۱۳۸۵/۱۲/۰۹

برميگردم و ميجنگم!

لبيک يا گوشزد جان

اگر امريکا حمله کند شما چه ميکنيد؟
خب. اين که پرسيدن ندارد. معلومه ديگه. برميگردم و ميجنگم. اين نظام خيلی حق به گردن ما دارد. بايد تا آخرين نفس در راه آن بجنگیم و تا آخرین قطرات خون خويش از آن پاسداری کنيم و نگذاريم امريکای جنايتکار اين نظام را ساقط کند. ما نبايد بگذاريم يک مو از سر آقامون کم بشه. بايد جان ناقابل​مان را فدای اين رهبر و اين نظام کنيم. هرچی داريم از صدقه سر اين نظام است. اصلا اگر اين حکومت نبود ما بدبخت شده بوديم. از اين نظام مردمی​تر و مامان​تر ديگه وجود ندارد. خيلی ماهه. حرف نداره.
اين حکومت از همان ابتدای به قدرت رسيدنش تا به همين لحظه يک کلمه دروغ توی کارش نبوده. هيچوقت وعده و عيد الکی نداده. هميشه با مردم صداقت داشته. مثلا قبل از پيروزی انقلاب گفته شد: قرار نيست روحانيون در راس مديريت و اداره مملکت قرار بگيرند. ديديد که به محض پيروزی انقلاب٬ همه روحانيون به حوزه​ها و مساجد برگشتند و کارها را سپردند دست آدمهای غير روحانی. روحانیت دنبال پست و مقام نیست. اینهایی را که شما میبینید اینها هیچکدام روحانی نیستند. بلکه برای خوشگلی عبا و عما می پوشند.

اين نظام هميشه در اداره کشوره رای و خواست مردم را اصل قرار ميدهد. هزار بار به مردم گفته که اگر شما ما را نمی​خواهيد تعارف نکنید و بگوييد تا ما برويم و قدرت را به خودتان واگذار کنيم. ولی هربار مردم گفتند: شرمنده​مان ميکنيد. اين حرفها چيه. چه کسی بهتر از شما. اصلا رفراندوم چيه. شما تا ظهور امام زمان سرکار هستيد. اگر يک روزی هم خودتان بخواهيد برويد ما نميگذاريم.
اين حکومت هميشه با مردم با سعه صدر برخورد کرده٬ هيچگاه هيچ گروه سياسی را از صحنه سياسی حذف نکرده. بعد از پيروزی انقلاب ٬ همه گروهها در اداره مملکت سهيم شدند و هيچکس بدليل غير خودی بودن حذف نشد. در این حکومت فرقی بین یک کمونیست با یک مذهبی دوآتشه و یک سکولار نیست. مملکت مال همه است. حکومت هم مال همه آنهاست.

اين حکومت در اين مدت بيست و هفت هشت ساله هيچوقت در امور شخصی مردم دخالت نکرد. هرکس دلش ميخواست با حجاب بود و هرکس نميخواست بی​حجاب. همه آزاد بودند هر دين و مذهبی را داشته باشند. اصلا اين حکومت اينقدر خجالتی بود که کاری به چيزها نداشت.

صدبار نويسنده​ها و روزنامه نگارها خواهش و التماس کردند که تو رو خدا بيا ما را بگير بيانداز توی زندان. آخه ما يک چيزهای ناجوری نوشته​ايم. اما قربانش بروم اين حکومت اصلا گوش به اين حرفها نداد و گفت: شما آزاديد هرچی دلتان ميخواهد بنويسيد. ما مثل بعضی از حکومتهای منطقه نيستيم که صدتا روزنامه را بصورت فله​ای ببنديم.

این حکومت مامانی در تابستان سال ۶۷ عده​ای از زندانيها را ميخواست آزاد کند ولی زندانيها اصرار کردند که تو رو خدا بيا ما را اعدام بکن. اعدام شدن خيلی کيف داره. از آنجائيکه اين حکومت دل کسی را نميخواست بشکند و کسی را برنجاند حرف آنها را گوش داد و آنها را اعدام کرد. می بينيد چه دل نازکی دارند؟

در اين حکومت همه کارها بدست افراد متخصص و کاردان سپرده شده و در تصدی پست و مقام٬ باند بازی و رفيق بازی جايی ندارد. شايسته سالاری که ميگويند همين است. در زير سايه اين حکومت اصلا مشکلی بنام فرار مغزها نداشته و نداريم. همه چيز خوب و مرتب است.

در اين حکومت تقسيم امکانات عادلانه است. هيچ فرقی بين يک جوان فقیر و بیچاره معمولی با يک آقازاده نيست. هردو در برابر قانون برابرند. دستگاه قضائيه اين حکومت سالم ترين و بی طرفانه ترين دادگاهها را برگزار ميکند. بخاطر همين است که شما در دادگاههای ايران نيازی به وکيل نداريد. لازم نیست بيخودی پول وکيل بدهيد. حکم شما از قبل صادر ميشود.
چند سال پيش يک خانمی بنام زهرا کاظمی يکراست آمد رفت توی زندان اوين. آنجا سرش به يک چيز سخت برخورد و خودش را به مردن زد. اين حکومت اينقدر نسبت به جان انسانها حساس است که نگذاشت اين قضيه به فراموشی سپرده شود. فورا رفتند قاتل را گرفتند و به مجازات رساندند. به اين ميگن عدالت قضايی.

اين حکومت اينقدر رای مردم برايش ارزشمند است که نميگذارد در انتخاباتها مردم الکی وقتشان هدر رود و بگردند توی کانديدهای مختلف٬ فرد مورد نظر خودشان را انتخاب کنند. خودش زحمت اين کار را ميکشد و انتخاب ميکند و سپس به مردم عرضه ميکند.
اين حکومت اهل صلح و صفاست. عراق ميخواست انقلابش را به کشورهای منطقه صادر کند. همين باعث شد که جنگ هشت ساله عليه ايران راه بيفتد. هرچه ايران ميخواست جنگ را تمام کند تا از کشت و کشتار و خرابی​های بيشتر جلوگيری شود ولی اين عراقی​ها قبول نميکردند و شعار ميدادند: جنگ جنگ تا پيروزی. نتيجه​اش اين شد که قريب نيم ميليون نفر از دو طرف کشته شدند.

