ادامه بحث شيرين حمام:
وقتی وارد قسمت داخلی حمام ميشدی چشمت به قيافه آشنای همسايه ها و اهالی محل ميافتاد که هريک مشغول کاری بودند. مش کرم، ميوه فروش سرکوچه، داشت کيسه ميکشيد و مرتبا کيسه اش را مجهز به لايه ای از سفيداب ميکرد. شاطر عبدل يعنی همان شاطر نانوايی سنگکی روی سکو نشسته بود و دلاک داشت براش کف صابون درست ميکرد. روی بدن شاطر عبدل خالکوبی شده بود. روی بازويش تصوير يک قلب که نيزه ای از داخل آن عبور کرده بود ديده ميشد. روی مچ دستش نوشته بود ” عشق من ليلا“ و بر روی دست ديگرش نوشته بود” اين هم بگذرد“.
از همه ديدنی تر برای ما بچه ها ديدن قيافه پيشنماز مسجد محله مان بود. با اون قيافه تپل و مپل و شکم برآمده ، کله ای با موهای تراشيده و يک ريش بلند و توپی. همه به حاج آقا سلام ميکردند و برای کيسه کشيدن پشت حاج آقا به او تعارف ميکردند. حاج آقا بعد از کيسه کشی و ساييدن پاشنه پا با سنگ پای قزوين، بلند ميشد و در حالی که در دستش بسته کوچکی به رنگ سيمان آبيک بود به درون يکی از اون سلولهای مخصوص ميرفت و حداقل نيم ساعت اونجا بود. اون زمانها من نميدونستم توی اون سلول مخصوص چيکار ميکنند که اينقدر طول ميکشد.
وقتی که کار شستشو تمام ميشد برای آبکشيدن نهايی به زير دوش ميرفتيم. در اين لحظه پدرم با صدای بلند داد ميزد: خُشک!
متعاقب اين صدا زدن مش قاسم، شاگرد حمام، چند تا لنگ خشک را روی درب دوش ميگذاشت تا برای بيرون آمدن دور کمرمون ببنديم.
زيباترين احساس از حمام عمومی زمانی بشما دست ميداد که برای بيرون آمدن وارد قسمت اوليه حمام ميشدی. فضايی ساکت و آرام که فقط صدای فواره آب حوض وسط شنيده ميشد. شاگرد حمام فورا يک لنگ ديگر را روی زمين کنار کمدی که لباسهايمان در آنجا بود پهن ميکرد و بلافاصله پدرم بر روی آن می نشست تا مش قاسم مشتمالش دهد. من هم تماشا ميکردم . البته نوشيدن نوشابه خيلی ميچسبيد.
خوب تا اينجا مقدمه بود تا شما را به آن حال و هوا ببرم.
ميگن يکی از علما یه شب جنب ميشه و صبح خيلی زود یعنی قبل از اذان صبح ميره حمام عمومی محله تا غسل جنابت کنه. اون زمانها حمام های عمومی قبل از اذان صبح مردانه بودند تا ساعت مثلا ۶ يا هفت صبح. دليلش هم اين بود که مردها با حالت جنابت به سر کار نروند. از ساعت ۶ يا هفت به بعد حمام عمومی مخصوص خانمها بود. البته جمعه ها از صبح تا عصر مردانه بود.
خلاصه اون حاج آقاهه مثلا ساعت ۴ بامداد ميره حمام که غسل کنه و بعد بره مسجد نمازشو بخونه. توی حمام که ميرسه ميبينه هيچکس نيست جز خودش. آخه مشتری دائمی و همه روزه اين وقتها فقط خود حاجی بود. بهرحال حاجی هوس ميکنه بدون لنگ بره زير دوش و از خيس شدن يه لنگ صرفه جويی ميکنه. بعد از انجام مناسک کيسه کشی و سنگ پا سايی و واجبی مالی، ميبينه هنوز تا اذان صبح وقت زيادی مونده لذا ميره روی موزائيکهای گرم و داغ حمام دراز ميکشه. همينطوری که چشمهاشو ميزاره روی هم تا مثلا ده دقيقه بخوابه خر و پفش در مياد و به خواب عميقی فرو ميره.
همينطوری يکی دوساعت ميخوابه. يه دفعه چشمهاشو که باز ميکنه ميبينه نور خورشيد از بالای پنجره کوچک سقف گنبدی حمام به داخل آمده و فضا را روشن کرده. سراسيمه بلند ميشه و از اينکه نماز صبحش قضا شده استغفار میگه و فوری ميره زير دوش تا آبکشی کنه و غسل جنابت بجا بياره و بيرون بياد.
حاجی بيچاره در حال غسل کردن بود که يک دفعه صدای همهمه يک گروه سی چهل نفری زنانه را بگوشش ميرسید که داشتند وارد حمام ميشدند. حاجی دست و پاشو حسابی گم ميکنه. با خودش ميگه: آخ آخ آخ. اگه اينها بيان داخل و ببينند من اينجا هستم پاک آبرو و حيثيتم توی کوچه و محله به باد ميره.
از صدای لی لی لی کردن خانمها و آواز ايشالله مبارکش کن آنها ميفهمه که ظاهرا ديشب عروسی يه عروس خانومی بوده و امروز همه خانمهای فاميل برای حمام بردن عروس خانوم بصورت دسته جمعی به حمام آمده اند.
ادامه دارد