۱۳۸۵/۱۰/۱۰

آئين​نامه ساماندهی وبلاگها:

ای بابا! برو پی کارت٬ برو عقلت را عوض کن. مگر هرکس هرچی گفت بايد باور کرد؟ پس اين عقل را برای چی گذاشته​اند توی کله آدم؟
مرتيکه با يک من ريش و پشم توی روز روشن ورداشته توی وبلاگش نوشته: دولت ميخواد وبلاگها را کنترل کنه. هرکس وبلاگ دارد باید برود شهرداری و اجازه بگیرد. از این به بعد وبلاگها باید پروانه کارشان را اون بالای صفحه اصلی نصب کنند والا پلمپ میشوند!

خدا يک عقلی به تو بده به پول زيادی بمن. دولت مگر بيکار است که بياد گير بده به دفترچه خاطرات مردم؟ اين همه مشکلات جور واجور ريخته توی اين مملکت٬ اونوقت دولت مياد ببينه من چی نوشتم يا تو چی نوشتی؟ آخه اينهم شد حرف؟ وبلاگ درست کردن که شق القمر نیست. ظرف یک ربع میشود چند تا وبلاگ درست کرد. این نشد آن. آن نشد یکی دیگر. کنترل بردار نیست.
والله اينها نيست! اينها پولتيک است که دولت ميزند. اينها نقشه است. اينها اسرار دولتی است. آخه بابا هر حرفی را نمی​شود آشکارا گفت تا عالم و آدم بفهمند.
من حالا محض خاطر اطمينان شما اصل جريان را شرح ميدهم ولی خواهش ميکنم مرگ من اين چيزها را به خارجی​ها نگوييد که آنها هم ياد بگيرند و روی دست ما بلند بشوند. اينها اسرار مملکتی است که من ميخواهم برای شما بگويم نباید بیگانه بفهمد.

ميدانيد دولت ميخواهد چه بکند؟ دولت با اين کار ميخواهد يواشکی مشکل بيکاری را حل کند. حالا چجوری؟ خب٬ ببينيد ما صدها هزار وبلاگ و سايت​های اينترنتی جور واجور داريم. اينها را چه کسی ميخواهد کنترل کند؟ مثلا همين يک فقره وبلاگ من را فرض کنيد. از کجا ميخواهند بفهمند که من امروز زبانم لال به مقام معظم رهبری توهين کرده​ام يا نه؟ بايد يک کسی هميشه مواظب این وبلاگ باشد. تازه با يک نفر هم که نميشه. ممکن است تا فرد مراقب٬ رفته دشتشويی يا خوابيده ٬ خدای نکرده من اينجا يک چيزهايی نوشته باشم و ارکان نظام مقدس ما را بهم بريزم. بنابر اين حداقل سه نفر لازم است تا در سه شفت هشت ساعته مراقب وبلاگ من باشند. از طرفی ديگر٬ هرکس که بخواهد زبانم لال عليه مقامات مطلبی بنويسد که نمی​آيد خيلی رک و پوست کنده بنويسد. ميآيد توهين​هايش را در پرده​ای از ايهام و اشاره در قالب شعر٬ طنز٬ عکس٬ کاریکاتور٬ فيلم٬ داستان و شکل​های ديگر می​نويسد بنابر اين قضاوت بر سر اينکه يک نوشته در اين وبلاگ مثلا توهين به مقامات است يا نه خارج از توان و تشخیص يکنفر است لذا لازم است در هر شيفت چند گروه خبره متشکل از عده​ای حقوقدان و زبان​شناس و فرهنگ شناس و کارشناس در زمینه​های مختلف استخدام شوند تا نگذارند بعضی از وبلاگ نويسها خدای نکرده مطالبی دوپهلو بنويسند و به نظام لطمه بزنند.
خب٬ با اين حساب برای مراقبت از هروبلاگ يک سازمان عریض و طویل سیصد چهارصد نفری لازم است که شب و روز حواسشان کاملا به آن یک وبلاگ باشد و نگذارند مطلب ناجوری منتشر شود. اين فقط برای يک وبلاگ بود. حالا شما ببينيد برای کنترل اين همه وبلاگ و سايت اينترنتی ما چه جمعيت عظيمی را احتياج داريم! تعداد بیکاران مان که هیچ باید از خارج هم آدم وارد کنیم.
با اجرای اين طرح نه تنها مشکل بيکاری مملکت ما حل ميشود بلکه مجبور ميشويم چند ميليون کارگر افغانی بصورت مهاجر بپذیریم. با کارگران افغانی هم فعالیتهای ساختمان سازی و ساخت و ساز را توسعه ميدهيم و هم مشکل کمبود جمعیت را که رئیس جمهور عزیزمان به آن اشاره کردند حل میکنیم. يعنی با هيچ و پوچ مملکت را آباد کرده​ايم. از اين بهتر چی ميخواهيد؟

۱۳۸۵/۱۰/۰۹

درس عبرت:

صدام که اعدام شد٬ بازار تدریس خصوصی به دیگر دیکتاتورها توسط نویسندگان داغ شد. همه میگویند : دیکتاتورها بفهمند که عاقبت آنها همین است ولی آقاجان! ديکتاتورها که گوششان به اين حرفها بدهکار نيست. اگر قرار بود دیکتاتورها با اینجور چیزها به سر عقل بیایند و آدم بشوند که اصلا دیکتاتور نمیشدند. بنابر اين بهتر است ما خودمان درس عبرت بگيريم نه ديکتاتورها.
حالا ببينيم از اعدام صدام چه درسهايی ميگيريم :

اول اينکه ميفهميم اگر طناب را دور گردن آدم ببندند و يک چهارپايه​ای را از زير پای او بکشند٬ جدی جدی خفه میشود و فوت میکند.
دوم اينکه هارت و پورت کردن و قدبازی درآوردن و کله شقی کردن و کینه توزی٬ بالاخره يک روز سرآدم را به دار ميکشد. صدام اگر یه ذره متعادل بود وضعیتش غیر از این بود.
سيم اينکه هیچوقت ملل دیگر را دشنام ندهیم والا بدبخت میشویم. صدام گفته بود خدا چند چيز را بيخودی خلق کرده: يکی پشه و ديگری ايرانی. این آه پشه بود که صدام را بدبخت کرد والا ایرانی آه ندارد که با آن سودا کند.
چهارم مجازات اعدام برای بعضی خوب است و برای بعضی بد
پنجم پینوشه دیکتاتور بود و صدام هم دیکتاتور. اون یکی در بستر بیماری تمام کرد و این یکی با طناب دار. از اینجا نتیجه میگیریم که دیکتاتورها میمیرند چه با طناب چه بی​طناب

۱۳۸۵/۱۰/۰۷

آدم دو زنه:

آدمی که دوتا وبلاگ داشته باشد مثل کسی است که دوتا زن گرفته . يکبار بايد به اين سربزند يکبار به ديگری.
اوضاع طاقت​فرسايی است. آدم را از کمر می​اندازد!
ديشب رفته بوديم خونه اون يکی. يک مطلب نوشته​ايم در باب معنی طنز. برويد دست گل ما را ببينيد.
امشب هم دوباره برميگرديم اينجا تا يک دستی به سر و روی اين يکی بکشيم.
بالاخره نوبت را باید رعایت کنند. نمیشود زیر یک سقف که دوتا وبلاگ را اداره کرد.

