۱۳۸۷/۰۷/۰۹



پیام گالیله بمناسبت عید سعید فطر:

اینجانب مرحوم معفورِ گالیله٬ که الهی نور به قبرم بباره٬ این عید سعید فطر را تبریک و تهنیت عرض میکنم ولی یک گلایه‌ای از شما دارم و آن اینکه این چه الم شنگه‌ای است که هرساله شما بر سر اعلام روز عید فطر به پا میکنید؟
شما با این کارتان٬ تمام زحمات اینجانب مبنی بر ثبوت حرکت سیارات در منظومه شمسی را به گند می‌کشید. من واقعا از شما گله دارم. آخر این چه وضعی است که شما درست کرده‌اید؟ عده‌ای از شما روز سه شنبه را عید میگیرید و عده دیگر روز چهارشنبه را. مگر می‌شود در افغانستان و آذربایجان و ترکمنستان و عربستان و کویت و بحرین روز سه‌شنبه اول ماه باشد و یک روز بعد در سرزمین همجوار انها یعنی ایران اسلامی٬ روز اول ماه قمری باشد؟
آخه عقل هم برای آدم خوب چیزیه. مگر افغانستان و ایران بر روی یک سیاره واقع نشده‌اند؟ مگر قمر یا همان ماه که به دور کره زمین میچرخد از روی افغانستان و ایران بطور همزمان عبور نمیکند؟ پس چرا باید روز اول ماه در این دو کشور همسایه متفاوت باشد؟
اصلا این مرزهای موجود بین ایران و افغانستان و دیگر کشورها٬ علايم قراردادی هستند که در طول تاریخ توسط حکومتها ایجاد شده‌اند تا اوضاع شیر تو شیر نشود وخودشان ماهیت ذاتی ندارند. زمانی ممکن است مرزهای بین دو کشور طبق قراردادی فی مابین جلو یا عقب برود. آیا با تغییر مرزهای قراردادی بین دو کشور همسایه٬ تغییری در حلول ماه اتفاق می‌افتد؟

مثلا ببینید بسیاری از شهرها و مناطقی که فعلا جزو کشورهای همسایه ایران واقع شده در زمانی کمتر از یکی و دو قرن پیش جزو کشور ایران بودند که حالا نیستند. خیلی از این شهرها در دوران فتحعلی شاه قاجار از ایران جدا شدند. یعنی فتحعلی شاه بجای اینکه به فکر مملکت داری و اوضاع کشور باشد از صبح تا شب توی حرمسرای خود مشغول لنگ و پاچه هوا کردن عیالات مربوطه بود و نتیجه‌اش آن شد که این مناطق از ایران جدا شد.
سوال من این است که اگر فتحعلی شاه قاجار کمتر به فکر لنگ و پاچه خانم‌ها می بود و از مرزهای ایران بخوبی حفاظت میکرد٬ آیا باز هم امروز مردم هرات ونخجوان و غیره روز سه‌شنبه را عید فطر میگرفتند یا روز چهارشنبه؟؟

پس می بینید توی کله آخوندهای شما یک ذره عقل وجود ندارد و الا موضوع به این سادگی و روشنی را می‌فهمیدند. امروزه به برکت اکتشافات من٬ تکنولوژی و علم نجوم آنقدر پیشرفت کرده که زمان کسوف و خسوف صد سال بعد را میتوان دقیقا محاسبه کرد و آنوقت شما هرسال برای اعلام عید فطر که همان مبدا زمانی چرخش ماه به دور کره زمین است قشقرق بپا میکنید و برای مردمی که در کویت زندگی میکنند یک روز و برای مردمی که در آبادان زندگی میکنند روزی متفاوت مبنای چرخش ماه به دور کره زمین اعلام میکنید.
خلاصه اینکه باباجان جمع‌اش کنید این بساط رو.

۱۳۸۷/۰۷/۰۷

نحوه اداره نانوایی در جمهوری اسلامی:

فرض کنید روزی قرار شود جهت سنجش میزان قابلیت و توانایی مدیریت مسولین مملکت٬ بیایند دو تا نانوایی سنگکی را بدهند به دو جناح سیاسی و ببینند کدام‌یک از آنها عرضه اداره یک نانوایی معمولی را دارند و آنوقت اداره یک کشور هفتاد میلیونی را به آنها بسپارند.

نانوایی سنگکی تحت مدیریت جناح اقتدارگرا:
این نانوایی یک خمیرگیر مادام العمر دارد بنام سید‌ علی. یک آدم مغرور و یک دنده و خودرای. موقع درست کردن خمیر اصلا اصول بهداشتی را رعایت نمیکند. از توالت که بیرون می‌آید دستش را با آب و صابون نمی‌شوید. با همان دستهای آلوده می‌رود خمیر درست میکند. کسی جرات نمیکند به او اعتراض کند. یک بار یکی از مشتریها به او اعتراض کرده بود که مرد حسابی چرا توی طغار خمیر٬ اخ تف میکنی؟
به محض اینکه این حرف از گلوی آن مشتری بینوا بیرون آمد ناگهان شاطر و خمیرگیر و پادوهای نانوایی وعده‌ای از مشتریهای کج اندیش ریختند سر اون بدبخت بیچاره. اینقدر او را زدند که حرفش را پس گرفت. الان میگه: نان بدون اخ تف مقام رهبری را نمیشه خورد. باید حتما اخ تف ایشان تویش باشد.