اين حکومت اصلا دنبال سلاح اتمی نيست. اگر ميخواهد اورانيوم را غنی سازی کند فقط بخاطر اين است که مردم ايران عاشق اورانيوم هستند. مردم حاضرند نان شب نداشته باشند ولی اورانيوم​شان غنی شده باشد و فقير و بدبخت و بيچاره نباشد.
بنابر اين حيف نيست اين حکومت از بين برود؟ شما دلتان ميايد؟

۱۳۸۵/۱۲/۰۶



بريد کنار٬ ترمز ما بريده!

مسافرين محترم قطار اتمی!

الان متوجه شديم ترمزهای قطار کار نميکند و همينجوری داريم ميريم. آرامش خود را حفظ کنيد و اصلا نترسيد. فوقش اين است که يا به کوه برخورد ميکنيم و يا با کله به دره سقوط ميکنيم. همه چيز عادی است و جای هیچ نگرانی نیست.
از آنجايی که ترمز نداريم ٬ از توقف در ايستگاهها معذوريم. کسانی که ميخواهند پياده شوند خودشان را از پنجره بيرون بياندازند. بقيه هم سرجای خود بنشينند و جيک هم نزنند.
بیچاره ریزعلی پیراهن و شلوارش را آتش زد و با آن مشعل درست کرد ٬ خواست قطار را متوقف کند که ما از رویش رد شدیم و له​اش کردیم. اصولا هرکس جلو ما بایستد له​اش میکنیم.
بعضی افراد ممکن است توی دل شما را خالی کنند که اين قطار بالاخره کار دستمان ميدهد و بيچاره​مان ميکند. شما به اين حرفها گوش ندهيد. اينها جنگ روانی است. ما به اين حرفها گوش نميدهيم. چشمهايمان را بسته​ايم و داريم جلو ميرويم. شما هم نترسید. این حق مسلم ماست. قطار سواری با ترمز بریده خیلی کیف داره.

برای پذیرایی از شما مسافرین عزیز کیک زرد با عسل طبيعی تدارک ديده شده که در همه کوپه​ها توزیع خواهد شد. امیدواریم سفر خوبی داشته باشید.

۱۳۸۵/۱۲/۰۴

جون مادرتون اين رو بخونيد:

امروز ايميلی از طرف يکی از وبلاگ نويسان بسيار عزيز بدستم رسيده که از بی تفاوتی اينجانب نسبت به اهانتهای کامنت نويسان مطلب قبلی گله​مند شده قبل از اينکه توضيحی بدهم قسمت مهم نوشته ايشان را که بصورت فینگلیسی نوشته برای شما بازنویسی کردم تا شما هم درجريان اعتراض ايشان قرار گيريد:

«.... خوشبختانه در هيچيک از طنزهای شما اهانت به مقدسات ديده نميشود. شما حرفهايتان را عليه خرافات مذهبی و بهره​برداريهای سياسی از مذهب با ظرافت ميزنيد بدون اينکه به احساسات و اعتقادات ما توهینی کرده باشید. من از شما بخاطر این رفتار ممنون هستم ولی از طرف دیگر کامنت دانی وبلاگ شما محلی شده برای توهین به مقدسات و بکارگیری کلمات رکیک در مورد افراد. سوال این است که آیا شما موافق این رویه هستید یا خیر؟ شما در بوجود آوردن این اهانتها مقصرید. آیا از خود پرسیده​اید چرا این افراد که با نامهای جعلی هم مینویسند وبلاگ شما را برای این کار انتخاب کرده​اند؟ چرا در وبلاگ خودشان این چیزها را نمی​نویسند؟ جواب این سوال روشن است. کمی فکر کن. ملا جان! »

توضیح:
عجب جایی گیر کرده​ایم بحضرت عباس!
اولا همه شما میدانید که از نظر من هیچ چیز «مقدس» نیست جز شرافت انسانیت. همواره چه در قالب طنز و چه در نوشته​های جدی با هرچیز که منافی عقل و شعور انسان و حقوق بشر باشد مخالفت کرده​ام ولی هرگز اهل اهانت و توهین نبوده و نیستم (لااقل سعی کرده​ام اینگونه باشد). از زندگی در کانادا این نکته را آموخته​ام که به عقاید دیگران ولو غلط احترام بگذارم. بنابر این برای همیشه و بصورت واضح و روشن اعلام میکنم که اهانت به مقدسات هیچ دین و مسلک و قوم و نژادی در حیطه کاری من نیست. البته نقد و انتقاد هست. ما که لبو نیستیم بی رگ و بی هویت باشیم. بالاخره ما هم علیه برخی افکار مبارزه میکنیم و وبلاگ نویسی​مان هم در همان راستا میدانیم.

مثلا ببينيد! عکسهای مطلب قبلی را گذاشتم تا به عمق جمود و تحجر مذهبی و علل عقب​ماندگی اين ملت کمی فکر کنيم. اين که توهين به مقدسات نبود. بود؟
خب. اما من با نظرات ديگران چکار کنم؟
يا بايد از صبح تا شب بنشينم پای کامپيوتر و نظرات اهانت آميز دیگران را پاک کنم٬
يا بايد اصلا کامنت دونی را ببندم و خيال همه را راحت کنم٬
و يا اینکه نسبت به نظرات ديگران ولو اهانت آمیز حساسیت نشان ندهم.
من با این روش اخیر موافقم.
یعنی بنظر من با بگیر و ببند هیچ کاری درست نمی​شود. باید یاد بگیریم تا در محیط​های باز و آزاد (مانند محیط اینترنت) همدیگر را تحمل کنیم. سعی کنیم جسور باشیم ولی جهالت را با جسارت اشتباه نگیریم. اهانت عين جهالت است.
خلاصه٬ دوستان عزيز! جان مادرتون٬ توی کامنت​دونی ما حرفهای رکيک ننويسيد و به هيچکس هم توهين نکنيد. ببينيد وقت ما صرف چه کارهايی ميشود!

۱۳۸۵/۱۲/۰۳

واقعا که!