اين هم وبلاگ صيغه​ای ما

۱۳۸۵/۱۰/۰۶



ماجرای آقا ماهر:
احتمالا همه دوستانی که در کانادا هستند ماجرای اين آقای «ماهر ارار» را از طريق رسانه​ها شنيده و يا خوانده​اند. برای بقيه دوستانی که در جريان اين ماجرا نيستند خلاصه​ای از آنرا بيان ميکنم تا بعدا از آن نتيجه​گيری کنيم:

اين ماهر آقا٬ يک مهندس کامپيوتر ۳۴ ساله است که از دوران نوجوانی بهمراه پدر و مادرش از سوريه به کانادا مهاجرت کرده و از يانزده سال قبل به تابعيت کانادا درآمده است. خودش مسلمان است و همسر کانادايی​اش هم مسلمان شده و در اتاوا زندگی ميکنند. در سال ۲۰۰۲ وقتی اين ماهرخان٬ از مسافرت برمی​گشته بصورت ترانزيت در فرودگاه نيويورک توقف ميکند که گير ماموران کله خر امريکايی می​افتد. از آنجايی که امريکايی​ها از کار مسلمانها سر در نمی آورند٬ از پليس کانادا در مورد اين آقا استعلام ميکنند. پليس کانادا هم يک چيزهای دو پهلو در مورد این ماهر آقا گزارش ميکند. امريکايی​ها هم می​بينند قضيه روشن نيست٬ او را به سوريه دیپورت ميکنند! (حالا ببين پليس امريکا چقدر گيج بوده!). هرچه اين ماهر آقا ميگويد: بابا جان اگر به من مشکوک هستيد که عضو القاعده هستم پس چرا خودتان محاکمه​ام نميکنيد و چرا مرا به سوريه ميفرستيد. من کانادايی هستم. توی سوريه که کسی مرا نمی​شناسد.
کسی به حرفش گوش نميدهد.
خلاصه او را به سوريه ميفرستند. سوريه هم که خودتان ميدانيد يک کشوری است جهان سومی و خر تو خر. از همان دقيقه اول او را دستگير ٬ زندانی و شکنجه ميکنند تا شاید بفهمند اصل قضيه چی هست؟! بهمين ترتيب اين ماهر آقا ده ماه در سوريه آب خنک ميخورد.
در همين مدت همسرش در کانادا برای آزادی شوهرش فعاليتهايی را انجام ميدهد و با ترغيب دولت کانادا٬ و رفت و آمدهای مختلف نهايتا آن بدبخت بيچاره از زندانهای سوريه آزاد و به کانادا بازميگردد.
وقتی که ماهر آقا پايش به کانادا رسيد٬ يک وکيل ميگيرد و عليه پليس کانادا اعلام جرم ميکند که چرا با دادن اطلاعات مبهم باعث دردسر برای او شده است. او مبلغ ۳۷ میلیون دلار ادعای خسارت کرده بود و خواستار اعاده حیثیت شده بود. بعد از کلی بحث و کشمکش٬ نهايتا ديوان عالی قضايی کانادا حق را به همين ماهر آقا داد. رئيس پليس کانادا هم بخاطر اين سهل انگاری از خجالت استعفا داد و رفت دنبال گاوچرانی.

اما نتيجه گيری:
نتيجه گيری را بعهده شما ميگذارم. ببينم شما از چه منظری به اين قضيه نگاه ميکنيد. نظرتان را بنويسيد و مقايسه ای با سيستم قضايی حکومت عدل علی خودمان بکنيد.

۱۳۸۵/۱۰/۰۴

غسل جنابت بعد از رفتن يلدا:

راستش مدتی درگيری ذهنی داشتم که اصلا وارد اين بازی بشوم يا خير. آخه بشدت از دنباله​روی ديگران و سوار موج شدن بيزارم.
در ايام کودکی٬ در يک بعد​از ظهر گرم تابستانی که در کوچه​های تنگ و قديمی با آن ديوارهای طول و دراز کاهگلی عبور ميکردم٬ چشمم به نوشته​ای روی ديوار افتاد که با ذغال نوشته شده بود « اگر مردی اين خط را بگير و دنبالم بيا».و سپس يک خط طول و درازی بود که طبعا کودک کنجکاوی مثل من را بدنبال خود ميکشيد. من هم دنبال خط کشيده شده بر روی ديوار را گرفتم و رفتم و رفتم تا رسيدم به جايی که روی ديوار نوشته شده بود« فلان فلان شده(البته فحش رکيکی بود) چيه مثل خر دنبالم راه افتادی؟!!
از آن موقع سعی کرده​ام همينطوری و الکی دنبال ديگران نيفتم. ولو اینکه این دنباله​روی در مورد یک بازی وبلاگی جالب باشد.

از آن گذشته٬ برای کسی که بصورت مستعار مينويسد٬ چه مزيتی دارد که به خواننده​اش بگويد که چه خصوصيات فردی و اخلاقی دارد؟ يعنی شما با دانستن اينکه مثلا من قورمه سبزی را بيشتر دوست دارم يا فسنجان٬ و مسائلی از اين دست ٬ چه تغييری در نگاهتان به نوشته​های يک مستعار نويس ايجاد ميشود؟ اصلا چیزی ایجاد میشود یا خیر و اگر ایجاد میشود مثبت است یا منفی؟

بدون تعارف این ابهامات هنوز در ذهنم باقی است. اما:
با تمام این اوصاف٬ مقید بودن به رعایت ادب و احترام به دعوت دوستان٬ که بعضا از نظر سن و سال بزرگتر از من هستند٬ اقتضا ميکند که من هم چند جمله​ای را بنويسم. سعی ميکنم چيزهايی را بنويسم که شما تاکنون از لابلای نوشته​های اين وبلاگ نتوانستيد گير بياوريد:

۱) در تمام سالهای تحصيل تا قبل از دانشگاه٬ شاگرد اول بودم ولی مدرک مهندسی​ام را با هزار زور و زحمت و با معدل پايين اخذ کردم.
۲) برای ادامه تحصيل به کانادا آمده​ام و اخیرا در يک موسسه تحقيقات علمی مشغول کار شدم .
۳) عضو هيچ حزب و گروهی نبوده​ام و از اين نظام هم خيری نديده​ام. البته دروع چرا٬ يکبار بمناسبت تقدير از حضور داوطلبانه​ام در جبهه٬ يک تخته پتوی يکنفره بافت يزد هديه گرفتم که اصلا يادم نمياد چی شد.
۴) رانندگی​ام حرف ندارد. داستان​های زیادی نوشته​ام . زمانی هم نمايشنامه نويس بودم. خیلی دلم ميخواست هنرپيشه سينما بشم آنهم فقط بخاطر نوش​آفرين!
۵) فقط يکبار ازدواج کردم ٬ يکبار به زندان افتادم٬ يکبار سيگار کشيدم٬ یکبار تا مرز مرگ پیش رفته بودم ٬ ولی هزار بار عاشق شده​ام

از همه کسانی که تابحال در اين باره ننوشته​اند دعوت ميکنم بفرمایید! همه از دم ميهمان من! تشريف بياريد. تعارف نکنيد. اسم نمی​برم چون خودمونيه. با خانواده تشريف بيارين.