این نانوایی همه چیزش دروغی و جعلی است. مثلا با فتوشاپ یک کاغذی را درست کرده‌اند به نام جواز کسب مغازه و آن را زده‌اند روی دیوار.
این نانوایی ساعات کار مشخصی ندارد. هر وقت دلشان بخواهد کار میکنند و هر وقت دلشان بخواهد آنرا می بندند. هر روز بهانه‌ای دارند.
یکروز می‌بینی نانوایی را تعطیل کرده‌اند و همه شان نشسته‌اند جلوی مغازه سیگار میکشند. به مشتریها میگویند: امروز پخت نداریم.
چرا؟ چون آرد نداریم. سهمیه آردمان را فرستادیم برای برادران وخواهران فلسطینی.

یکروز باز پخت نمیکنند و به مردم میگن برق نیست. امسال خشکسالی شده برق نداریم. باید برق هسته‌ای داشته باشیم تا نانوایی پخت کند.

خلاصه هرروز یک چیزی را بهانه میکنند. یکروز را بخاطر وفات فلان امام و روز دیگر را بخاطر تولد امام بعدی و همینطور...

تازه اون روزهایی هم که میخواهند خیر سرشان پخت کنند٬ خون به جیگر مشتری‌ها میکنند. مثلا میگن صف آقایون با صف خانمها باید جدا باشه. خانمها نباید خوشگل باشند. اصلا یک تابلویی انجا نصب کرده‌اند که رویش نوشته: از دادن نان به خانمهای بد حجاب معذوریم.
صف را به دو قسمت تقسیم کرده‌اند: خودی و غیرخودی.
زرت زرت٬ هرچی آدم ریشوی زهوار دررفته هست یکی یکی میان نانوایی و یکراست میرن کنار شاطر. یک خوش و بشی با شاطر میکنند و یک چیزهایی درگوشی بهم میگن و میخندند. شاطر چند تا نان سفارشی برای آنها کنار میگذارد. جیک مردم درنمی‌آید.

این نانوایی یک شاگردی دارد به نام محمود. اعجوبه‌ای است. تنها دلخوشی مشتریها خندیدن به حرکات و رفتار این شاگرد نانوایی است. محمود میگه امام زمان این نانوایی را اداره میکنه.

نانوایی سنگکی تحت مدیریت اصلاح‌طلبان:
تجربه نشان داده این گروه٬ همین که مدیریت نانوایی را بعهده میگیرند٬ درب نانوایی را می‌بندند و خودشان هم میروند توی نانوایی جناح اقتدارگرا.

۱۳۸۷/۰۷/۰۴

نسخه اصلی مصاحبه لری کینگ با پرزیدنت احمدی‌نژاد:

بدلیل سانسور شدید حاکم بر رسانه‌های امریکا٬ نسخه اصلی این مصاحبه را در اینجا میخوانید:

لری کینگ: مستر پرزیدنت! سال گذشته شما گفتید در ایران ما همنجسگرا نداریم. دلیل این حرف شما چه بود؟

احمدی‌نژاد- نه من نگفتم. اصلا چنین چیزی از دهن من بیرون نیامد. اینها همه دروغهای صهیونیست‌هاست. ما توی ایران یه عالمه همجنس باز داریم. خوبش هم داریم. اصلا همه مردم ما از دم این‌کاره‌اند.

لری کینگ: شما گفتید که اسرائیل باید از روی نقشه جهان حذف شود. آیا این حرف درست است؟

احمدی‌نژاد- کی؟ من گفتم؟ خدا پدرت رو بیامرزه. اصلا به من میاد این حرف رو زده باشم؟ من از خود شما می پرسم اصلا باورت میشه من از این حرفها بزنم؟

لری کینگ: والله چه عرض کنم. لابد من اشتباهی شنیدم. خب از قرار معلوم شما میخواستید بروید بعضی از ایالتهای امریکا را دیدن کنید ولی به شما ویزا ندادند. کجای امریکا را میخواستید ببینید و هدف شما از این دیدارها چه بود؟

احمدی نژاد: دلم میخواست یکسری می رفتم لوس آنجلس. اونجا خواننده های زیادی داریم. دلم واسه شون تنگ شده.
بعد دلم میخواست یکسری بروم والت دیزنی مرقد مطهر میکی موس. میخواستم زیارتی کنم و فاتحه ای سر قبر اون مرحوم بخوانم. بزرگان زیادی اونا دفن اند. مرحوم گوریل انگوری- مرحوم پلنگ صورتی- شادروان مورچه خوار و بقیه بزرگان
بعد از اونجا میخواستم یکسری بروم لاس وگاس. شنیده ام مردم اونجا تشنه شنیدن حرفهای ما هستند. شب تا صبح تاس می اندازند که آیا شانس این را خواهند داشت که ما را ملاقات کنند یا خیر.
آخر کار هم یکسر میخواستم بروم سانفرانسیسکو. بالاخره ما هم آدممیم و این چیزها غریزی است.

لری کینگ: مستر پرزیدنت! شما هربار که به نیویورک تشریف می‌اورید با رسانه‌های امریکایی مصاحبه میکنید و آزادانه از سیاستهای حکومت امریکا انتقاد میکنید. آیا شما به یک مقام امریکایی هم اجازه میدهید بیاید ایران و از طریق صدا و سیما از حکومت شما انتقاد کند؟
احمدی نژاد: بع. آقارو! این چه حرفی است که شما میزنید. معلومه که اجازه میدهیم. الان صدا و سیمای ما کاملا در اختیار مخالفین ماست و اصلا به خود ما فرصت نمیدهند دو کلام حرف بزنیم. آقاجان! کجای کارید؟ توی ایران آزادی مطلق هست.

