لذت ببریم. نیمه های شب بود که با صدای غرغر عمویم از خواب بیدار شدم. او متکا و ملحفه اش را برداشته بود و از پلکان پایین میرفت. میخواست برود پایین بخوابد. من نگاهی به هیکل خودم انداختم و شوکه شدم. مثل این بود که خیمه ای برپا کرده باشم. تیرک عمودی وسط خیمه استوار و سرفراز ایستاده بود و همه بالاپوش و ملحفه را با خود به آسمان بلند کرده بود! بیچاره عموجان حق داشت بترسد و فرار را بر قرار ترجیح بدهد.!
نتیجه ضد اخلاقی: آقاجان! تا مطمئن نشدید آن قرص ها را نخورید وگرنه باعث تشویش اذهان عمومی خواهید شد