(اين ايميل را يکی از دوستان فرستاده. )

یکروز پس ازعاشوراي سال 85 در شهر قدس اتفاق افتاد

مردم ، تصویری که از جای ناودان بر روی دیوار افتاده بود را به شمایل حضرت عباس تشبیه کرده وبرای زیارت آن سر ودست می شکستند

۱۳۸۵/۱۲/۰۱

صبح روز بعد:

بالاخره کاری که نبايد ميشد شد! و اتفاقی که نبايد ميافتاد افتاد!
امريکائی​ها از نیمه شب گذشته تا بامداد امروز با صدها فروند جت​های جنگی مراکز فعاليتهای هسته​ای و نظامی ما را هدف قرار دادند و درب و داغون کردند. دود غليظ از محل​های اصابت موشک​های ليزری و هدايت شونده به آسمان برخاسته٬ آمبولانس​ها با سرعت در حال رفت و آمد هستند٬ نيروهای نظامی و انتظامی محل​های عبور و مرور را بسته​اند و به خبرنگاران اجازه نزديک شدن به آنجا را نمی​دهند.
حالا اظهار نظرهای افراد مختلف را بعد از وقوع حملات امريکا بخوانيد:

مقام معظم رهبری: دشمن بداند که ما مرعوب اين چيزها نمی شويم. ما يک ذره از مواضع خودمان عقب نشينی نخواهيم کرد و تا اين مملکت و آحاد اين ملت عزيز و متدين را به نابودی نکشيم تغييری در مواضع خود نخواهيم داد.

رئيس جمهور محبوب: بزودی خبرهای خوشی را به اطلاع شما ملت سرفراز خواهم رساند. ما به نوک قله پيشرفت رسيده​ايم و حالا بايد به پايين برگرديم.

فرمانده سپاه پاسداران: اين دفعه ما هيچی نگفتيم ولی امريکا اگر جرات دارد يک بار ديگر حمله کند تا چنان جواب دندان شکنی به او بدهیم که درس عبرتی شود برای ديگر قدرتهای استکباري

مجلس شورای اسلامی: طرح دو فوريتی انگشت نگاری عليه امريکائيان تصويب شد.

آقای کروبی: همانگونه که امام راحل فرمودند امريکا هيچ غلطی نميتواند بکند ولی ما مطيع ولايت و رهبری هستيم. اگر ايشان بفرمايد امريکا ميتواند بکند در آنصورت ما مطيع آن اوامر امریکا هستيم

اصلاح​طلبان: همش تقصير اين تحريمی هاست. اگر معين رای آورده بود امريکا جرات نداشت به ما حمله کند.

عده​ای از گوشکوبهای مقيم وبلاگستان: آقاجان! همش تقصير شماهاست که عرصه وبلاگستان را به ابتذال کشانديد. چقدر گفتيم که نيم فاصله را رعايت کنيد و شما گوش نکرديد!

اون پسره پررو وبلاگستان: آی داد! آی بيداد! اين امريکائی​های نامرد بالاخره (با همکاری بچه​های سابق تحکیم و روز آنلاین و گنجی و سازگارا و غیره) کار خودشان را کردند. الان خودم برميگردم ايران تا بجنگم. از آنجائی​که وبلاگ من در ايران فيلتر است لذا يکی از شما برود وزارت اطلاعات و بگويد من ميخواهم به ايران برگردم پول بليط ندارم. زود برای من يک بليط امریکن ارلاين (فرست کلس) بفرستيد. عجله کنيد که مملکت داره از دست ميره. من فورا بايد بيايم آنجا تا با امريکائی​ها بجنگم. ای امریکائی​ها! ای نامردا زورتان به بچه ميرسه؟ حالتان را ميگيرم!. برويد کنار من دارم ميام.

فرمانده نيروی زمينی ارتش: عملیات پاتک ما بزودی شروع خواهد شد. فعلا منتظر نيروی کمکی از تورنتو هستيم. قرار است « زورو » بياید.

۱۳۸۵/۱۱/۲۹

معجون افلاطون​باشی:

ميگم حالا که آشپزباشی رفته اون پشت مشت​های آشپزخانه خوابيده و چند روزی است که خبری ازش نيست٬ بياييد خودمون يک معجونی بسازيم يک وجب روغن روش باشه. بفرماييد ميل کنيد:

دوبله يک فيلم کوتاه کارتونی با لهجه همدانی
قابل توجه همدانی​های عزيز بخصوص عمواروند و پارسا. اگر در ديار غربت دلتان برای لهجه همشهريهايتان تنگ شده اين فيلم را ببينيد.

همسويی جمهوری اسلامی با آزادی
آزادی کجاست؟

اين هم نتيجه برنامه​های ارشادی و فرهنگی جمهوری اسلامی
عمق نفوذ فرهنگ غربی در ام القرای اسلامي


گلوبال ورمینگ یا همان افزایش گرمای جهانی به زبان ساده
اقتصاددانان میگویند مصرف جهانی پارچه و نساجی در آينده کاهش خواهد يافت و شرکتهای توليدی پوشاک ورشکسته خواهند شد. چون نياز مردم به لباس روز به روز کمتر و کمتر خواهد شد

آخر عاقبت فيمنيست بودن
يادش بخير ملانصرالدين. ميگن يک روز ملا همراه زنش و الاغش پياده در جاده​ای حرکت ميکردند. از او پرسيدند: مرد حسابی! چرا پياده ميرويد وقتی الاغ هم داريد؟ ملا جواب داد: همه جورش را امتحان کرديم وهربار همين اعتراض​ها بود.

۱۳۸۵/۱۱/۲۸

قبايل وبلاگی:

همانطور که باستان​شناسان از روی سنگ نوشته​های روی ديواره غارها و آثار باقیمانده بر سفالها و آفتابه و لگن​های مسی پیدا شده از خرابه​ها٬ از نحوه زندگی قبيله​های بدوی آگاهی يافته​اند ممکن است در آينده دور يعنی دو سه هزار سال آينده دانشمندان در مورد ما وبلاگ نويسان چنين قضاوتی داشته باشند:

براساس حفاری​های انجام شده در يکی از روستاهای دورافتاده تعدادی هارد کامپيوتر زنگ زده يافت شد. بعقيده کارشناسان سازمان ميراث فرهنگی قدمت اين کامپيوترها به دو هزار سال شايد هم يه خورده بيشتر ميرسد. کارشناسان اميدوارند با استفاده از اطلاعات موجود در اين کامپيوترهای عهد دقيانوسی نقاط مبهم و گره​های کور عصر وبلاگی را کشف کنند. در همين رابطه يکی از مورخين دانشگاه آزاد آن روستا به خبرنگار ما گفت:
اميدوارم اين کشف آثار عتيقه همه فرضياتی را که در مورد قبيله​های مختلف وبلاگی مطرح شده را روشن کند. به گمان ما در دو هزار سال پيش تمدن بزرگی وجود داشته و قبيله​های مختلفی در آن زمان زندگی ميکردند. بطور خلاصه مهمترين قبيله​های تمدن وبلاگی عبارت بودند از:

- قبيله پن لاگی: اينها وبلاگ نويسانی بودند که از زندگی انفرادی در بيشه​زارهاو بالای درختها خسته شده​بودند و خواستند با گرد هم آمدن زندگی جمعی را تجربه کنند. آنچه که تاريخ نشان ميدهد و فسيل​های بدست آمده از هارد کامپيوترها آنرا تاييد ميکند اين است که اين گروه بعد از تصويب اساسنامه فعاليتهايشان را تعطيل کردند و دوباره هرکس به داخل بيشه زارها و بوته​زارها برگشتند. اطلاع ديگری از اين قبيله در تاريخ ثبت نشده است.

- قبيله بلاگ نيوزی: اينها هم يک قبيله​ای بودند از اقوام و نژادهای مختلف. رئيس اين قبيله مردی بود از تبار لرستان قدیم. در بعضی از کتب تاريخی از او به نيکی ياد ميکنند. ظاهرا يک توله سگی هم داشته که گاهی وبلاگ می​نوشته و با ديگر افراد قبيله مصاحبه ميکرده ولی کم کم حال و حوصله​ ادامه کار را از دست داده. بهرحال قبيله بلاگ نيوزی​ها عمدتا افراد سلحشور و وطن پرستی بودند که لينکهای زيادی را به ديگر وبلاگ نويسان داده​اند.

- قبيله بازاريها- در ميان حفاريهای اخير تعدادی سکه کشف گرديده که متعلق به بعضی از وبلاگ نويسان دوهزار سال پيش است. افراد اين قبيله به امر «داد و ستد» اشتغال داشتند. ابتدا مبادلاتشان بصورت کالا به کالا بود. مثلا يک پوست خرس ميگرفتند و يک لينک ميدادند. لینک دادن یا لینک حذف کردن برای اینها خیلی مهم بوده. خیلی آدمهای خسیس و تنگ نظری بوده​اند. البته اینها در اثر احتکار و کلاهبرداری و کم​فروشی بتدريج کاسبی​شان ظاهرا رونق گرفت و کارشان به جایی رسید تا در قبال عرضه خدمات٬ فقط سکه​های امريکايی و هلندی ميگرفتند . اينها به تمام معنی کاسب​کار بودند. البته نسل اينها هيچوقت در تاريخ منقرض نشده. هميشه بوده و هستند. مطابق هر زمانه رنگ عوض ميکرده​اند.

- قبيله اقدس خانم اينا: حدس و گمان مورخين از ترجمه سنگ نوشته​های وبلاگی مويد اين واقعيت است که خانم​های زيادی در عصر وبلاگ زندگی ميکرده​اند و عمدتا آدمهای فهميده و اهل کمالات بوده​اند ولی شواهد تاريخی وجود يک قبيله از خانمهای ترشيده را تاييد ميکند که با ديگر خانمهای وبلاگ نويس تفاوت زيادی داشتند. اينها الکی به يک موضوعی گير ميدادند و الکی شلوغش ميکردند. بر روی ديواره يکی از غارهای وبلاگی اين جمله به خط ميخی حک شده است:
«اقدس جون! الهی فدات بشم. بافتنی​ات را بردار بيا توی وبلاگ من. من هم سبزی خريده​ام ميخواهم پاک کنم. بيا اينجا بنشينيم يه خورده درد دل کنيم و عليه مرد سالاری حرف بزنيم. اقدس جون! آپ کردم. بيا به من هم سر بزن!»

۱۳۸۵/۱۱/۲۶

نقطه اوج فن​آوری:

الان جوانان ما در رشته پزشکی به نقطه اوج فن​آوری پزشکی رسيده​اند. سلول​های بنيادين را کشف کرده​اند. سلول​های بنيادين ميدونيد چيه؟ يعنی سلول پايه بدن هر فرد! اگه شما آنرا پيدا کنيد توسط آن ميتوانيد تمام اندام آن فرد را بسازيد. چشمش را بسازيد٬ قلب بسازيد٬ کبد بسازيد٬ کليه بسازيد. نصب کنيد! عين اولش کار بکنه!
(از فرمايشات گهربار رئيس جمهور محبوب جناب آقای دکتر! احمدی​نژاد)

*****
طريقه ساخت و نصب اندام​های حساس بدن:

ابتدا يک سلول بنيادين بدن خودتان را با نوک میخ یا سوزن خياطی از اندام مورد نظر جدا کنيد و آنرا به آرامی داخل لوله آزمايش قرار دهيد. کمی الکل طبی و مقداری نمک و فلفل و زردچوبه به آن بيافزاييد و درحاليکه با انگشت شصت دهانه لوله را محکم گرفته​ايد٬ محتوی لوله را بشدت تکان بدهيد تا بخوبی ضد عفونی شود. اين کار را بمدت دو سه دقيقه در دمای ۲۵ درجه سانتيگراد و فشار يک اتمسفرانجام دهيد. اکنون محلول الکل را به آهستگی خالی کنيد. مواظب باشيد سلول بنيادين همراه الکل دور ريخته نشود.
در مرحله بعد بوسیله مقداری آب مقطر سلول بنيادين را خوب غسل بدهيد و سه بار آبکشی نماييد. اگر اين​کار را رو به قبله انجام دهيد بهتر است. اندام شما هميشه در خدمت اسلام و مسلمين فعاليت خواهد کرد.
اکنون سلول را از داخل لوله آزمايش به آرامی خارج کنيد و روی يک جای نرم و لطيفی قرار دهيد . مثلا روی تشک قرار دهيد. حالا خودتان برويد روی آن سلول بنشينيد تا بدينوسيله گرمای بدن شما امکان رشد سلول را فراهم کند. حوصله داشته باشيد و زود از روی سلول بلند نشويد. معمولا ۲۱ شبانه روز طول ميکشد.
زمانی که سلول بنيادين به اندازه کافی رشد کرد و تبديل به اندام مورد نظر شد٬ شما وول خوردن آنرا در قسمت زيرتان احساس ميکنيد. نترسيد و فرار نکنيد. چون اگر فرار کنيد آن اندام مورد نظر دنبال شما خواهد آمد.
بنابر این آنرا با اطمینان برداريد و نصب کنيد تا عين روز اول کار کند. اگر طريقه نصب کردن آنرا بلد نيستيد از يک لوله کش بخواهيد تا آنرا برايتان نصب کند. اصولا نصب آن کاری ندارد مثل نصب آبگرمکن است.
بعد از نصب اگر عیب و ایرادی هم داشت هیچوقت انرا تعمیر نکنید. یک اندام آکبند دیگر بسازید و بجای آن نصب کنید. اگر از کوچکی یا بزرگی بعضی از اندام​های بدنتان ناراحتید٬ دیگر نگران نباشید. آنرا بکنید و دور بیاندازید و یک اندام بزرگتر بجای آن نصب کنید.
به این میگن نقطه اوج فن​آوری در رشته پزشکی.