لری کینگ: مستر پرزیدنت! من اصلا از کار شما سر در نمی آورم. با وجود افزایش درامدهای نفتی چرا یه خورده به وضع مردم نمی رسید و تورم را پایین نمی آورید؟

احمدی نژاد: شما توی این سوالتان سه تا توهین بزرگ به ملت ایران کردید و باید عذرخواهی کنید. اولا ما توی ایران اصلا تورم نداریم. همه چیز فت و فراوانه. خیلی هم ارزانه. اصلا یکی از مشکلات ما در دولت این است که چطوری تولید کنندگان و صاحبان مشاغل را مجبور کنیم اینقدر قیمت کالاهای خودشان را پایین نیاورند.
دوما شما گفتید ما به وضع مردم نمیرسیم که این یک دروغ بزرگی است. من از شما می پرسم اصلا شما باورت میشه ما به وضع همه مردم دنیا می رسیم آنوقت به مردم خودمان نمی رسیم؟ اصلا شما این رو باور میکنید؟ شما وجدان خودتان را قاضی کنید اصلا به ما میاد که اینکاره باشیم؟

لری کینگ: من خیلی معذرت میخوام که چنین اهانتی را کردم. اصلا این سوال را ندیده بگیرید. بجای آن به این سوال پاسخ بدهید که آیا حاضرید با خانم سارا پلین که معاون یکی از کاندیدهای ریاست جمهوری امریکاست ملاقات کنید؟
احمدی نزاد: شما مطمئنی که او خودش حاضره؟
لری کینگ: راضی اش میکنیم. نگران او نباش. شما حاضرید؟؟
احمدی نژاد: آقاجان. کور از خدا چی میخواد؟ دو تا چشم بینا. معلومه دلم میخواد... البته بشرطی که فقط پشت درهای بسته باشه ها؟


۱۳۸۷/۰۷/۰۳

«دشمنی با اسرائیل» را چه کسی در مغز ما فرو کرد؟

مدتی است دارم به این موضوع فکر میکنم که چرا ما با اسرائیل دشمن هستیم و اصلا سنخیت ما با مشکلات فیمابین اعراب و اسرائیل چیست؟ آیا ما عرب هستیم؟ فلسطینی هستیم؟ پسر خاله فلسطینی داریم؟ دختر عمه‌مان لبنانی است؟ با اسرائیل همسایه هستیم؟ قبلا سابقه درگیری و دعوا داشتیم؟
آخه ما این وسط چکاره‌ایم که باید هزینه دشمنی با اسرائیل و طرفداری از مردم فلسطین را بدهیم؟
میخواهید بدانید دشمنی با اسرائیل را چه کسانی وارد مغز ما ایرانی‌ها کردند؟
کمونیستها و گروههای چپ.
باور کنید جدی دارم میگم.
قبل از انقلاب٬ گروههای سیاسی مهم عبارت بودند از: جبهه ملی٬ حزب توده٬ چریکهای فدایی خلق و بالاخره سازمان مجاهدین.
همه این گروهها علیه نظام شاهنشاهی و استبدادی فعالیت میکردند. حزب توده که دم‌شان به اتحاد شوروی بند بود و بیشتر توی کار جاسوسی بودند و در طول تاریخ همیشه علیه منافع ملی قدم برداشتند. در هرجا که شوروی منافعی داشت٬ توده‌ای ها هم بودند و با شوروی علیه امپریالیسم و کاپیتالیسم همصدایی میکردند.
چریکهای فدایی و مجاهدین خلق عمدتا دانشجویان دانشگاههای داخل و یا خارج کشور بودند که عمیقا معتقد به جنگ مسلحانه بودند و از طریق دانشجویان فلسطینی جذب سازمان آزادیبخش فلسطین به رهبری یاسر عرفات شدند. تعداد زیادی از چریکهای فدایی خلق و اعضای اصلی سازمان مجاهدین به اردوگاههای فلسطینی‌ها رفتند تا در آنجا آموزش نظامی و جنگهای چریکی ببینند.
کم کم عرفات شد یار و یاور چریکهای کمونیست ایرانی علیه نظام سلطنتی ایران که از هم پیمانان امریکا در منطقه بود. کشورهای سوریه و عراق و لیبی و چند کشور عربی دیگر هم سوسیالیستی بودند و هم پیمان شوروی.

وقتی چریکهای ایرانی از فلسطین برمی‌گشتند با خود نفرت از اسرائیل و صهیونیسم را با خود به ارمغان می‌آوردند. عکس و تصویر قهرمانان و حتی طرز لباس پوشیدن انها الگو گرفته از مبارزان فلسطینی بود.
زمانی که بچه بودم٬ چقدر جزوه‌های خاطرات و مبارزات قهرمانان این سازمانها را که علیه اسرائیل جنگیده بودند را میخواندم و ناخودآگاه دشمنی با نظام دیکتاتوری شاه به همراه سس دشمنی با اسرائیل به مغز کوچک ما خورانده میشد.

قبل از شکل گیری انقلاب٬ آقای خمینی در عراق بصورت تبعیدی زندگی میکرد. حکومت عربی و بعثی عراق از هم پیمانان شوروی و از حامیان اصلی فلسطینی‌ها بود که رابطه خوبی با حکومت شاه (ایران) نداشت. تبلیغات و رسانه‌های کشورهای عربی علیه حکومت ایران بود و مرتبا شاه ایران را بخاطر دوستی با اسرائیل سرزنش میکردند. آقای خمینی هم از این وضعیت استفاده میکرد و در سخنرانی‌هایش شاه را به همدستی با یهودیان علیه مسلمانان متهم میکرد.
در جریان انقلاب٬ انقلابیون برای اینکه مردم را علیه دیکتاتوری شاه تهییج کنند میگفتند شاه نفت مملکت را به یهودیان میدهد تا آنها را علیه فلسطینی‌ها تقویت کند. هرروز با یک هواژیمای اختصاصی خون جوانان ایرانی را برای زخمی شدگان اسرائیلی میفرستند و از این جور مزخرفات که تبعا ما هم باور میکردیم.