۱۳۸۵/۱۰/۰۳

ملاعبه با يلدا خانم:

باز اين چه شور شی است که در خلق عالم است
باز اين چه بند و چه بساطی برای يلدا خانم است؟


۱۳۸۵/۱۰/۰۱

راز لبخند

قابل توجه دوستان علاقه​مند به طنز نويسی
يک وبلاگی درست کرده​ام به نام «راز لبخند» که در نظر دارم دانسته​های ناچيزم از طنز نويسی را در آنجا جمع​آوری و کم​کم مطالب ديگران را نيز به آن اضافه کنم . شايد مجموعه خوبی برای ديگران باشد
فعلا کار قالبش زياد تعريفی نيست. در اولين فرصت شيک و پيکش ميکنم.
اين هم آدرسش:

۱۳۸۵/۰۹/۳۰

نوستالوژی آمپول زدن!:

آدم وقتی توی وطن خودش زندگی ميکنه٬ بندرت ياد گذشته می​افته ولی وقتی پايش را از کشور بيرون ميزاره دائما ذهن سيالش به گذشته برميگردد و خاطرات عجيب و غريبی را زنده ميکند.
امروز ياد آمپول زدن افتادم. آخ که چقدر پنی سيلين زديم. بخاطر هر سرما خوردگی جزئی٬ يک دوجين پنی سيلين قوی تجويز ميکردند. لامصب جقدر درد داشت.
اول که وارد اتاق کوچک تزریقات میشدیم چشممان به یک تخت باریک سفید می​افتاد که باید روی آن دراز میکشیدیم و بسته به اینکه آمپول را مرد میخواهد بزند یا زن شلوارمان را پایین میکشیدیم. اگر آمپول زن مرد بود٬ فقط یک ذره از گوشه شلوارمان را بقدر نیاز شل میکردیم . نمیخواستیم آمپول زن به ماتحت مبارکمان دید بزند و خدای نکرده درد سری برایمان درست کند. ولی اگر آمپول زن خانم بود٬ بدون معطلی شلوارمان را تا زانو پایین میکشیدیم !
بدترين لحظه زمانی بود که آمپول زن ٬ پنبه کوچکی را که آغشته به الکل بود روی باسن مبارک آدم مي زد. بمحض تماس پنبه الکلی ٬ بی​اختيار تمام عضلات تحتانی آدم منقبض ميشد و از ترس موی بر بدن آدم سيخ ميشد. چون خوب ميدانتيم بلافاصله بعد از تماس پنبه الکلی با بدن٬ نوک سوزن با بی​رحمی تمام مثل يک نيزه فرود ميايد. در این لحظه امپول زن مرتب میگفت: شل کن٬ شل کن.
از زمانی که سوزن فرو میرفت درد شدیدی سراسر بدن را فرا میگرفت. در حالیکه روی تخت مخصوص دراز کشیده بودیم٬ تا زمان بیرون آوردن سوزن لحظه شماری میکردیم. الکی سعی میکردیم ذهن​مان را متوجه چیزی غیر از درد کنیم تا لحظه موعود فرا برسد و آمپول زن محترم ٬ آن سوزن بی​رحم را بیرون بکشد. ولی آن چند ثانیه چند قرن طول میکشید. معلوم نبود آمپول زن دارد چیکار میکند و چرا زودتر آنرا بیرون نمیکشد.
از شگردهای آمپول​زن​ها این بود که موقع فرو بردن سوزن٬ شروع میکردند از آدم سوال​های مختلف میکردند تا حواس آدم پرت شود و نفهمد چه چیزی را دارند فرو میکنند و تا قبل از اینکه بخواهی جواب سوال زرا بدهی کار از کار گذشته.
در انتخابات اخیر٬ از همین شگرد استفاده کردند. برای اینکه درد نتایج شمارش آرا قابل تحمل باشد٬ کم کم و بتدریج اعلام کردند و تا مردم چشمشان را باز کردند دیدند کار از کار گذشته و پرونده انتخابات را بستند و به اصلاح طلبان هم گفتند: درد داشت؟ بلند شو برو. تمام شد. دوباره فردا بیا طوری میزنم که درد نداشته باشد.


۱۳۸۵/۰۹/۲۹


راز کفشهای حاجی محمود:

اين عيال ما خيلی غر ميزنه. ميگه : مرده شور ببرتت . از وقتی که رئیس جمهور شدی یکبار آب خوش از گلوی ما پایین نرفته . هربار ميری مسافرت٬ بجای اينکه بفکر ما باشی و برای ما سوغاتی بياری دنبال غریبه​ها راه میافتی و زن و بچه​ات را فراموش میکنی و آبروی ما را میبری. اون از هاله اون هم از الهام . خدا ميدونه چند نفر ديگه هم در اين بين بودند و ما خبر نداشتيم.

بخاطر همين غرغرها امروز تصميم گرفتم از فرودگاه کرمانشاه يکراست بروم بازار. رفتم آنجا يک کيلو «نان برنجي» و یک حلب روغن حیوانی برای هدیه به عیال عزیز و یک جفت کفش گیوه و یک شلوار کردی هم برای خودم خریدم.

بعد از خريد گفتم بهتر است توی همين ترمينال اتوبوس و مينی​بوس​های کرمانشاه سخنرانی بکنم و زود برگردم تهران. اين بود که همانجا بساط معرکه را راه انداختيم و برايشان يکساعت در مورد قله​های موفقيت هسته​ای سخنرانی کردم. وسط های سخنرانی ديدم ای داد بيداد! جعبه شيرينی مرا برده​اند و دارند بين مردم تقسیم ميکنند. برای اينکه بقيه سوغاتی​ها را از دست ندهم٬ دو پاهه رفتم روی حلب روغن٬ شلوار کردی را هم لای دو پايم قايم کردم و کفشهای گيوه​ای را هم گرفتم توی دستم تا توی اون جمعيت گم نشوند.
البته بعد از سخنراني متوجه شدم در اثر هل دادن​های جمعيت بهم فشرده مردم هميشه در صحنه٬ حلب روغن و شلوار کردی غيب شده ولی خوشبختانه يک لنگه کفشهای گيوه در دستم سالم باقی ماند. حالا نميدانم با اين يک لنگه جواب زنم را چی بدم.


۱۳۸۵/۰۹/۲۸

با سلام

من عاشق مطالب شما هستم و سعي مي کنم هر وقت اي ميلهام را مي خوانم مطالب شما را هم مطالعه مي کنم

شعر نويي را سرودم که نشان دهنده اوضاع ايران يا حداقل فکر من است هيچ راهي براي بيان اين شعرم ندارم

ومي دانم که شما در وب سايتتان خيلي به شعر نمي پردازيد اما از شما خواهش مي کنم هر جور که فکر ميکنيد

بهتر است آن را در سايتتان قرار دهيد

در نهايت چه مطالب مرا چاپ کنيد چه نکنيد از زحماتي که براي ايران مي کشيد تشکر مي کنم به اميد ايران آزاد

من شاعر نيستم شاعرک هم نيستم لکن از اين دل پر درد آمده شرورهايي بر لبم

اينجا همه از نوجوان تا پير در کف - همه دنبال فيلم امير ابراهيمي در کف

اينجا جوانان تا سي سالگي در کف - بعد از آن هم براي آرامش روح در کف

اينجا جوانان نااميدند - پيران افسرده و ملولند

در اينجا عدالت داستان است - اسباب دست مفلسان و ابلهان است

اينحا زن نصف مرد است - اينجا مرد نصف انسان است

ابنجا حرف تازه دشمن خداوند است - اينجا فکر تازه دشمن امام عصر است

اينجا نفس ها را ولي فقيه تقسيم مي کند - اينجا بنزين و آب را هم دولت تقسيم ميکند

اينجا دروغ فرمانده تمام است - اينجا آخوند و سيد انسان تمام است

اينجا سرزمين مرگ شقايقهاي عاشق - اينجا محل ديوانگي وزجر پرستوهاي عاشق

اينجا همه شاعرها در بند و زجرند - اينجا همه دانشجوها در خواب و خيالند

اينجا فقر و بي پولي زاييده شد - اينجا ريا با دروغ هم زاييده شد

اينجا نماز با حقه بازي زاييده شد - اينحا دزدي با تسبيح هم زاييده شد

اينجا سرزمين فرار مغز و فکرو ايده - اينجا سرزمين شهادت در جاده دسته دسته

اينجا نه آموزش نه آزاديست حق مسلم اينجا انرژي هسته اي و رهبريست حق مسلم

اينجا عقل وزير از سبزي فروش کمتر شده - آخر احمدي نژاد فرمانده خرها شده

احمدي نژاد مدعي صلح و دوستي براي کل دنيا شده - خواستار نابودي اسراييل و آدميت براي آمريکا شده