۱۳۸۵/۱۱/۲۵


خداحافظی:


اکنون که اين کلمات را می​نويسم تمام غصه​های عالم بر دلم نشسته ٬ بغض گلويم را گرفته و دانه​های اشک برگونه​هايم جاری است.
آه ...چه دنيای بی وفايی! وقت خداحافظی فرارسيده. شايد اين آخرين نوشته من باشد. اصلا شايد دارم آخرين نفس​هايم را ميکشم.
افسوس و صد افسوس! که دارم جوان ناکام از دنيا ميروم. هنوز سوژه​های طنز زيادی دارم که برايتان بنويسم ولی حيف که سرنوشت به گونه​ای ديگر رقم ميخورد.
همش تقصير خودم بود. هزار بار خودم را لعنت کرده​ام که: اين چه غلطی بود تو کردی؟ آخه پسر خوب! آبت نبود٬ نانت نبود٬ کانادا آمدنت برای چی بود؟ اصلا مگر کشور قحط بود که تو آمدی کانادا؟ اينجا که جای زندگی آدميزاد نيست. اينجا محل زندگی خرس قطبی و سمور و اينجور چيزاست نه جای تو.
مردم آمده​اند خارج٬ مثلا ما هم آمديم خارج! ارواح عمه​مون. این همه کشورهای خوب و باصفا توی دنیا هست آنوقت ما همه را ول کردیم آمدیم کانادا. اینجا اینقدر برف میاد که آدم زیر برفها خفه میشه.
دوستان عزیز! از ديشب توی تورنتو داره يکريز برف مياد. معلوم هم نيست تا کی ادامه دارد. من فکر ميکنم حالا حالاها داره بیاید. شايد سی چهل متر بباره. شايد هفتاد هشتاد متر. کسی نميداند.
بنابراين اگر تا دو سه روز دیگر ما از زير برفها زنده بيرون آمديم٬ بازهم توی اين وبلاگ مينويسيم و اگر خدای نکرده زبانم لال همان زير مدفون شديم از هم اکنون از همه شما حلاليت می​طلبیم.
جهت اطلاع دوستان بايد عرض کنم تا بحال پنج سانتيمتر برف روی زمين نشسته. خدا خودش رحم کند

۱۳۸۵/۱۱/۲۱


خاطرات زندان- قسمت پايانی:

بعد از گذراندن همه مراحل تفتيش بدنی و بازرسی​های سکسی٬ بطرف سلول انفرادی راهنمايی شدم. از پله​ها بالا رفتم و وارد يک راهرو شدم. سلول من ته راهرو بود . درهای همه سلولها بسته بود و صدايی از داخل آنها بگوش نمیرسید. وقتی به مقابل سلول ۲۰۹ رسيدم کليد را داخل قفل کردم و به آهستگی درب را باز کردم.

وای خدای من! چه می بينم؟ چه سلول بزرگ و مجللی! چه مبلمان و تخت و ميز آرايشی!... به​به چه موکت نرمی!... چه لوستر بزرگی از وسط سقف سلول آويزان کرده​اند... تلويزيون بزرگ صفحه تخت​اش را نگاه کن!...اوووه چه تابلوهای گرانقيمتی روی ديوار نصب کرده​اند!...آقاجان حمام و مستراحش را نگاه کن! به به چقدر تمیز و شیک! آدم دلش ميخواد همینجا توی مستراح زندگی کنه! کولر گازی هم که داره. بابا ایوالله! خیلی کارشون درسته.

رفتم جلو پنجره و پرده​ها را کنار زدم. پنجره را بازکردم . وای چه تراس بزرگ و دنجی! چه منظره دلباز و قشنگی! جای دوستان و رفقا خالی٬ اينجا نيستند ببينند به ما چقدر خوش ميگذرد.

نگاهی توی یخچال انداختم پر بود از میوه​ و انواع نوشیدنی​ها . یک شیشه دوغ آبعلی را برداشتم و توی گیلاس ریختم و روی مبل لم دادم و پايم را روی هم انداختم . چشمهایم را بستم و نفس عميقی کشيدم...به​به چه آرامشی...
باخودم گفتم: خدایا شکرت! بالاخره بما توفیق و سعادتی دادی تا به زندان جمهوری اسلامی بیفتیم . خدایا شکر!
ريموت کنترل تلويزيون را برداشتم و آنرا را روشن کردم. از این کانال به ان کانال... حوصله دیدن فیلم سینمایی را نداشتم ... کم​کم پلکهایم سنگین شد و همانجا بخواب عمیق فرو رفتم.

زمانی بیدار شدم که یک دختر جوانی بالای سرم ایستاده بود و بوسیله بادبزن دستی مرا باد میزد. همینکه مرا دید لبخند ملیحی زد و سلام کرد. فورا از جا برخاستم و با هیجان گفتم: من کجا هستم؟ اينجا کجاست؟
دختر جوان به آرامی گفت: شما در سلول انفرادی زندانی هستی و من هم زندان​بان شما!
نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورم. پلکهایم را بهم زدم تا مطمئن شوم خواب نیستم . بله مرغ سعادت راهش را گم کرده بود یکراست آمده بود بغل ما.
با حالت شرم و خجالت به آن دختر زیباروی گفتم: ببخشید شما که بیشتر شبیه فرشته مهربان توی داستان پینوکیو هستید تا یک زندان​بان. شما خیلی قشنگید.
گفت: نه عزیزم! چشمهایت قشنگه! توی جمهوری اسلامی همه زندان​بانها قشنگ و مهربان هستند. مثل مهماندارهای هواپیمای لوفت​هانزا.
گفتم: ولی بیرون زندان مردم یک چیزای دیگه​ای میگن....

هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای تق​تق درب سلول توجه ​ام را بخود جلب کرد. زندان​بان درب سلول را باز کرد. یک مرد ریشو بدقیافه شکم گنده​ای بود که دمپایی پوشیده بود و پایین پیراهنش را روی شلوارش انداخته بود. توی دستش یک چیزی مثل کابل برق بود شاید هم شیشه نوشابه! مرد گفت: خواستم بپرسم چه موقع فرصت دارید از شما بازجویی کنیم؟
پاسخ دادم: امروز که تازه رسیده​ام و خسته هستم. باید استراحت کنم. اوایل هفته آینده هرموقع وقت کردم٬ خودم به شما اطلاع میدهم. فعلا برو و مزاحم استراحت ما نشو.

فورا از جا برخاستم و درب سلول را بستم و آن تابلو مقوایی که رویش نوشته شده بود« لطفا مزاحم نشوید» را از سمت بیرون روی دستگیره در آویزان کردم.
رو به زندان​بان عزیز کردم و گفتم:
الهی قربونت برم زندان​بان عزیز! تو که ما رو کشتی. من نمیدونم چرا زودتر پایم به زندان نخورده بود؟ اصلا کاش به من حبس ابد بدهند تا برای همیشه اینجا بمانم

۱۳۸۵/۱۱/۲۰

ادامه خاطرات زندان:

يک فرمی گذاشتند جلو ما و خواستند که آنرا پر کنيم. سوالاتی در مورد نام و نام خانوادگی٬ سن٬ محل تولد٬ فرم دماغ٬ سايز کمر و اينجور چيزا. پرسيدم: فرم دماغ را برای چی ميخواهيد؟ گفتند: برای اينکه ما توی زندان متخصص جراحی زيبايی داريم که اگر فرم دماغ شما بدجوری باشد آنرا برایتان مجانی درست میکند. پرسيدم با مشت و لگد؟ گفتند: استغفرالله. اين چه حرفی است که شما ميزنيد. اصلا به قيافه ما ميخوره اهل اين کارها باشيم؟
پرسيدم: يعنی واقعا توی زندان ٬ شما حقوق بشر را رعايت ميکنيد؟
گفتند: بعله! آقارو. کجاش رو ديدی. ما نه تنها حقوق زندانی را رعايت ميکنيم بلکه آخر کار يعنی وقتی زندانی مرخص ميشود همه اضافه​کاری و حق بازنشستگی و از کارافتادگی و بيمه و عيدی و پاداش او را هم حساب ميکنيم و می​ريزيم توی حساب بانکی​اش.
پرسيدم: خب. اگر راست ميگيد سايز کمر را برای چی ميخواهيد؟
گفتند: اين که معلومه و نياز به پرسيدن نداشت. سايز باسن زندانی را برای اين ميگيريم تا برايش کت شلوار سفارش بدهيم. بالاخره اینجا زندانی میهمان ماست. باید وسایل خوشی او را فراهم کنیم.
پرسیدم: یعنی شما مطمئن هستید که اینجا خطری نداره و آدم را شکنجه نمیکنند؟
گفتند: خدا پدرت را بیامرزه. شکنجه مال گوانتانامو و ابوغریب است نه مال زندان جمهوری اسلامی.
پرسیدم: پس خانم زهرا کاظمی توی گوانتاناما کشته شد؟
گفتند: باباجان اينها حرفهای استکبار جهانی است. کدام زندانی؟ کدام زهرا کاظمی؟ اين حرفها چيه؟
گفتم: راستش نمی​دانم چی بگم. بگذريم.
بعد از اينکه فرم مشخصات را پر کردم و پای آنرا امضا کردم به مسئول پذیرش زندان دادم. او هم یک کلید از توی قفسه​ای که بدیوار نصب شده بود برداشت و به من داد و گفت:
اين هم کليد سلول شما. شماره ۲۰۹ طبقه دوم. چون آسانسور خرابه لطفا از پله​ها استفاده کنيد. صبحانه در سلول سرو میشود و نهار و شام در رستوران طبقه همکف. استخر نداریم ولی سالن مشتمال در طبقه زیر زمین است. تلویزیون و ماهواره و اینترنت هم برقرار است.هرچی لازم داشتند زنگ بزنيد الساعه خدمت ميرسيم.
من هم شروع کردم به سفارش کردن:
صبح زود ساعت يازده من را بيدار کنيد بايد ورزش کنم. صبحانه علاوه بر حليم و کله پاچه چای تازه دم و نان سنگک برشته کنجددار و کره و عسل طبيعي فراموش نشود. موقع نهار حتما بايد يک آهنگ ملايم پخش شود. خورشت فسنجان و ته چين مرغ و چلوکباب برگ و زرشک پلو را بيشتر دوست دارم. در مورد مرغ خواستان باشد سينه را دوست دارم نه ران . البته ران هم خوب است ولی سينه را که بخوری ران هم دنبالش مياد.
درمورد مشتمال و ماساژ و اينجور قرتی بازيها٬ حتما يادتان باشد من از اينکه يک مرد مرا مشتمال بدهد بيزارم. حتما برای اینکار يک يا چند تا خانم را بفرستيد. فعلا مورد ديگری را يادم نيست. موقع مرخصی انعام خوبی به شما خواهم داد.


کليد سلول را گرفتم و همراه يک مامور که به قصد راهنمايی دنبال من ميآمد بطرف راهرو زندان براه افتادم. جلو در يک جايی بود که بايد بازرسی بدنی ميشدم. همه لباسها را درآوردم جز شورت ماماندوز گل گلی​ام را. ماموره گفت: اين را هم دربيار! گفتم: آخه نميشه. چون... آخه... حجالت ميکشم....چيز....
ناگهان در يک چشم بهم زدن يکی از مامورها بطرفم هجوم آورد و شورت ماماندوز ما را پايين کشيد.
آقا چشم​تون روز بد نبينه. سرمايه اسلام بيرون افتاد و آبروی مسلمين رفت.