انقلاب که پیروز شد٬ یاسر عرفات اولین کسی بود که برای شادباش پیروزی انقلاب به ایران آمد و خلاصه ما با فلسطینی ها پسر خاله دختر خاله شدیم. (البته همین آقای عرفات چند سال بعد بدلیل برسمیت شناختن اسرائیل و مذاکره با نخست وزیر آن مورد غضب آقای خمینی قرار گرفت و تا آخر عمر رابطه آنها خراب بود)

هرروز که میگذشت توی تلویزیون شاهد تحولات خاورمیانه و جنایات صهیونیستها بودیم. صحنه‌های دلخراش از مردم لبنان و فلسطین خوراک روزانه تلویزیون بود که به مغز ما تزریق میشد. کم کم ما شدیم دشمن شماره یک اسرائیل بدون اینکه خودمان بخواهیم.
الان توی کتابهای درسی بچه های دبستان مطالبی گنجانده اند تا از همان ابتدا ذهن یک بچه کلاس دوم ابتدایی را نسبت به این مسئله پر کنند.
واقعا خنده دار است که ما خودمان چقدر خون دل میخوردیم برای آوارگان فلسطینی در صورتیکه خودمان ملتی آواره و دربدر شده ایم


۱۳۸۷/۰۶/۳۱

در معیت آقای دکتر

( روزنوشت‌های یکی از همراهان رئیس جمهور در سفر به نیویورک)

امروز از مسجد که برمیگشتم خانه توی راه حاجی را دیدم. گفت کجایی پسر؟ در به در دنبالت میگردیم.
پرسیدم : حاجی جون مگه چی شده؟ باز عملیات داریم؟
گفت: زود بپر ترک موتور بشین . توی راه همه چیز را واست تعریف میکنم.
فوری نشستم عقب حاجی و یکراست رفتیم پایگاه.
توی راه حاجی گفت قراره که همراه دکتر برویم نیویورک.
گفتم: یا حسین شهید!
حاجی کلی حرف زد از حساسیت این عملیات که ممکن است دشمنان اسلام بخواهند آقای دکتر را شهید کنند و از این حرفا.
حاجی خیلی سفارش کرد که باید نقشه دشمن را خنثی کنیم و دل امام زمان را شاد.
گفتم: آخه حاجی! من که تا حالا خارج پارج نرفتم. زبان خارجی بلد نیستم. از همه مهمتر میگن زنها توی خارج بدحجابند. من که نمی‌توانم یک زن بدحجاب ببینم. یا خونم به جوش میاد یا شلوارم رو خراب میکنم. اینو چیکار کنیم؟
حاجی گفت: غضه این چیزا رو نخور. اسلام برای همه چیز دستور داره. اونجا همه چی جوره. نگران نباش. در مورد زبان خارجی پارجی هم اولن آقای احمدی نژاد خودش دکتره و دکترها همه انگلیسی رو مثل بلبل حرف میزنن. دویما ما همان فارسی هم که حرف بزنیم خارجی ها میفهمند. بخاطر همینه که از همه خبرهای توی مملکت ما باخبرن.

وقتی رسیدیم پایگاه بسیج٬ دیدم همه برادرها جمع‌اند. حاج اصغر آرپی جی زن و سید اسمایل تدارکاتچی هم آماده سفر شده بودند.سربند سرخی را به پیشانی خود بسته بودند که روی آن نوشته بود: همرهان عشقیم تا شهادت!
مقداری تسبیح و چند تا قالیچه و زعفران و پسته هم بسته بندی کرده بودند تا بیاورند توی نیویورک به خارجی ها بفروشند و با پولش لوازم آرایش سوغاتی بخرند .

از حاجی پرسیدم اینها هم میان؟
گفت: گروهان سیدالشهدا همه از دم ویزا گرفته‌اند. به امریکایی‌ها گفتیم که شما دیپلمات هستید.
گفتم حاجی لااقل بگذارید بروم خانه و لباس و وسایلم را جمع کنم. گفت لازم نیست. توی پایگاه به همه لباس تقسیم میکنیم.

توی پایگاه قیامت کبری بود. یاد زمان دفاع مقدس و اعزام به جبهه افتادم. اشک در چشمانم جمع شد. برادرها همه خوشحال بودند و آماده شهادت. نوای خواندن حاج صادق آهنگران از بلند گوی پایگاه در حال پخش بود:
سوی دیار عاشقان
سوی دیار عاشقان
به امریکا میرویم
به امریکا میرویم
...
توی صف ایستادم تا توشه سفر بگیرم. یک جفت دمپایی٬ یک عدد یغلبی٬ یک قاشق ٬ یک جفت پوتین سربازی٬ یکدست کت شلوار که شلوارش دو شماره به من بزرگ بود و کت‌اش یک شماره کوچک٬ یک عدد پتو٬ کتاب دعا٬ یک کلمن آب یخ٬ یک عدد خودکار و یک دفتر چهل برگ برای نوشتن وصیتنامه و خاطرات.

بعد از گرفتن وسایل٬ برنامه مداحی و سینه زنی داشتیم و حسابی حال کردیم. انشالله امشب همراه آقای دکتر داریم میرویم نیویورک حساب اون امریکایی‌های جنایتکار را برسیم.
خدا کند نماینده‌های خوبی برای این نظام و رهبری باشیم و با دست پر برگردیم و امام زمان از ما راضی باشد.
التماس دعا
راستی یادم رفت به حاجی بگم همراه کاروان چند تا آفتابه بیاورد. من که از حالا عزا گرفته ام روی توالتهای فرنگی چطوری طهارت بگیرم. خدایا خودت کمک کن.