هر کس توانست جمع کردن اين دو گو اصلح شدي- در جمع سفيهان دين فروش عضو فعال شدي

اينجا مردان با ايمانمان در کف زنان صيغه اي له له مي زنند وان دگر مدعيان علم و ادب در کف زن همسايه در خفا ج مي زند

اينجا خوب مي دانيم براي همديگرجا نمازها راآب مي کشيم - خون ضعيفان وآزاد انديشان را چه راحت سر مي کشيم

اينجا همه دعوي دين و ايمان مي کنند - براي رفع شهوت دختران را بي آبرو مي کنند

اينجا معين و هايده ممنوع شده - نام مرجان و حميرا با نام شيطان همسر شده

حاج منصور شيره اي از حلال هم واجبتر شده- نمي داني مگر احمدي نژاد پيامبر هزاره ي سوم شده

انوشه از فضا شرکتش را رهبري و تدبير مي کند - اينجا رهبر زنان را در پارچه هاي 4 متري بسته بندي مي کند

راستي چرا الهام و احمدي نژاد 150 سانتي شدند ؟؟؟؟

راستي چرا بجاي نفت سر سفره ي ما دوغ آمده ؟؟؟؟

اينجا از استاد تا دکتر همه عشاق تمام عيارند- معشوقشان نه نجات انسان که حساب بانکي شده

انگليس و روس چه شادند از دين ما - شيراک و بوش چه مستند از آيين ما

به گمانم نفت ما در سينه ي زنهاشان جاري شده که پيوسته از خوردن آن مستند و شادان

کوسه ي ما هم عاشق شده عاشق مرواريدهاي کانادايي شده

راستي نميدانم چرا کوسه ها هر روز جوانتر مي شوند اخبار که مي گفت ماهيها ديگر تمام شدند

رهبرمان گفته زندگي خوب حق مردم آمريکاست ما را چه مشکل با مردم آمريکا و دنياست ؟؟؟

رهبرمان نئشه شده - طراح زندگي خوب براي آمريکاييها شده - نمي داند شعارما بعد از مرگ هم مرگ بر آمريکا شده

ا.ا. از ايران

۱۳۸۵/۰۹/۲۷

Election


چگونه رای دهيم تا مورد تجاوز قرار نگيريم؟

يکی از علمای وبلاگستان سوالی کرده که بدلیل اهمیت موضوع ٬ جواب آن را در اینجا می​آورم:


قبل از رفتن به حوزه​های رای گیری ٬ از ماهها قبل بايد خودتان را برای چنين کار خطرناکی آمده کنيد. در غير اينصورت و بدون استفاده از تجربه ديگران و بدون بررسی و مطالعه کافی٬ رفتن تان به داخل صف همانا و گشاد گشاد برگشتن همان. لذا خوب دقت کنيد تا ميگويند انتخابات٬ انتخابات٬ هول نشوید و زرتی نرويد توی صف. آقاجان خطر داره. پای آبرو و ناموس در ميان است. الکی که نيست.
آن زمان که من در ايران بودم و ميخواستم رای بدهم٬ تجهيزات لازم و مناسب رای دادن را با خود می​بردم. يکی از اين وسايل خيلی ضروری چند متر سيم خاردار است. هميشه يادتان باشد برای اينکه از عقب مورد تجاوز جنگنده​های ديگران قرار نگيريد٬ دو سه دور سيم خاردار را دور باسن خودتان بپيچيد. اين روش تا حدودی موثر است ولی گزارش​های غير رسمی حاکی از آن است که بعضی از نيروهای جناح راست از لابلای همان سيم خاردارها هم کارشان را ميکنند. لذا جهت پيشگيری از هرگونه خطرات بعدی بهتر است به آن سيم خاردارها برق فشار قوی هم متصل نماييد. ضمنا يک تابلو عکسبرداری ممنوع٬ و ورود افراد غير مجاز اکيدا ممنوع را هم در لابلای سيم خاردارها نصب کنيد.
همیشه مواظب افراد غریبه باشید. تا یک نفر به شما لبخند میزنه و میگوید : آقا ساعت چنده؟ محکم بخوابانید بیخ گوشش. جواب غریبه​ها را ندهید.
البته بعقيده بعضی از صاحبنظران اصلاح​طلب٬ بد نیست يک قوطی وازلين برای روز مبادا همراه داشته باشيد که اگر مصلحت ايجاب کرد که کارهایی برای حفظ نظام انجام دهيد و یا مجبور شوید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کنید٬ لاقل دردتان نيايد.

اما تجربه چند ساله اخير مويد اين حقيقت است که اين روشهای پيشگيرانه کهنه شده و شما به محض ورود به حوزه رای گيری ٬ و تحت هر شرایط آب و هوایی ٬ترتيب​تان را بعون الله تعالی خواهند داد.
والسلام عليکم و رحمت الله و برکاته



۱۳۸۵/۰۹/۲۶

صاحبخانه با معرفت:

خدا خيرش بده٬ اين صاحبخانه ما خيلی با معرفته. الان حدود سه ساله که ما مستاجرش هستيم يک قران از ما پول نگرفته. اصلا حرف پول که مياد وسط٬ بنده خدا از خجالت صورتش مثل لبو سرخ ميشه. خيلی با مرامه. آنهم توی اين دوره و زمانه که ننه به بابا مجانی سلام نميده٬ يک همچی صاحبخانه​ای نوبره والله.
نه تنها حرفی از اجاره و پول آب و برق نميزنه٬ که هرروز يک تسهیلاتی به اين وبلاگ ما اضافه ميکنه. از دو سه روز پيش٬ هروقت که ميخواستم وارد وبلاگ شوم٬ همينکه کليد را توی قفل درب فرو ميکردم٬ سر راهم سبز ميشد و بعد از کلی احوالپرسی ميگفت: يک جای بزرگتری را برای شما آب و جارو کرده​ايم که بهتره شما به آنجا اسباب کشی کنی. شما میهمان زیاد دارید و اینجا برای شما کوچیکه.
هرچه گفتم راضی به زحمت شما نيستم قبول نکرد. گفت: اصلا شما نگران هيچی نباشيد خودمان براتون اسباب کشی ميکنيم. شما فقط امر کنيد!
خیلی شرمنده شدم.

خلاصه از دو سه روز پيش آمديم توی اين ساختمان که اسمش « بتا» است. یک ساختمان نوساز و شیک. اينجا هم دلبازتره هم تر و تميزتر. خدا خير بده به اين بلاگ اسپات. خيلی مرد با معرفتيه.
مثلا یکی دیگه از کارهایش اینه. آمده برای راحتی ما همه قفلها را يکی کرده. آخه از بس ما حواس پرتيم٬ کليد ها را يا گم ميکرديم يا هميشه يک دسته کليد نيم کيلويی توی جيب شلوارمان قلمبه بود و آبروی ما را پیش خانمهای توی خيابون ميبرد. ولی الان با اين تسهيلات جديد ما فقط يک کليد داريم که هم درب وبلاگ را باز ميکند و هم قفل صندوق پستی​مان در جی​ميل و هم درب گاراژ مان در اورکات.