....ادامه دارد

۱۳۸۵/۱۱/۱۸

زندان برما چگونه گذشت؟

ساعت ۶ صبح روز جمعه يکی از روزهای تابستان بود که برای خريدن یکعدد نان سنگک در حاليکه با زيرشلواری و دمپايی از منزل بيرون آمده بودم دستگير شدم. نحوه دستگيری اينطوری بود که ابتدا يک پژو ۴۰۵ مشکی کنار پياده رو توقف کرد و دومرد ريشو بي​سيم بدست از آن پياده شده و بطرفم آمدند. ابتدا سلام و احوالپرسی و روبوسی کردند بعد یکی از انها که ظاهرا فرمانده عملیات بود و درحاليکه از ترس صدايشان ميلرزيد گفت: جناب آقای حسنی! خيلی ببخشيد ٬ خیلی ببخشید٬ شرمنده​ایم بخدا٬اجازه ميدهيد شما را دستگير کنيم و ببريم زندان يک مدتی اونجا آب خنک بخوريد؟
من که عاشق آب خنک خوردن بخصوص در آن هوای گرم تابستان تهران بودم دعوت آنها را قبول کردم و گفتم: اشکالی ندارد با شما ميام ولی يکی از شما بايد برود نانوايی توی صف بايستد و يک نان کنجددار برشته بگيرد و بياورد. چون من صبحانه بدون نان برشته از گلويم پايين نمی​رود. فورا قبول کردند و يکی از آنها رفت نانوايی و بقيه با هم نشستيم توی ماشين پژو. من دیدم صندلی عقب خيلی تنگ است و زانوهايم ميخوره به پشت صندلی راننده٬ فورا گفتم من با پژو ۴۰۵ نمي​آيم. نه از مدلش خوشم مياد و نه از رنگ مشکی آن. برويد يک ماشين اسپرت خوشگل تهيه کنيد.
آنها به التماس افتادند و گفتند: امروز جمعه​ است و همه جا تعطيله. حالا شما لطف کنید و با همين ماشين تشريف بياوريد. اصلا شما بفرمایید جلو بنشينيد و همه ما ميرويم عقب ماشين. گفتم: نچ! نميشه. شما سويچ را بمن بدهيد تا خودم رانندگی کنم. من با اين ماشين ميام و شما با يک تاکسی يا اتوبوس شرکت واحد دنبال من بياييد. بالاخره همين را قبول کردند و آنها يک وانت بار دربست گرفتند و دنبال من راه افتادند.
وقتی رسيدم جلو اوين٬ ديدم آن درب آهنی بزرگ بسته٬ ترمز کردم و چند تا بوق زدم تا درب را بازکنند. يک سربازی جلو آمد و پرسيد: کجا؟
گفتم: میخوام بیایم زندان.
گفت: نميشه. همه سلولها پره. جا نداريم.
گفتم: قبلا رزرو کرديم. هماهنگ شده.
پرسيد: پس همکاران ما چی شدند؟
گفتم: لابد يا توی ترافيک گير کرده​اند و يا شاید هم گم شده​اند. اصلا من که مسئول حفظ و نگهداری همکاران شما نيستم. من يک متهم هستم که هنوز هم تفهيم اتهام نشده​ام.
خلاصه درب زندان را باز کرد و ما با خوبی و خوشی وارد محوطه زندان شديم.
رفتيم قسمت پذيرش. يک آقايی با دمپايی پشت يک ميز آهنی کهنه نشسته بود. سلام و خوش آمد گويی کرد. گفتم: يک سلول با تخت دو نفره برای چند شب ميخواستم. سعی کن سلول بزرگ و تميزی باشه. منظره​اش به سمت دريا باشه بهتره! لااقل بسمت یک استخری٬ حوضی٬ مردابی ٬ جوب خیابانی ٬ چیزی باشد.

.... ادامه​اش را يکروز ديگه مينويسم

۱۳۸۵/۱۱/۱۵

از اين گدا تا اون گدا:
(به نقل از کیهان)

«حسین-د» از اعضای حزب باد و رئيس سابق «کانون نان به نرخ روز خوران ايران» ٬ اخيرا در مقاله ای با عنوان « بودجه نحس» پرده از نقشه​های شوم فعالين سياسی و اپوزيسيون برداشت و عمق سرسپردگی فعالان سیاسی را برملا کرد.
وی که زمانی حزب اللهی دو آتشه و مرید ولایت و رهبری بود ولی در اثر يک سرماخوردگی و مسمومیت دچار اسهال شد و اصلاح طلب گردید. يک روز صبح که از خواب بيدار شد احساس کرد که بايد برانداز شود ولی چند روز بعد پشيمان شد و با هرگونه براندازی حتی از نوع نرم آن مخالفت ورزيد. زمانی مخالف دستیابی به انرژی هسته​ای بود ولی یک روز بعد نظرش عوض شد و اظهار داشت اصلا ما باید بمب داشته باشیم. یک روز کشته مرده امریکا و بخصوص عاشق جان​کری و روی کار امدن دمکراتها بود ولی دو سه روز بعد میگفت اصلا حقوق بشر توی امریکا رعایت نمیشه مرده شور امریکا را ببره.
اين عضو ارشد حزب شارلاتانيسم با وساطت چند نفر توانست در نشريه اينترنتی «روزآنلاين» کار گير بياورد و کمی به اوضاع درهم برهمش سروسامانی بدهد ولی در يک روز جمعه که کسی آنجا نبود از فرصت استفاده کرد و دخل آنجا را خالی کرد و جيم شد.
سپس با بکارگرفتن مخ عين​الله به هلند رفت تا در راديو زمانه استخدام شود ولی بدليل اینکه رادیو زمانه میخواهد هم از آخور بخورد و هم از توبره او را فورا دک کردند.

ازآنجایی که وی اصولا با کارکردن و کسب درآمد از طریق صحیح آن میانه خوبی ندارد٬ از مدتی قبل شروع کرد به ارسال سيگنال به سربازان گمنام ما تا شايد مورد توجه آنها قرار گيرد و سرباز گمنام شود.
این عنصر امنیتی و اطلاعاتی که به اندازه یک بزمچه هم سواد ندارد علیه زندانی سابق سیاسی بنام «اکبر- گ» و بچه​های دفتر تحکیم ٬رامين جهانبگلو معروف به «ر-ج» و همچنین فعالین حقوق زنان و حتی کشته شدن اکبر محمدی در زندان یک زرزرهایی کرد که مورد توجه و رضایتمندی سربازان گمنام ما قرار گرفت و بلافاصله اولین چک حقوقی​اش را بحسابش خواباندند.