۱۳۸۷/۰۶/۳۰

معمای فلان خر:

یادمه بچه که بودم الاغ سواری را خیلی دوست داشتم ولی هیچوقت این آرزوی من محقق نشد. دلم میخواست ببینم الاغ سواری چه مزه‌ای دارد. این بود که میخواستم وقتی بزرگ شدم یک الاغ خوشگل بخرم و هرروز الاغ سواری کنم.
یک باغی داشتیم اطراف دماوند. همیشه تابستان که میشد پدرم ما را به آنجا میبرد و علی رغم مخالفت مادرم و بچه‌ها٬ تابستان را در آنجا میگذراندیم. زندگی در آن باغ برای ما بچه‌ها حکم بازداشتگاه را داشت. هنوز هم که فیلمهای جنگ جهانی و بازداشتگاه گشتاپو را می‌بینم بی اختیار یاد آن ایام و زندگی در باغ با آن دیوارهای بلند و محدودیتهای وضع شده توسط پدرم می‌افتم.

از جمله محدودیتهای وضع شده٬ عدم اجازه خروج از باغ و صحبت با همسایه‌ها و غریبه‌ها و اهالی روستای همجوار بود. هروقت چیزی لازم داشتیم پدرم خودش سوار جیب‌اش میشد و میرفت از تنها بقالی آن روستا خرید میکرد و برمیگشت. گاهی هم مرا همراه خود میبرد ولی من حق نداشتیم تا برگشتن او از ماشین پیاده شوم.
ترس پدرم از این بود که مبادا از دیگران حرف بی‌تربیتی یاد بگیریم و اخلاقم فاسد شود.

خلاصه٬ یکروز همینکه توی ماشین نشسته بودم تا پدرم از مغازه بقالی برگردد چشمم به چند تا الاغ افتاد که زیر درختی مقابل بقالی ایستاده بودند و استراحت میکردند.
خوب که با دقت نگاه کردم متوجه شدم همه الاغها چهارتا پا دارند ولی یگی از الاغها پنج تا. خیلی تعجب کرده بودم. دلم میخواست زودتر جواب این معما را پیدا کنم.
خلاصه توی همین فکرها و کلنجارهای ذهنی بودم که پدرم از بقالی با یک دبه ماست بیرون آمد. فورا از پنجره ماشین سرم را بیرون کردم و با صدای بلند پرسیدم:
بابا! بابا! اون چیز درازه چیه زیر شکم اون الاغه؟
آقا ما بودیم این رو گفتیم؟
یک دفعه دیدم قهقه همه بچه‌های دهاتی که همان اطراف بودند به هوا بلند شد. پدرم از خجالت سرخ و کبود شده بود و با لب و لوچه‌اش اشاره میکرد که چیزی نگویم.
فوری سوار ماشین شد و در حالی که نگاه غضب آلودی بمن میکرد ماشین را روشن کرد و با سرعت از آنجا دور شدیم.
توی راه دوباره ولی این بار با حالت تردید و واهمه پرسیدم که اون چیزه چی بود؟
بابام گفت: صد دفعه نگفتم حرفهای بی‌تربیت نزن؟ دیگه نبینم از این سوال‌ها کردی؟

بالاخره مدتها فلان خر معمای ذهنی ما بود تا اینکه بزرگ شدیم و معلوم نشد چگونه جواب آنرا کشف کردم و چگونه فضای ذهن تاریک ما را روشن گردید.

در یک جامعه بسته مثل ایران٬ درک خیلی از واقعیتها حکم معما را دارد که هیچکس نمیخواهد بدان پاسخی دهد . مسولین جامعه هم تنها کاری که میکنند این است که موضوع را مختومه اعلام کنند و یک سرپوش روی ذهن جامعه بگذارند.

۱۳۸۷/۰۶/۲۸

ما خواستار برکناری٬ محاکمه و اعدام سفیر کانادا در تهران هستیم:

همانطور که احتمالا در خبرها خوانده‌اید اخیرا سفارت کانادا در تهران که وابسته به یکی از کشورهای غربی است به مامان عزیز اینجانب ویزا نداد تا یکی دو ماه بیاید اینجا بچه‌اش را ببیند و برگردد و همین امر باعث خشم انقلابی ما گردید و کم مانده که حکم جهاد علیه آن سفیر وابسته به عوامل خارجی و استکبار جهانی بدهیم.
بعضی از دوستان همیشه در صحنه پتیشنی درست کرده‌اند تا با زبان خوش از دولت کانادا بخواهند گوش اون مردک در سفارت‌شان در تهران را بپیچاند و او را سر جای خود بنشاند.
قرار نیست ما اینجا مالیات بدهیم ولی نتوانیم ننه و عمه خودمان را دعوت کنیم یکی دو ماه مهمان ما باشند.
دولت محافظه‌کار کانادا باید حساب حکومت را از مردم ایران جدا کند و این مسخره بازیها را کنار بگذارد و الا در انتخابات آینده روی رای ایرانی‌ها حساب نکند که بدبخت میشود.

۱۳۸۷/۰۶/۲۶

قدمهای آغازین برای شروع یک حرکت وبلاگی:

همانطور که قبلا عرض شد وبلاگها میتوانند از ظرفیت نهفته خود جهت اهداف انسانی استفاده کنند. یکی از این راهها ایجاد درآمد از طریق جذب آگهی و تبلیغات در زنجیره‌ای از وبلاگهاست.
فرض کنید مثلا پنجاه وبلاگ عضو این شبکه یا زنجیره نیکوکاری شوند. تنها کاری که این اعضا خواهند کرد در اختیار گذاردن گوشه‌ای از فضای وبلاگ خود برای درج همزمان آگهی و تبلغات پذیرفته شده توسط گروه است.
مثلا فرض کنید امروز کسی به من یک آگهی تبلیغاتی میدهد. من آن آگهی را هم در وبلاگ خودم نصب میکنم و هم آنرا به دیگر اعضا ایمیل میکنم تا آنها هم بمدت معینی آن آگهی را در وبلاگ خود به نمایش بگذارند. دیگر اعضا هم همینطور یعنی اگر یکی از شما آگهی قبول کرد من نیز آن آگهی شما را در وبلاگ خودم نصب خواهم کرد.
بدین ترتیب این آگهی در یک ماه بالغ بر دهها هزار یا شاید صدها هزار بیننده خواهد داشت که بمراتب گسترده‌تر از تیراژ مجلات و نشریات محلی است.
شاید ابتدای این کار کمی مشگل باشد ولی کم کم وقتی که صاحبان مشاغل و شرکتها از وسعت و گستردگی این شبکه یا زنجیره وبلاگی اگاهی یابند قطعا با اشتیاق زیادی از این وسیله در حال گسترش استفاده خواهند کرد و اگهی‌های بیشتری به این شبکه وبلاگی خواهند داد. ضمن اینکه درآمد حاصل از این کار صرف کمکهای انساندوستانه و نیکوکاری خواهد شد که در باره نحوه و چگونگی آن مفصلا و بطورت ذکر همه جزئیات با هم بحث و تبادل نظر خواهیم کرد.
اما ما فعلا در پله اول این کار هستیم و صحبتهای حاشیه‌ای و اگر و اما کردن‌ها فقط وقت ما را میگیرد و کارها را به بن بست میرساند.
یک نکته را هم بد نیست اضافه کنم و آن اینکه: ایهالناس! این کار یک کار انساندوستانه است و اصلا مقاصد و گرایشات سیاسی در آن مطرح نیست. گرچه من مطمئن هستم آنهایی که با ما مشگل سیاسی دارند٬ توی این کارها هم مشگل دارند و عقب می‌نشینند. بهرحال بطور شفاف گفته باشم که اصلا قصد ما این نیست که با این کار حکومت را ساقط کنیم یا نظام را تقویت کنیم یا همه مشکلات جهان را حل کنیم و ریشه فقر را بخشکانیم. نخیر. ما فقط میخواهیم از ظرفیت نهفته وبلاگ‌هایمان برای انجام یک کار بشردوستانه و خیلی ابتدایی استفاده کنیم.
بنابر این من از دوستان و صاحبان سایتها و وبلاگهای معتبر و معروف میخواهم درصورت تمایل اعلام همکاری کنند تا در اولین فرصت یک وبلاگ اختصاصی برای اعضا و همچنین گزارش کارها و دیگر اطلاعات مرتبط ایجاد شود و اسامی آنها در آن وبلاگ درج گردد.

اگر یکی از دوستان هم زحمت بکشد و یک لوگوی خوشگل تهیه کند که همه اعضا آنرا بتوانند در وبلاگ خود نصب کنند عالی میشود. مثلا روی آن لوگو نوشته شده باشد« آگهی تبلیغاتی شما روزانه هزاران بیننده خواهد داشت» یا هر جمله مناسب دیگر....

امیدوارم دوستان برای بهتر شدن این حرکت پیشنهاد و نظر دهند و کم کم سکان این حرکت را خودشان بدست گیرند تا ما هم هرچه زودتر بروم سراغ طنز نوشتن خودمان!

تکمیلی- خوشبختانه دوستان عزیز مرتبا ایمیل میزنند و اعلام آمادگی میکنند که باعث دلگرمی است. لطفا اگر مشگلی نیست بجای ایمیل پای همین نوشته کامنت بگذارید که باعث تشویق دیگران هم بشود. ایمیل شما را فقط من میخوانم و دوستان بی اطلاع می مانند.

۱۳۸۷/۰۶/۲۴

خاطرات اسدالله شلغم (۲):

امروز یکشنبه ۲۴ شهریور هشتاد و هفت٬ مقداری کارهای شخصی داشتم. خوب بود. . با وجودیکه چند شکم زاییده و چند بار ازدواج کرده و طلاق گرفته ولی کارش عالی بود. من که راضی بودم٬ خدا هم از او راضی باشد. قرار شد دفعه بعد رفیقش را هم با خودش بیاورد.

بعد از ظهر برای عرض ارادت و پاره‌ای از گزارشات شرفیاب شدم. آقا روی پتو نشسته بودند. بقچه‌ای حاوی تعداد زیادی چفیه را برای تبرک خدمت آقا آورده بودند. فضای معنوی عجیبی بود. اشک از چشمانم جاری شد. واقعا این مرد چقدر برای این کشور زحمت میکشد. همین چند روز پیش بود که با یکی از همین چفیه‌های آغشته به بوی رهبری٬ چشمان نابینای یک دختر شانزده ساله که در زیر زمین خانه‌شان مشغول اختراع انرژی هسته‌ای بود و همه پزشکان عالم او را جواب کرده بودند شفا یافت.
به آقا عرض کردم اینقدر خودتان را خسته نفرمایید. برای سلامتی‌تان خوب نیست. فقط دو سه تا از این چفیه ها را تبرک فرمایید بس است. حضرتعالی رهبر مسلمین جهان هستید نه رئیس «چشم پزشکی سینا».
آقا آهی کشیدند و فرمودند عیبی ندارد. یکی از اینها را ببرید به کسی که نابینا است بدهید تا چشمش خوب شود. یکی دیگر را ببرید به کسی که سرطان دارد و همه دکترها از او ناامید شده‌اند بدهید تا شفا یابد. البته به خود دکترها هم بدهید تا شاید جزب اللهی شوند. یکی از آنها را بدهید وزیر اقتصاد به روی اقتصاد بیمار کشور بیاندازد تا شاید وضع اقتصاد بهبود یابد. یکی را به بانک مرکزی بدهید تا وضع خزانه و ارزش ریال توپ شود. یکی را بیاندازید توی ترافیک تهران تا گره کور ترافیک حل شود. یکی را هم ببندید به اون تیر چراغ برق خیابان که مشگل قطع برق مملکت حل شود. بقیه را هم نگه دارید برای روز مبادا.
من از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم . بدین ترتیب همه مشکلات در ایکی ثانیه حل میشود. جلو رفتم و دست مبارک را بوسیدم و یواشکی یکی از آن چفیه‌ها را کش رفتم. آخه این ماشین من چند وقته که چراغ موتورش روشن شده و همه مکانیک‌ها نتوانستند آنرا درست کنند. میخواهم این چفیه را فرو کنم توی لوله اگزوزش تا انشالله این مشگل هم حل شود.
خدا سایه این مرد را از سر این ملت کوتاه نکند. واقعا تاریخ بخود ندیده چنین مرد بزرگواری.