اين صاحبخانه ما اینقدر به ما لطف داره که من کم کم دارم به اين همه مهربانی اين آقا مشکوک ميشم. خدای نکرده يا نظر سوئی بما دارد و ميخواهد ما را از راه به در کند و يا اينکه احتمالا يک دختر ترشيده​ای دارد که روی دستش باد کرده و ميخواهد به ما قالب کند! بايد حواسم جمع باشد!

۱۳۸۵/۰۹/۲۴

خدا لعنت کند اين تحريمی​ها را

آقاجان انتخابات بعدی کی است؟ از حالا بايد خودمان را برای انتخابات بعدی آماده کنيم! ما کاری نداريم نحوه برگزاری انتخابات چگونه است ما بايد فقط به رای دادن فکر کنيم. اصلا ما کاری به سیاست نداریم. ما فقط باید برویم رای بدهیم. به هیچ چیز دیگر هم فکر نمیکنیم. این بار نشد٬ خب٬ چه اشکالی دارد؟ دفعه بعد. اینقدر در انتخابات شرکت میکنیم تا همه صفحات شناسنامه​مان پر شود از مهرهای انتخابات بطوریکه معلوم نشود متولد چه سالی هستیم یا قبلا ازدواج کرده​ایم یا خیر. انتخابات خیلی خوب است. آدم حالش جا میاد وقتی میرود و رای میدهد.

خدا این تحریمی​ها را لعنت کند. همش تقصیر اینهاست. اگر اين تحريمی​ها سکوت نکرده بودند ما انتخابات را برده بوديم. دفعه قبل هی حرف زدند و حواس ما را پرت کردند ما باختيم. اين بار هم سکوت کردند و باعث شد ما هول شويم و باز هم باختيم!
ولی اشکال ندارد. بازهم يک روزی انتخابات برگزار ميشود و ما ميرويم شرکت ميکنيم.
شما جايی سراغ نداريد انتخابات باشد؟ مهم نيست در مورد چی و کجا. همين که يک صندوق بگذارند روی يک ميز کافی است.
آخ جون ٬ چه کيفی ميده اين انتخابات!.
چند وقت بود اينطوری نداده بوديم. البته رای را ميگم
در همين رابطه اين را هم بخوانيد. خيلی صادقانه نوشته

۱۳۸۵/۰۹/۲۲

نوشته زورکی:

يکی ما را الکی پينک کرده بنابر اين مجبور شديم زورکی يک چيزی بنويسيم که شما دست خالی برنگرديد:

ميگن دانشمندان اخيرا دريافته​اند خطر ابتلا به بیماری ایدز بميزان پنجاه در صد در مردان ختنه شده نسبت به مردان ختنه نشده کمتر است.( اين هم لينک)
بد نيست برای اينکه آن پنجاه در صد باقيمانده را هم از بين ببريم بياييم يکبار ديگر خودمان را ختنه کنيم. چطوره؟

۱۳۸۵/۰۹/۲۰


گرای عوضی :

حتما اصطلاح «گرا دادن» را شنيده​ايد. گرا دادن در واقع اطلاعاتی است که يک ديده​بان به توپخانه ميدهد تا بر اساس مختصات داده شده لوله توپ را تنطيم و شليک کنند. اگر گرای داده شده درست باشد گلوله توپ دقيقا ميخورد به هدف و مثلا مقر فرماندهی دشمن و يا انبار مهمات و يا محل تجمع نيروهای دشمن را نابود ميکند.
حال فرض کنيد آن ديده​بان مورد نظر٬ بهر دليل گرای عوضی بدهد. در اين صورت گلوله توپ بجای اصابت به مقر فرماندهی دشمن يکراست ميخورد به نقاط بی​ارزش. مثلا ميخورد روی سقف مستراح پایگاه دشمن.
بدتر از اين زمانی است که آن ديده​بان مورد نظر با گرای عوضی خود باعث ميشود گلوله​های شليک شده بجای برخورد به مواضع دشمن يکراست ميخورد به نيروهای خودی و آنها را لت و پار ميکند.
بنابر اين گرای عوضی دادن چه از روی غرض باشد و چه از روی مرض و ندانم کاری٬ صدمه به نيروهای خودی است و کمک به مواضع مقابل.

با اين مقدمه برويم سراغ اصل مطلب:

اصولا نويسندگان٬ شعرا٬ هنرمندان و تحليل​گران و فعالان فرهنگی و سياسی ٬ درواقع نقش همان ديده​بان توپخانه را دارند. نوشته​ها و نظرات آنها بمنزله همان گرا دادن​هاست که اگر بر اساس يک محاسبه دقيق و منطبق بر واقعيتها باشد٬ اذهان و افکار یک ملت را بدرستی هدايت ميکنند و آنها را در شناختن هدف یاری میدهند.
ولی اگر دانسته يا ندانسته گرای عوضی بدهند٬ عملا به ادامه نابسامانيها و ظلم و ستم​ها و عقب​ماندگی​ها کمک کرده​اند.

متاسفانه اينروزها خيلی​ها دارند گرای عوضی به ملت ميدهند. مسائل اصلی را ناديده ميگيرند و با طرح موضوعات فرعی و کم ارزش سر ملت را گرم ميکنند. شما ببينيد بعضی ها شب و روز عليه احمدی​نژاد مطلب مينويسند و طوری وانمود میکنند که فقط بدبختی این ملت بخاطر حضور اشخاصی مثل احمدی​نژاد و زریبافان و امثالهم است. در صورتيکه در حقیقت دارند به ما گرای عوضی ميدهند. شما اگر راست ميگوييد چرا با اصل و اساس اين نظام کاری نداريد و چسبيده​ايد به درست کردن آرايش چشم و ابروی آن؟
احمدی نژاد مثل همان مستراح دشمن است. بعضی​ها سعی میکنند بجای اصابت گلوله اعتراضها به مقر فرماندهی٬ گرای مستراح را به ملت بدهند.
شما نگاهی به تيترهای بعضی از سايتها ی آدمهای پرمدعا بياندازيد. بجای اينکه ذهن خواننده را به مسائل اصلی مملکت سوق دهند٬ رفته​اند سراغ مسائل انحرافی که نه سيخ بسوزد و نه کباب.
ناگفته نماند که موقعيت نويسندگانی که در داخل کشور زندگی ميکنند قابل درک است. آنها بدليل خطراتی که متوجه آنهاست نميتوانند مسائل اصلی را مطرح کنند ولی روی سخن من با آنهايی است که از نعمت آزادی در خارج کشور برخوردارند و باز دارند شرو ور تحويل خلق​الله ميدهند.
طرف يکسال است هرروز عليه احمدی​نژاد مطلب مينويسد. خب. دستش درد نکند ولی آيا يک جمله عليه اربابان احمدی​نژاد نميتواند بنويسد؟ آيا نميداند ريشه مشکلات اين کشور در ساختار اين نظام پنهان شده و ربطی به رفتن و آمدن افرادی مثل احمدی​نژاد و امثالهم ندارد؟
آقای محترم! به مردم گرای عوضی ندهيد. دو سه بار که اينکار را تکرار کنيد بالاخره مردم ميفهمند که اشکال از توپخانه نبوده بلکه کرم از خود ديده بان است که گرای عوضی میداد!