دقیقا زمانی که سه تن فعالین حقوق زنان در بازداشت بودند فورا برای بازجوها خوراک اطلاعاتی تهیه میکرد و نوشت: این خانمها فریب سازمانهای برانداز را خوردند!

و اینگونه بود که ایشان پدر وبلاگ فارسی را درآورد!


۱۳۸۵/۱۱/۱۴

جان مادرتان غنی​سازی را متوقف نکنيد!

( اخيرا در محافل سياسی شايع شده که بدنبال تهديدهای جهانی٬ مقامات جمهوری اسلامی ميخواهند غنی​سازی را متوقف کنند تا آبها از آسياب بخوابد و اوضاع به حالت عادی برگردد.)

آخه این چه کار غلطی است که شما میخواهید بکنید؟ غنی سازی از نان شب هم واجب​تر است. چرا میخواهید آنرا متوقف کنید؟ انرژی هسته​ای حق مسلم ماست. اصلا ارث پدرمان است. باید حقمان را بدهند. همانطور که رئیس جمهور محبوب​مان فرمودند پیشرفت کشور بدون دستیابی به بمب اتم محال است. شما یک نگاهی به کشورهای پیشرفته بکنید. همه​شان بمب اتم دارند. حتی کشورهای فقیر و بیچاره هم با قرض و قوله رفته​اند و بمب و کلاهک اتمی خریده​اند. مثلا همین همسایه دیوار به دیوار خودمان (پاکستان) را ببینید. رفته چند تا بمب خریده گذاشته توی حیاط خونه​اش و هی به ما پز میده. آخه تا کی توی در و همسایه خجالت نداشتن بمب اتم را بکشیم؟
آقاجان! سعادت و خوشبختی این مملکت فقط یک راه دارد و آنهم در دستیابی به انرژی هسته​ای است. تا کی میخواهیم از انرژی​های فسیلی و چراغ علاالدین و کپسول گاز و کرسی و منقل استفاده کنیم؟ ما میخواهیم آبگوشت​مان را توی راکتور اتمی بپزیم . چه عیبی دارد؟
من از مسئولین محترم جمهوری اسلامی استدعا دارم گوش به حرف این و آن ندهند و غنی​سازی را متوقف نکنند. محکم بایستند و یک قدم هم عقب نشینی نکنند.
والله بحضرت عباس ما کار و زندگی داریم. حوصله نداریم با توقف غنی سازی٬ اوضاع دوباره به حالت قبل برگردد و دوباره موش و گربه بازی​ها ادامه یابد و عمر حکومت طولانی​تر شود.

۱۳۸۵/۱۱/۱۲

نهضت ادامه دارد:

نظر به استقبال وسيع همه سازمانهای جهانی و همچنین اقشار مختلف مردم از کابينه وبلاگی٬ بدينوسيله رئوس برنامه​های دولت انتقالی را اعلام ميداريم:

۱- تامين گوجه فرنگی از طريق زمين و هوا و دريا. آنقدر بايد گوجه بريزيم زير دست و پای مردم که توی جوب خيابانها رب گوجه جاری شود. اصولا حکومتی که نتواند مایحتاج ابتدایی مردم را تامین کند بدرد لای جرز دیوار میخورد. همین ابتدای کار باید این کمبودها حل شود.

۲- آشتی ملی و بين المللی- با همه کشورهای دنيا اعلام دوستی ميکنيم حتی با امريکای جنایتکار و اسرائيل غاصب. آقاجان! ما اصلا قصد صدور انقلاب را نداریم و در مسائل کشورهای لبنان و فلسطين و عراق و غيره دخالت نميکنيم. اصلا بما چه مربوط که آنها چه غلطی ميخواهند بکنند. ما خيلی هنر کنيم همين کشور خودمان را آباد کنيم.

۳- جدايی دين از حکومت. هرکس آزاد است هر دين و مرامی داشته باشد. عيسی به دين خود٬ موسی هم به دين خود. هيچکس حق توهين به عقايد ديگری را ندارد. نه بی​حجاب را دستگير ميکنيم و نه چادری​ها را تحقير. هرکس آزاد است هرجور دلش ميخواهد لباس بپوشد و زندگی کند.

۴- حکومت آينده بايد «جمهوری» باشد نه يک کلمه کم و نه يک کلمه زياد! . ديگه نه شاه ميخواهيم نه رهبر نه ولی فقيه و نه شورای نگهبان و اينجور آقابالاسرها. يک مجلس و يک دولت کافی است. بقیه هرٌی. بسلامت!

۵- اجباری کردن وازکتومی مردان. بايد هرمردی را که توی خيابان ديديم دستگير کنيم و بخوابانيم روی آسفالت و همانجا وازکتومی​اش کنيم. آخه چه خبره اينهمه جمعيت؟ کم​کم تهران داره ميشه دهلی نو. بايد جمعيت ايران را به نصف برسانيم تا نانوايی​ها يه خورده خلوت شوند و مشکل ترافيک و آلودگی از بين برود.

۶- ممنوع کردن سخنرانی در سراسر کشور. خفه شديم از بس سخنرانی و شعار شنيديم. از اين به بعد کسی حق ندارد سخنرانی کند . در مواقع لزوم حرف​ها را باید روی يک تکه کاغذ نوشت و به مردم نشان داد و يا اينکه هرکس توی وبلاگش بنویسد. به امید روزی که هر ایرانی یک وبلاگ داشته باشد.

۷- اینجانب در دولت بعدی هیچگونه نقشی نخواهم داشت. میخواهم همچنان اپوزیسیون باقی بمانم و از دولت آینده انتقاد کنم و طنز بنويسم. ضمن اينکه ميترسم بيايم ايران مرا هم بخوابانند و وازکتومی کنند.

چنان کشوری بسازیم که مردم کشورهای پیشرفته دنیا برای پناهنده شدن به ايران جلو سفارتخانه​های ما صف بکشند. باور نميکنيد؟

راه اندازی سایت مشروطه

برای خواندن مطلبی درباره دروغگویی روحانیون از وبسایت مشروطه دیدن فرمایید. لینک اینجا