۱۳۸۷/۰۶/۱۹

بیایید وبلاگهایمان را درآمدزا کنیم:

هفت سال از پیدایش اولین وبلاگ فارسی گذشت. در این هفت سال خیلی‌ها آمدند و رفتند و بسیاری هنوز هم هستند ولی لنگان لنگان با این قافله همراهی میکنند. بنظر من توسعه روزافزون وبلاگهای فارسی معلول وجود فضای بسته در داخل کشور و وجود تک صدایی در رسانه‌های داخلی است.
بی شک انگیزه وبلاگ نویس‌ها متفاوت است ولی یک قاعده کلی درمورد همه آنها صادق است و آن اینکه هرگاه کسی اثر و فایده کار خود را لمس نکند کم کم حس بی‌فایده بودن آن بر او غالب میشود و هر از چندگاهی چیزکی می‌نویسد که بگوید ما هم هستیم!

حال فرض کنید صدتا وبلاگ معروف داریم که روزانه تعداد زیادی به آن مراجعه میکنند. اگر هر یک از این صد وبلاگ بتواند از طریق نصب لوگو و آگهی‌های مختلف تجاری مبلغی در حدود هزار دلار در سال کسب کند و نصف یا تمامی آنرا جهت یک کار خیریه هدیه نماید٬ مجموعا میتوان مبلغ پنجاه تا صد هزار دلار در سال جمع‌آوری نماییم.
آیا میدانید با همین پول چه کارهای مثبتی میتوان کرد؟
آیا میدانید چه تعداد زندانی در زندانهای کشور داریم که بخاطر نداشتن فقط چند میلیون تومان در آنجا گرفتارند و خانواده و زن و بچه‌ آنها بی سرپرست مانده اند ؟
آیا میدانید چه تعداد کودک فقیر در گوشه و کنار مملکت دیکتاتور زده ما طعم خوردن یک وعده غذای گوشتی در ماه محروم هستند؟

خب. اگر ما بتوانیم در حد و وسع خود گرهی از گره‌های فقر و محرومیت و گرفتاری مردم کشورمان باز کنیم٬ آن وقت اثر و فایده زنده نگه‌داشتن وبلاگ برایمان دو چندان میشود.

اگر با این ایده موافقید٬ راهکارهای اجرایی آنرا پیشنهاد بدهید

توضیح ۱-
آقاجان! یا ما خیلی از مرحله پرتیم یا اینکه دوستان خیلی سیاست زده شده‌اند. کمک کردن به فقیر و بیچاره‌ها یک کار انسانی است و چه ربطی به اوضاع و احوال مملکت داره؟
بابا جان! خیلی از این خارجی‌ها با پرداخت روزی یک دلار از راه دور یک کودک در افریقا را به فرزندی قبول میکنند و مخارجش را میدهند تا از گرسنگی تلف نشود. بعضی ها هم حتی اسپانسر حیوانات میشوند که تلف نشوند.
کمک به دیگران ارتباطی به نوع حکومتها ندارد و یک کار انسانی است که به آدم انگیزه زندگی کردن میدهد.
آقا جان ما خیلی عقبیم. خدا لعنت کند جمهوری اسلامی را که همه چیز را از ما گرفته حتی فرهنگ کمک به مردم را

توضیح ۲:

عرضم بحضور شما٬ توی همین تورنتو بیش از هفت هشت نشریه و هفته‌نامه فارسی زبان هست که بصورت رایگان در بین ایرانیان مقیم اینجا توزیع میشود. درآمد این نشریات رایگان فقط از طریق آگهی تامین میشود. آنقدر توی این نشریات آگهی چاپ میکنند که آدم سرگیجه میگیرد. همه صفحات این نشریات پر شده از عکسهای شهین خانم و مهین خانم. صدها نفر مشاور املاک٬ هزاران نفر کارگزار وام که الحمدلله همه شان هم مدیر رویال بانک هستند. صدها هزار نفر توی کار مهاجرت و تا دلتان بخواه سالن لاغری و آرایش و غیره.
خب. حتما توی شهر یا کشوری که شما هم در آن زندگی میکنید وضع مشابهی هست.
حالا چه عیبی داره اون شهین خانم و مهین خانم بجای اینکه پول بی زبانش را بدهد به یک نشریه که از در و دیوار آن آگهی می‌بارد٬ نصف پولش را بدهد به صاحب یک وبلاگ که روزانه صدها بازدیدکننده دارد و تاثیرگذار تر از آن نشریات هفتگی هم هستند؟
از فردا بروید سراغ شهین خانم و مهین خانم و دستشان را بگیرید بیاورید اینجا..