۱۳۸۵/۰۹/۱۹

راه پولدار شدن در خارج از کشور:

پول​دار شدن در هر جايی قـلق خاص خودش را دارد. روشهای پولدار شدن در ايران را قبلا نوشته​ام ( آرشيو را زير و رو کنيد پيدايش ميکنيد)
و اما پولدار شدن در خارج هم کار سختی نيست. فقط بايد يک خورده همت داشته باشيد. شما تا کی ميخواهيد برای اين و آن کار کنيد و دستمزد ساعتی چند دلار بگيريد. با اين درآمد تا صد سال ديگه هم به جايی نخواهيد رسيد. با اينگونه درامدها ٬ حداکثر ميتوانيد قبض آب و برق و تلفن و اينترنت و تلويزيون و هزار کوفت و زهر مار ديگه را بموقع بدهيد. اصلا بخاطر همين است که به اينجا ميگويند « مملکت هر دم بيل» يعنی هر لحظه يک بيل می​آورند درب منزل شما. ( منظور از بيل همان قبض پرداخت است و نه بيل باغبانی و نه بيل کلينگتون)

بطور خلاصه با دو روش در خارج از کشور ميشود حسابی پولدار شد: يکی برنده شدن در لاتاری يا همان بخت آزمايی و روش ديگری سو کردن يا شکايت کردن از ديگران است.
خب. اول برويم سراغ لاتاری.
چگونه ميتوان در لاتاری برنده شد؟
خيلی ساده. يک بليط لاتاری ميخريد به قيمت دو دلار ناقابل. در موقع خريدن چشمهايتان را ببنديد و نفس عميقی بکشيد. سعی کنيد تمرکز حواس داشته باشيد و فقط به برنده شدن فکر کنيد و به چيزهای بی​خود مثل احمدی​نژاد و انتخابات و اينجور شر و ورا فکر نکنيد. بليط را از دست فروشنده بگيريد و به خانه برگرديد. بديهی است که در موقع برگشت بايد چشمهايتان را باز کنيد و الا ممکن است خدای نکرده برويد زير ماشين و يا اگر خوش شانس باشيد برويد بغل يک خانم خوشگل که در حال عبور از پياده رو بوده.
وقتی به خانه رسيديد دوباره چشمهايتان را ببنديد و در روياهای شيرين خود غرق شويد. فکر کنيد اگر مثلا بيست ميليون دلار برنده شويد با آن پول چکار ميکنيد... یک هفته در همین حالت خماری بمانید تا نتایج را اعلام کنند. حالا دوباره چشمهایتان را باز کنید و شماره بلیط خودتان را چک کنید. حتما شما برنده شده​اید . در غیر اینصورت یک اشکالی در کار شما بوده که باید اصلاح کنید. اینقدر این کار را تکرار کنید تا به نتیجه برسید و بدون زحمت پولدار شوید.

و اما پولدار شدن از طريق شکايت کردن:
توی اينجا٬ صبح که از خواب بيدار ميشويد بايد دنبال بهانه بگرديد که چگونه ميشود از ديگران شکايت کرد و بابت خسارت وارده سی چهل ميليون دلار طلب کرد. از بقال و چغال گرفته تا شهرداری و شرکت اتوبوسرانی شهری و مترو و شرکتهای بزرگ و کوچک و غيره و غيره.
اصلا کار سختی نيست. چند ماه پیش مادر يکی از دوستان من که برای ديدن پسرش وارد فرودگاه تورنتو شده بود٬ هنگام سوار شدن به پله​های برقی٬ چادرش گير ميکنه و با کله ميخوره زمين و دماغش يه خورده خون مياد. همين باعث شد تا اين دوست ما از آنها شکايت بکنه و يک پول قلمبه​ای گيرش بياد. خدا شانس بده! مردم مادر دارند٬ ما هم مادر داريم. هرچه ميگم: ننه جان! خودت را يکجوری توی خيابون و یا توی اتوبوس و مترو بيانداز زمين شايد ما پولدار بشيم قبول نميکنه.
يا مثلا برويد توی يک رستوران معروف. بجای نگاه کردن به اطراف و دید زدن به پر و پاچه مردم حواستان به غذای خودتان باشد. خوب لابلای غذا را زير و رو کنيد ببينيد آیا اينقدر خوش شانس هستيد که توی غذای شما مثلا سوسکی٬ قورباغه​اي٬ هزارپايی٬ کاندومی٬ چيزی پيدا شود يا خير. بمحض رويت يک شی مشکوک فورا خودتان را به بيهوشی بزنيد تا آمبولانس بيايد. در اينصورت شما پول بادآورده​ای را بدست خواهيد آورد
البته يک راه ديگری هم هست: ميتوان با پول خارجی​ها بعنوان کار فرهنگی و يا سياسی و از اين جور چيزها بار خود را بست.

۱۳۸۵/۰۹/۱۷


خودکفايی در تکنولوژی ساخت بادبادک:

اخطار: مطلب زير تحت قانون کپی رايت نوشته شده و هرگونه اقتباس و کپی برداری از آن برای شرکتهای سازنده هواپيما و جت ممنوع است

پیرو رهنمودهای مقام معظم رهبری پیرامون اینکه ما باید برای پیشرفت علمی و فنی راه میان بری را انتخاب کنیم و از دنباله روی غرب و شرق پرهیز کنیم ٬ اينجانب پس از سالها مطالعه و تحقيقات علمی در صنعت هوانوردی٬ در نظر دارم با کمک و همکاری شما اولین بادبادک کاغذی اسلامی را با ساده​ترين روش و بدون هيچگونه وابستگی به خارج تهيه نمايم .
مشروط به آنکه لوازم زیر را در اختیارم قرار گیرد:

لوازم مورد نیاز:

- کاغذ اشتنباخ یا همان کاغذهای قهوه​ای شق و رق که خیلی هم باحال هستند: یک برگ
یادتان باشد به فروشنده مغازه لوازم التحریری بگویید: کاغذی میخواهیم که اشتنباخ باشد ولی خارجی نباشد و صد در صد تولید داخل باشد. ببینید چه میگوید.
البته شما که تا درب مغازه لوازم التحریر فروشی میروید بهتر است بجای یک برگ از آن کاغذها٬ هفت هشت تا بخريد چون ممکن است یک وقت دولت آنها را ممنوع کرد. کسی چه ميداند. اين مملکت حساب و کتاب ندارد. همينجوری يک دفعه ديديد گير دادند به کاغذ اشتنباخ و استفاده از آنرا حرام اعلام کردند.

- قيچی: به تعداد لازم
از آنجا که قيچی هم از چين و اينجور کشورها وارد ميشود لذا بهتر است ابتدا کشور چین را اشغال نظامی کنیم و آنرا جزو کشور خودمان کنیم تا در آنصورت قیچی ساخت داخل معنا پیدا خواهد کرد. در هرصورت سعی کنید برای احتیاط هم که شده چند تا قیچی تهیه شود نه فقط یکی. کسی چه ميداند ٬یک وقت ديديد دولت استفاده از قيچی را هم منوط به اخذ مجوز کرد

- چسب : به تعداد زياد
بدليل اينکه چسب قطره​ای يک کالای لوکس است و توليد آن در داخل باعث ايجاد وابستگی به دنيای غرب و شرق ميکند(بخاطر نياز به مواد اوليه و رزينهای شيميايی) لذا از سريش و يا آب دهان و یا اندماغ استفاده کنيد. هم مقرون به صرفه​است و هم گامی است در جهت قطع وابستگی به خارج.

- قرقره نخ: به مقدار کافی
البته قرقره خالی نباشد. نخ هم داشته باشد. نخش هم از خارج وارد نشده باشد.

خب. هروقت اين وسايل ساده را پيدا کرديد بياييد تا آنوقت بادبادک را با هم بسازيم.


۱۳۸۵/۰۹/۱۶


حجاب اسلامی در کناردريای مديترانه:

قرار شده از اين به بعد خانمهای ايرانی که برای تفريح و خوشگذرانی از ايران خارج ميشوند ظواهر اسلامی را رعايت کنند(اين هم لينک خبر)

منیژه خانم: صغرا جون! اوغور بخير. داری ميری زيارت؟
صغرا خانم: نه بابا. دارم ميرم خارج. ميخوام یه چند روزی برم سواحل زیبای دريای مديترانه . دلم پوسيد از اين زندگی.
منیژه خانم: اوا خواهر! چرا با چادر و مقنعه ميخوای بری کنار دريا؟ اونجا که نیروی انتظامی نیست.
صغرا خانم: وای خدا مرگم بده. من که نمی​خوام برم خارج استراحت کنم. ما با هيئت زينبيه محل داريم ميريم کنار دريای مديترانه دعای ندبه بخوانيم!!




۱۳۸۵/۰۹/۱۵

نقش فاضلاب شهری در راهبرد اصلاحات:

من تصميم خودم را گرفتم. قراره که در انتخابات شرکت کنم. آخه اين انتخابات خيلی مهمه. همه خوشبختی و يا بدبختی کشور ما بسته به نتيجه انتخابات شورای شهر. اصلا علت عقب ماندگی کشورهای جهان سوم بخاطر اين است که شورای شهر در اختيار باندهای قدرت است و نه در دست مردم. شما تاريخ معاصر ايران را ورق بزنيد. چرا از دوران مشروطيت تاکنون همه نهضت​های آزاديخواهی بی​نتيجه ماندند و به هدف اصلی خود نرسيدند؟ جوابش همينه که هميشه از شورای شهر و شهرداری و اينجورچيزهای مهم غافل بودند.
شما ببينيد اگر همين ستارخان و باقر خان بجای آن همه مبارزه برای استقرار مشروطيت ميرفتند مثلا شهردار ماکو يا آستارا ميشدند٬ وضع ما اينجوری بود. الان بايد مثل فرانسه و آلمان می​بوديم.

ممکن است بپرسيد اصلا چرا شورای شهر اينقدر مهم است؟
اگر شورای شهر در اختيار ما باشد ميتوانيم همه مشکلات مملکت را بدون زحمت و بدون جنگ و خونريزی حل کنيم. با در اختيار داشتن شورای شهر ميتوانيم ديکتاتوری مذهبی را از بين ببريم و يک سيستم دموکرات و مردمی را يواش يواش جايگزين آن کنيم. چگونه؟
اگر شورای شهر در اختيار ما باشد. اول يک شهردار از رفيق رفقای خودمان انتخاب ميکنيم. با اين کار هم شورا دست خودمان است و هم شهرداری.
حالا ببينيم شهرداری چه امکانات و قدرتی دارد. اولين قدرت شهردار اين است که آشغالهای مردم را از جلو منازل جمع ميکند. اين کار کوچکی نيست. خيلی مهم است. فرض کنيد اگر شهردار يک روز که از خواب بیدار میشود سرحال نباشد و دلش بخواهد که اصلا زباله​ها را جمع نکند ببينيد چه فاجعه​ای اتفاق میافتد. و يا فرض کنيد شهرداری زباله​ها را جمع کند ولی بجای اينکه آنها را ببرد بيرون شهر٬ همه را جلو بيت مقام معظم رهبری خالی کند. در اين صورت همه بسيجی​ها و نیروهای طرفدار نظام مجبورند پشه​کش بگيرند و بيفتند به جان پشه و مگسها.

قدرت ديگر شهرداری کنترل فاضلاب شهری است. بوسيله اين شبکه فاضلاب در واقع ما به همه مستراحهای مسئولين مرتبط هستيم و از تغيير و تحولات و سر و صداهای ايجاد شده در آنجا باخبر خواهيم شد. شما اين شبکه را دست کم نگيريد. مثلا فرض کنيد در یک روز موعود بخواهيم حال مسئولين را بگيريم. نه احتياجی به تظاهرات و اعتراض داريم و نه نيازی به دخالت نيروهای خارجی. يک پمپ فشار قوی توی شبکه فاضلاب شهری نصب ميکنيم و سويج آنرا مثل ضامن نارنجک در دست ميگيريم. هروقت که صدای ورود حاج آقا به مستراح از طريق دستگاه استراق سمع جاسازی شده در لوله فاضلاب توالت را شنيديم سويچ پمپ را ميزنيم. يکدفعه حاج آقا همينطوری که روی سنگ توالت نشسته و دارد زور ميزند ٬ ناگهان میبیند سيلی از فاضلاب غنی شده بصورت آتشفشان از سوراخ فاضلاب فوران ميکند. اگر اين کارها هرروز ادامه دهيم بعد از مدت کوتاهی خواهيم ديد که علما هيچوقت در انظار عمومی حاضر نخواهند شد .
خب. وقتی نیروهای بسیجی و طرفدار نظام(که مشغول کشتن مگسها هستند) و علما (که مشغول آبکشی و طهارت هستند) از صحنه اجتماع غایب شوند مملکت خودبخود پیشرفت میکند و همه مشکلات از بین خواهد رفت.

۱۳۸۵/۰۹/۱۴


رد پای يک ناشناس:

بازرس پوآرو زمانی وارد این وبلاگ شد که کار از کار گذشته بود. فرد ناشناس هیچ رد پایی از خودش نگذاشته بود. نه اثر انگشتی بر روی دستگيره در ديده ميشد و نه ته مانده سيگارش و نه حتی موی سرش. کارش را کرده بود و رفته بود.
بازرس از من خواست تا جريان را برای چندمين بار تعريف کنم:
« راستش آقای بازرس. ساعت ده و نيم شب بود که من از کتابخانه برگشتم. هوا کاملا تاريک بود و خيابان خلوت. باد سردی زوزه ميکشيد و شاخه درختان را تکان ميداد. وقتی که نزديک کامپيوتر شدم يک چيزی مثل شبح از کنار آن گذشت و بسرعت در تاريکی دور شد. چراغهای وبلاگ را روشن کردم. همه چيز طبيعی بود و چيز مشکوکی ديده نميشد. درب اتاقها را يکی يکی باز کردم تا مطمئن شوم کسی وارد آنجا نشده باشد. حتی مستراح را هم خوب بازرسی کردم. چيزی غير عادی نديدم. فقط بوی خیلی بدی ميامد. نزديک بود حالم بهم بخورد. وارد قسمت کامنتها شدم ديدم يکی اينطوری نوشته:

طناز بودن نیازمند استعداد ذاتی و البته آگاهی کافی از فرهنگ و اوضاع و احوال زمانه است. متاسفانه شما هیچ کدام از این خصایص را ندارید. برای این است که خواندن مطالب شما نه تنها لبخندی بر لب نمی آورد، بلکه باعث می شود که آهی نیز از نهاد خواننده برآید که بر بی استعدادی شما افسوس می خورد.
البته زندگی در آمریکای شمالی و احاطه شدن توسط جماعت ایرانی مبتذل و دامبولی و سلطنت طلب اون قسمت دنیا، می تواند خیلی راحت این مطلب را به انسان بقبولاند که "بسیار بامزه" است.