۱۳۸۷/۰۶/۱۶

نصایح لقمان حکیم به محمود:

آورده‌اند چون «محمود» قصد عزیمت چین بکرد٬ بر محضر لقمان حکیم وارد بشد تا وی را نصیحت بکند و پندها بیاموزد.
و اینک گزیده‌ای از نصایح لقمان حکیم:

ای محمود! بدان و آگاه باش که سفر به چین بسیار نیکو بود بشرط آنکه مثل نیویورک نشود که موجب خسران و وهن ایران و ایرانی همی گردد.
.
ای محمود! زنهار از مردم دیار چین! که یک میلیارد نفوس دارد عین هم!
بطوریکه نتوان آنها را از هم تشخیص داد. همه یک شکل و یک اندازه‌اند و این خود علت اشتباه و خطای تو نشود. پس آگاه باش که با هرکس هر سخنی را باز نگویی و قبل از هر ملاقات٬ از او کارت شناسایی و اوراق هویت بطلب تا موجب شرمساری نگردد.
نقل است وقتی مقام معظم به چین رفته بود٬ رفتگر محوطه فرودگاه پکن را بجای رئیس جمهور چین بر او قالب بکردند این جماعت چشم بادامی!

ای محمود دلبندم! بدان و آگاه باش که در چین هرگز چرت و پرت مگویی و از علاقه مردم چین به انقلاب و رهبری حرفی نزنی که چینی‌یان از دم بت‌پرستند و خوراک آنها سگ و گربه و قورباغه و سوسک است و این سخن‌ها در گوش آنها فرو نرود.

ای محمود! مردم دیار چین٬ سخت کوش و پرتلاشند و دست نیاز به سوی کسی دراز نکرده‌اند. مبادا به آنها وعده و قول بیخود بدهی و مثلا بگویی که دیوار چین را برایتان سیمانکاری می‌کنیم!

ای محمود! حواس‌ات باشد اگر کسی از توی جمعیت با زبان اسپانیویی گفت: محمود٬ محمود٬ این شبهه برتو ایجاد نشود که آنها شیفته تو شده‌اند و میخواهند اسلام بیاورند. بابا جان! آنها از اون هفت خط‌‌‌ های روزگارند و میخواهند تو را دست ‌اندازند. اینقدر ساده نباش!

ای محمود! بدان و آگاه باش که بازیهای المپیک پکن تمام شده.نروی آنجا بگویی آمده‌ام تا مشعل المپیک را فوت کنم. اینقدر آبروی این ملت را بیش از این توی در و همسایه نبر!

ای محمود! مبادا بشنوم که در آنجا بخواهی چینی‌های بیچاره را از راه به در کنی و از بیهوده بودن کنترل جمعیت برای آنها حرف بزنی!. لااقل بگذار چینی‌ها زندگی‌شان را بکنند.
ای محمود! سخن بسیار است و وقت ضیق. پس برو و اینقدر وقت ما را نگیر.

۱۳۸۷/۰۶/۱۲

بولیوی٬ بولیوی٬ ما داریم می‌آییم

در راستای سفر تاریخی ریاست محترم کشور دوست و برادر بولیوی به میهن عزیزمان و عقد قراردادهای مهم و سرنوشت ساز فی مابین٬ جهت آشنایی و اطلاع شما امت همیشه در صحنه٬ مختصری از اهمیت کشور بولیوی را ذکر می‌کنیم.
اصولا شناخت بولیوی بر هر زن و مرد مسلمان واجب عینی است. یادتان باشد از این به بعد٬ دور٬ دورِ بولیوی است. کسی که بولیوی را نشناسد و از دنیا برود مثل این است که کر و لال از دنیا رفته و در قیامت اولین سوالی که ملائک از او می‌پرسند این است که چرا بولیوی را نشناختی؟


بولیوی کشور پهناوری است که در قاره امریکای جنوبی واقع شده است. البته واقعیتش را بخواهید٬ قاره امریکای جنوبی در بولیوی واقع شده ولی بدلیل فروتنی و شکسته نفسی٬ بولیوی خودش هیچی نمیگه.
مرزهای جنوبی بولیوی از جنوب به قطب جنوب و از شمال به آلاسکا و همینجور بگیر و برو بالا ختم میشود. بدلیل پایبندی این کشور به شعار «نه شرقی نه غربی»٬ این کشور فاقد مرزهای شرقی و غربی است. بیشتر جمعیت ساکن بولیوی به زبان بولیویایی تکلم میکنند که نخستین زبان زنده و بین المللی در دنیاست.
از نظر نفوذ بین المللی و سیاست خارجی٬ این کشور دارای حق وتو در شورای امنیت سازمان ملل متحد است و از نظر ابرقدرتی و نیروی نظامی به امریکا گفته زکی.
صادرات این کشور عمدتا صنایع فوق مدرن٬ های تک٬ نانو تکنولوژی و صنایع استراتژیک است. این کشور قرار است هشت گروه صنعتی را به عضویت خود بپذیرد.
امید به زندگی در این کشور نامحدود است و اصولا مرگ و میر صورت نمیگیرد بلکه مردم بصورت قاچاقی همدیگر را میکشند تا عمرشان تمام شود.
از نظر ورزش و مخصوصا فوتبال٬ بولیوی مهد تمدن فوتبال جهان است. فوتبالیست‌های بزرگی همچون میشل پلاتینی٬ گرد مولر٬ مارادونا٬ استاد اسدی و خیلی‌های دیگر بولیویایی الاصل بودند.
خلاصه آقا جان٬ بولیوی خیلی مهم است خیلی. بیخود نیست که مقام رهبری در دیدار رئیس جمهور کشور پهناور بولیوی گفتند: «دشمنان از پیوند ایران و بولیوی به وحشت افتادند.»

راه اندازی سایت مشروطه

برای خواندن مطلبی درباره دروغگویی روحانیون از وبسایت مشروطه دیدن فرمایید. لینک اینجا