بازرس پوآرو پرسيد: در روزهای اخير کسی شما را تهديد نکرده؟ يا به کسی مشکوک نيستيد؟ اخیرا با کسی دعوا و بزن بزن نکرده​اي؟
گفتم: نه بابا. اين حرفا چيه. کار ما نوشتن مطالب طنز است و خصومتی با کسی نداريم. این ناشناسی که این کامنت را نوشته لابد یا خیلی یبس است که از نوشته​های من خنده​اش نمیگیرد و یا یک طنز نویس حرفه​ای است که این نوشته​های ما را اصلا بعنوان طنز قبول ندارد. جناب پوآروی عزیز! دلم میخواد حتما این ناشناس را گیر بیاوری. پول چای و شیرینی شما هم روی تخم چشام!
بازرس چيزی نگفت و رفت.
فردای آن روز دوباره آمد و گفت: شما عين الله را می​شناسيد؟
گفتم: بعله چطور مگه؟
گفت: آن ناشناس همان عين الله خودتان است
با تعجب گفتم: نــــــع! راست ميگی؟ چجوری اين را کشف کردی؟
بازرس پوآرو گفت:
خيلی ساده . اول رفتم IP آن کامنت را استخراج کردم . آی پی فرد ناشناس عبارت است از:
IP: 195.221.49.31
پرسیدم: خب حالا این آی پی چی چی هست؟ سایز شلواره ؟
توضیح داد: آی پی آدرس محل اتصال و استفاده اینترنت است. بوسیله دانستن آی پی هرکس میتوان محل جغرافیایی او را بدست آورد. اینجوری:
به این سایت وارد میشوید و آی پی مورد نظر را وارد میکنید. که ما اینکار را کردیم و این هم نتیجه اش:

OrgName: RIPE Network Coordination Centre
OrgID: RIPE
Address: P.O. Box 10096
City: Amsterdam
StateProv:
PostalCode: 1001EB
Country: NL

گفتم: خب توی امستردام خیلی​ها هستند. حالا چرا تو گیر دادی به عین​الله ما؟
گفت: این هم خیلی ساده است. بیست دلار خرج کردیم و رفتیم توی این سایت و زیر و بم دارنده این ای پی را گیر آوردیم که البته طبق قانون و شرایط استفاده از آن سایت نباید آن اطلاعات را در معرض دیگران گذاشت ولی مطمئن باش که کار کار عین الله است.

سرم را از روی تاسف تکان دادم و گفتم: ای عین الله کچل! مگر دستم بهت نرسه! رفتی توی آمستردام نشستی که با آهنگهای زیر پله​ای سر مردم را گرم کنی که نفهمند چه بر سر آنها میاید و حالا بطور ناشناس آمدی به ما میگی که از اوضاع و احوال زمانه بی اطلاعیم؟ کدام زمانه؟




۱۳۸۵/۰۹/۱۲

اظهار و يا کتمان محبت؟

اظهار و يا کتمان محبت؟

یکی از دوستانم میگفت هيچوقت بياد ندارم پدر و مادرم در برابر ما بچه​ها همديگر را ماچ کرده باشند و يا قربان صدقه هم بروند( البته بغیر از موارد استثنایی مثل بازگشت از زیارت یا عید نوروز و امثال آن) . نه بخاطر اينکه مشکلی با هم داشته باشند بلکه بخاطر نوع تربيت و فرهنگی بود که از گذشته به ارث برده​آند. بسياری از پدر و مادران سنتی ما٬ محبت کردن به همسرشان را در برابر دیگران و حتی در انظار کودکان خود کتمان ميکنند و اين را به حساب حيا و شرم ميگذارند.
بنظرم این کار غلطی است. پدر و مادر باید با اظهار کردن محبت به یکدیگر در برابر فرزندان٬ به آنها بیاموزند که بی شيله پيله زندگی کنند و اسير قيد و بندهای خودساخته و بيهوده نشوند.

نقطه مقابل اين شيوه٬ شيوه​ای است که بعضی از تازه به دوران رسيده​ها و نديد بديدها و کم ظرفيتها انجام ميدهند. حتما شما هم توی مهمانی​ها به اين دسته از آدمهای متظاهر برخورد کرده​ايد. مثلا شوهره آنقدر عزيزم عزيزم ميکنه و يا زنه اينقدر عشوه مياد و ناز میکنه که آدم به خودش ميگه: اينها که اينجا با هم اينجوری ميکنند٬ ببين توی رختخواب با هم چيکار ميکنند؟!!

بنظرم «اعتدال» در اظهار محبت کردن کار درستی است. نه اينقدر بايد کتمانش کرد و نه آنقدر بی پروا و بی​کلاس.
اظهار کردن محبت روابط را مستحکم و فضای زندگی را باصفاتر ميکند.

و اما آيا در روابط اجتماعی محبت و علاقه​مان را کتمان کنيم يا اظهار؟
بيشتر ما ايرانيان اظهار محبت به يکديگر را به حساب «پپسی باز کردن» برای ديگری قلمداد ميکنيم و از آن پرهيز ميکنيم. خيال ميکنيم ديگران اين کار ما را به حساب چاپلوسی خواهند گذاشت.
اين همان چيزی است که من اسمش را خودسانسوری محبت مي​گذارم. مثلا از اشعار فلان شاعر خوشمان ميايد ولی هيچوقت اظهار نميکنيم که چه احساسی نسبت به آن شعر و یا شاعر داريم. از فلان شخصيت سياسی یا فرهنگی یا تاریخی خوشمان ميايد ولی جرات نداريم حرف دلمان را اظهار کنيم و يا آنرا در وبلاگمان بنويسيم.
البته در مقابل اظهار نفرت اينقدر وسواس نيستيم. همينکه از کسی يه خورده بدمان بيايد فورا اين اظهار تنفر را علنی ميکنيم. بخاطر همين است که «اظهار تنفر» از ديگران را بحساب نقد و انتقاد ميگذاريم و «اظهار محبت » به ديگران را بحساب چاپلوسی!




۱۳۸۵/۰۹/۱۱

تاثيرات نامه:

تاثيرات نامه:

خبر داريد چی شده؟
از روزی که پستچی نامه احمدی​ نژاد رو رسوند به ملت امريکا٬ امريکا حسابی عوض شده. ديگه اين امريکا ٬ اون امريکای پدرسوخته سابق نيست. بالاخره اين نامه کار خودش را کرد. این نامه مثل زلزله جامعه غفلت زده امریکا را تکان داد.

ميگن مردم امريکا همینکه نامه احمدی​نژاد را خواندند خيلی متاثر شدند و نشستند روی زمين و هاي​های گريه کردند و دو دستی زدند توی سرخودشان.
ميگفتند: ما تابحال نادان بوديم. گمراه بوديم. غافل بوديم. غلط کرديم . ديگه از اون کارها نميکنيم. ديگه توبه ميکنيم.

شنيدم امريکائی​ها که حسابی از عملکرد سابق خودشان پشیمان شده بودند عليه خودشان تظاهرات کردند و پرچم خودشان را جر دادند و آدمک عمو سام را آتش زدند و شعارهایی همچون مرگ بر آمريکا و انرژی هسته​ای حق مسلم ماست را سردادند.
همچنین مردم امريکا در يک اقدام انقلابی تصميم گرفتند همه کالاها و محصولات امريکايی را تحريم کنند.
از سوی دیگر بنگاه سخن پراکنی سی​ان ان همه برنامه​هايش را قطع کرد و بجای آنها از امروز نوار های مذهبی پخش ميکند و مراسم سينه​زنی نشان ميدهد.
کاخ سفید سابق تبدیل به سقاخانه شده تا مردم معتقد و متعهد امریکا در آنجا شمع نذر کنند .
اصلا امريکائی​ها اينقدر از دست خودشان عصبانی شده​اند که تصميم گرفته​اند بروند و چند تا از سفارتخانه​های خودشان را اشغال کنند و چند نفر از خودشان را گروگان بگيرند.
خلاصه خيلی اوضاع بهم ريخته. ميترسم عده​ای از امريکائی ها عليه خودشان عمليات استشهادی انجام بدهند. خدا خودش رحم کنه!

راه اندازی سایت مشروطه

برای خواندن مطلبی درباره دروغگویی روحانیون از وبسایت مشروطه دیدن فرمایید. لینک اینجا